سرویس ادبیات خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - مریم رضازاده، نویسنده: «گوشی را از دست بچهها درمیآورم که از صبح دارند بازی میکنند و با عصبانیت به اتاق هدایتشان میکنم. برای تولد امام رضا جان میخواهم کیک درست کنم اما یک چیزی کم دارم. دوباره میروم سراغ گوشی، بله و ایتا را که باز میکنم سیل پیامها آوار میشود روی سرم.
تیتر یک خبرهای دنیا «فرود سخت بالگرد حامل رئیس جمهور و همراهانش» است. قلبم به شماره میافتد و چیزی دلم را چنگ میزند. فوری تلویزیون را روشن میکنم و شبکه خبر با آن زیرنویس قرمز و دایرههایی که مثل یک قطره آب در خون موج درست کرده چشمم را میزند. خاطرات تلخ داغ عزیزان تداعی میشود. یا ابالفضلی میگویم و خودم را به نزدیک تلویزیون میرسانم و کلمات را دوباره و چند باره میخوانم. تسبیح برمیدارم نذر میکنم و برای مادر امام زمان علیهالسلام صلوات میفرستم. صدقه میگذارم. دلم آرام و قرار ندارد. توی سرم چیزهایی مدام تکرار میشود و پتکی میشود به سرم.
مگر قبل از پرواز آب و هوا را چک نکردند؟ سوالات دایرهوار توی سرم میچرخند و من جوابی برایش ندارم. من جلفا رفتم توی بهار و تابستان هم سرما دارد نه از این سرماهای معمولی که ما توی تهران تجربه میکنیم. ما ترکها به هوای سرد میگوییم سُیوخ، هوای خنک رو میگوییم سَرین و هوایی که سرمای شدید سوزان دارد را میگوییم شاخْدا. هوای جلفا و دامنه کوهها چیزی که در شبکه خبر نشان میداد با آن همه برف و باران و مه غلیظ، قطع به یقین فراتر از شاخدا بود. حالا شما تصور کن لباس گرم نداری بعد از فرود سخت حتماً مجروح هم شدی و خون از دست دادی. تا تاریکی هوا هم که همین طور سرمای هوا بیشتر میشود و تو فقط خدا را داری.
لحظه برخورد چه چیزی توی دلت گفتی سید؟ میدانم سرت شلوغ بود. همان دیروز فقط فرصت کردی نمازت را اول وقت بخوانی اما ناهارت را نخوردی. میدانم حواست به پیرمردها و پیرزنهای روستا و جوانان بود که چشم به راهت بودند. همه آنهایی که تا به حال یک فرماندار از نزدیک ندیدند. حالا محل شهادتت شده یک مکان صعب العبور که فقط و فقط همان روستایی محروم میتواند بیاید و سری بزند.
یکی نوشته بود مگر صندلی ریاست جمهوری خار داشت که ننشستی رویش و شب عیدی پیام تبریک ندادی. اما همه میدانیم و آنهایی که نمیدانستند حالا فهمیدند که تو فرق داشتی سید.
تو میخواستی کنار مردم باشی حتی نگذاشتی یک دست بین تو مردم فاصله بیاندازد. میخواستی سید محرومان بودن را به تصویر بکشی. میخواستی خودت دستهای زحمتکش روستاییها را دست بگیری حالا عبایت خاکی شود برایت مهم نبود باد عمامهات را تکان دهد برایت فرقی نمیکرد در سرما و گرما سفرهای استانی را رفتی.
گفته بودند چرا به یک استان چند بار سفر کردی و تو چه زیبا گفتی که برای حل مشکلشان حاضری چندین بار دیگر هم بروی تا خیالت راحت شود مشکل حل شده. اصلاً شهادتت هم با بقیه فرق میکند حتماً باید در حال خدمت کردن میبودی چون زمان فراغت نداشتی زمان استراحت نداشتی. یکی از اولیا خدا راز دو تا از دعاهایت را فاش کرد سید. ما را باز شرمنده کردی.
چه لذتی دارد شب قدری آرزوی شهادت بکنی و امام رضا جان آمین بگوید و پای دعایت را امضا کند. شب وعده صادق همان روزی که همه پر بودیم از غرور و افتخار حالمان خوب بود و داشتیم به همه پُزِ کشورمان را میدادیم شما توی سجده از خدا خواستی فدای مردم شوی.
این چه کاری بود کردی سید؟ حالا ما با داغ تو چه کنیم؟ وقتی میخواستم به شما رای بدهم را خوب یادم هست یکی دو نفری آمدند و حرفی پراندند و دلم را شکستند یادم هست موضع خودم را مشخص کردم و گفتم من طرفدار کسی هستم که گوش به فرمان رهبری باشد.
اعتراف میکنم که همان موقع خیلی مطمئن نبودم پای حرفهایتان بمانید. آخر دوره رجاییها دیگر گذشته بود و من هم که سنم قد نمیداد و شهید رجایی را درک نکردم. اما سید خودمانیم تو تمام معادلات را به هم زدی. اصلاً ویژگی اصلیات صاف و صادق و خالص بودنت بود.
اینکه میگویند نام نیک برای فرزندان بگذارید چون در سرنوشتشان تاثیر میگذارد درست است. باید ابراهیم باشی و اطاعتپذیر، تا خدا مثل آتشی که برای حضرت ابراهیم گلستان کرد سوز و سرمای شدید ورزقان را به آغوش گرم خودش و امام رئوفش تبدیل کند.
ابراهیم که باشی خدا در آغوشت میگیرد. چه نام نیکویی داشتی و چقدر شبیه نامت بودی. راستی حالا که ساکن آسمان شدی حتماً هوای محرومان را بیشتر داری؟ این چه سوالی است شما نشان خدمت را از دستان مبارک امام رضا جان گرفتید حالا حتماً خادم مخصوص آقا هستید. مخصوصاً حالا که اسم تان شیفت اول خادم های روز تولد آقاست.
خوش به سعادتتان چه باشکوه و سربلند به محضر آقای رئوف رفتید. من مطمئنم شما شفاعتمان میکنید. انگشت جوهری ما آن دنیا گواهی میدهد که ما به شهید زنده رای دادیم.
نظر شما