پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۳ - ۱۰:۴۲
کتابفروشی «نقوی»؛ سرو ۴۶ ساله محله کاج

شغل من از اول کتابفروشی بود؛ تا آخر هم همین است؛ وسط همین کتاب‌ها بزرگ شدم. ساختمان کتابفروشی هم همان ساختمانی است که سال ۵۷ خریدم، هیچ تغییری در آن ندادم؛ مشتری‌ها هم به من و این کتابفروشی عادت دارند.

سرویس مدیریت کتاب خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) مطهره میرشکاری: پیرمرد لاغراندامی که در بدو ورودمان به خیابان کاج در محله فاطمی در حال آب و جاروی پیاده‌روی متصل به فروشگاه پلاک ۸۸ است، سیدرضا نقوی، صاحب کتابفروشی نقوی است که چراغ آن را از آغازین روزهای انقلاب و ایام منتهی به بهار ۱۳۵۸ روشن کرده و تاکنون بی‌وقفه روشن نگه داشته است.

کار کتابفروشی را از سال‌ها قبل‌تر از انقلاب، از ایام نوجوانی در کتابفروشی اشرفی واقع در میدان امام حسین (ع) کنونی آغاز کرده است. خیلی اتفاقی در جریان فروش یک کتاب، نظر آقای جعفری، بنیان‌گذار موسسه انتشاراتی امیرکبیر به توانایی و علاقه او به کتابفروشی جلب می‌شود و از جانب مدیر انتشارات امیرکبیر دعوت به کار می‌شود.

سال ۱۳۴۴ که یک جوان ۱۷ یا ۱۸ ساله بود، همکاری با انتشارات امیرکبیر را آغاز و تا زمستان سال ۱۳۵۷ کتاب فروشی در همه شعبه‌های انتشارات امیرکبیر را تجربه می‌کند. آخرین ایستگاه همکاری او با انتشارات امیرکبیر در شعبه ناصرخسرو زیر شمس‌العماره بوده که هم تک‌فروشی داشته و هم تمام کتابفروشی‌های تهران از آن‌جا کتاب می‌خریدند.

- بعد از ۱۳ سال کتابفروشی در شعبه‌های مختلف انتشارات امیرکبیر از شعبه دانشگاه گرفته تا شعبه‌های میدان سعدی، چهارراه استانبول و ناصرخسرو دیگر از این کار خسته شدم؛ حقوقم هم خیلی پایین بود، از انتشارات امیرکبیر جدا شدم و سرقفلی این مغازه را به قیمت ۵۰ هزار تومان –که سال ۵۷ رقم بالایی بود- خریدم.

کتابفروشی «نقوی»؛ سرو ۴۶ ساله محله کاج

به میدانی که از پشت شیشه پیداست و ترافیک سنگینی دور آن اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد:

- زمانی که اینجا را خریدم، میدان گل‌ها بیابان بود، این اطراف هم هیچ چیز نداشت؛ همه می‌گفتند دیوانه شده‌ام که اینجا را خریدم؛ اما واقعاً فروش خوبی داشتم.

البته ساختمان پلاک ۸۸ خیابان کاجِ محله فاطمیِ پایتخت قبل از آقای نقوی هم فروشگاه کتاب کوچکی بوده است. صاحب آن حسین نصیری؛ جوان دانشجویی بود که هم درس می‌خوانده و هم کتابفروشی را اداره می‌کرده. بعد هم که تصمیم به مهاجرت می‌گیرد، مغازه و کتاب‌هایش را به آقای نقوی می‌فروشد و این‌طوری داستان کتابفروشی نقوی در محله فاطمی آغاز می‌شود.

- آن موقع منزل ما میدان امام حسین (ع) بود؛ هر روز خدا باید در سرما و گرما با موتور این همه راه می‌آمدم تا کتابفروشی؛ کرکره‌اش را بالا می‌بردم و شب خسته و کوفته همان مسیر را بر می‌گشتم. چند سال به همین منوال گذشت اما کم‌کم شرایط سخت و باعث شد در همین خیابان و چند کوچه بالاتر از کتابفروشی یک خانه تهیه کنم.

- هر روز صبح حوالی ساعت هشت از خانه بیرون می‌زنم؛ قدم زنان خودم را به کتابفروشی می‌رسانم، کرکره را بالا می‌برم و تا نزدیک اذان ظهر مشغول کتاب‌ها هستم. ظهر را برای نماز و نهار به خانه می‌روم. ساعت سه بعدازظهر از مجدد به کتابفروشی برمی‌گردم، تا ساعت هشت شب.

آقای نقوی اصلاً خوانساری و از طرف مادری وابستگی فامیلی نزدیکی با آیت‌الله خوانساری مشهور دارد. راه و رسم کتابفروشی را بدون پاس کردن یک واحد تئوری و در تنفس در میان کتاب‌ها آموخته و مانند یک کتابفروش حرفه‌ای به مشتری‌هایش کتاب معرفی می‌کند؛ معتقد است اگر معرفی کتاب را بلد نباشیم که اصلاً نمی‌توانیم در این حرفه کار کنیم.

دیوارهای تمام اضلاع کتابفروشی کوچک نقوی با ۱۰ ردیف قفسه کتاب استتار شده و حتی یک گُله کوچک دیوار خالی به چشم نمی‌خورد.

ویترین کتابفروشی هم به سبک قدیم با کتاب‌های رمان و داستان پوشیده شده است. شاید در نگاه اول به قفسه‌های آهنی، آشفتگی خاصی در چینش کتاب‌ها برداشت شود، اما در توضیحات آقای نقوی آشکار می‌شود که کتاب‌ها به اشتراک موضوعی در قفسه‌ها جای گرفته‌اند. تاریخی‌ها، سیاسی‌ها، روانشناسی‌ها، مذهبی‌ها و… همه به ترتیب خاصی کنار هم چیده شده است. با اینکه هیچ نشان و نوشته خاصی روی قفسه‌ها برای تفکیک آن‌ها دیده نمی‌شود، پیرمرد کتابفروش کاملاً اشراف دارد که مثلاً در کدام ردیف، در کدام قفسه و دقیقاً با کدام کتاب، سیاسی‌ها تمام می‌شوند و روانشناسی‌ها شروع.

در میان قفسه‌ها کتاب‌های چاپ قدیم، چاپ‌های سال‌های ابتدایی انقلاب هم به چشم می‌خورد. دوره ۲۲ جلدی «تاریخ تمدن» ویل دورانت یا «تفسیر المیزان» مرحوم علامه طباطبایی از همین دست کتاب‌هاست. «غرش طوفان»، «شرح رجال»، «تاریخ اجتماعی راه‌آهن» و… دیگر کتاب‌های چاپ قدیم کتابفروشی هستند که به قول آقای نقوی دیگر یک جلد آن هم جایی پیدا نمی‌شود.

کتابفروشی «نقوی»؛ سرو ۴۶ ساله محله کاج

در حین صحبت چند باری مشتری هم به جمع‌مان اضافه می‌شود و کتاب یا لوازم تحریری درخواست می‌کند؛ پیرمرد کارشان را راه می‌اندازد. نحوه صحبت‌شان هم به‌گونه‌ای است که معلوم می‌کند مشتری ثابت و چندین ساله تنها کتابفروشی محله‌اند.

- من از سال ۵۷ تا الان بی‌وقفه در این کتابفروشی بوده‌ام؛ اصلاً شغل من از اول کتابفروشی بود؛ تا آخر هم همین است؛ وسط همین کتاب‌ها بزرگ شدم. ساختمان کتابفروشی هم همان ساختمانی است که سال ۵۷ خریدم، هیچ تغییری در آن ندادم؛ مشتری‌ها هم به من و این کتابفروشی عادت دارند.

به گفته آقای نقوی کتابفروشی‌اش مشتری خاص و ثابت زیاد دارد. می‌گوید، خیلی از نویسنده‌ها و مولف‌ها اینجا می‌آمدند که الان در ذهنم نیستند؛

بعد انگار یک جرقه در خاطرش می‌خورد و با ذوق می‌گوید؛ مهدی آذریزدی زیاد اینجا می‌آمد؛ بعد پیرمرد که به گمانم شک دارد، آذریزدی را می‌شناسم؛ ادامه می‌دهد: خالق «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب». همه آذریزدی را با همین باقیات صالحاتش به یاد دارد.

بعد گویا کمی دلتنگی هم چاشنی ذوقش شده باشد، می‌گوید: «آذریزدی خیلی با من صمیمی بود»

از میزان کشش «ی» خیلی می‌توان به عمق این دوستی و صمیمیت پی برد.

قصه آشنایی و شروع دوستی کتابفروش قصه ما و مهدی آذریزدی به سال‌های کار او در انتشارات امیرکبیر برمی‌گردد.

می‌گوید: از زمانی که در فروشگاه امیرکبیر کار می‌کردم با هم آشنا و صمیمی بودیم؛ بعدها که به اینجا نقل مکان کردم، با اینکه اصلاً در مسیر رفت و آمدش نبودم، باز هم به سراغ من می‌آمد، ساعت‌ها می‌نشستیم و با هم حرف می‌زدیم. حقیقتاً مرد وارسته، خوب و نازنینی بود.

درست است که آقای نقوی در پاسخ به سوالم که «هیچ وقت نشد که از کتابفروشی خسته شوید؟» با تاکید می‌گوید: نه! اصلاً! هیچ وقت!

- شغلم را دوست دارم؛ اگر دوست نداشتم اصلاً وارد آن نمی‌شدم. کسی این کار را دوست نداشته باشد یک روز دوام نمی‌آورد.

البته از فراز و فرود صحبت‌ها و تغییر لحن آقای نقوی، وقتی از روزهای شروع کارش صحبت می‌کند و تفاوت آن با زمانی که این روزهای کتابفروشی را شرح می‌دهد، می‌توان فهمید رضایتش از گذشته بازار کتاب و مشتری‌های قدیمش بیشتر است.

- قدیم‌ها، مشتری‌ها بیشتر دنبال رمان بودند؛ اما الان همان هم کم شده، با تاکید ادامه می‌دهد: اصلاً الان خرید کتاب کم شده است.

کتابفروشی «نقوی»؛ سرو ۴۶ ساله محله کاج

در نگاه آقای نقوی متهم ردیف اول کتاب نخریدن و نخواندن مردم عصر حاضر، «اینترنت» است و معتقد است از روزی که اینترنت آمده و همه‌گیر شده، دیگر مردم مثل قدیم کتاب نمی‌خرند، زیرا همه چیز، حتی کتاب‌های ممنوعه هم به راحتی در اینترنت پیدا می‌شود.

بعد انگار متهم دیگری هم در این پرونده پیدا کرده باشد، ادامه می‌دهد: الان هزینه‌های زندگی قدری بالا رفته است که دیگر پولشان کفاف خرید کتاب را نمی‌دهد؛ بنابراین یا کتاب نمی‌خرند یا بخواهند از کتابخانه می‌گیرند.

در میان کتاب‌های کتابفروشی آقای نقوی سهم زیادی برای تازه‌های نشر نیست. کتاب‌های تازه انتشارات را عرضه نمی‌کند. در بیان دلیلش هم می‌گوید: «فروش کتاب خیلی ساکت شده است». «ساکت»! چه تعبیر عجیب و برای بازار کتاب! چقدر این تعبیر از جنس کتاب است!

در کلماتش نگرانی برای هم‌صنفی‌ها و شغلش که به قول خودش با آن بزرگ شده و بسیار هم دوستش دارد، مشهود است. از افزایش تعداد کتابفروشی‌های قدیمی که تعطیل شده یا به اصطلاح جمع کرده‌اند ناراحت و دل‌نگران است و در مقام مثال، به نزدیک‌ترین کتابفروشی به خودش در میدان سلماس اشاره می‌کند که اگرچه فضایی دو یا سه برابر کتابفروشی نقوی دارد اما قفسه‌هایش هر روز خالی‌تر از کتاب می‌شود.

- آن سال‌ها که این کتابفروشی را تازه باز کرده بودم، مردم کتاب می‌خواندند. کتاب‌های «تن‌تن» را ۲۰ تا ۲۰ تا می‌بردند و بعضاً روزی ۲ دفعه می‌رفتم کتاب می‌آوردم و قفسه‌ها را پُر می‌کردم؛ «طلایی»، «تن‌تن، «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» و قصه‌های «صمد بهرنگی» خیلی فروش داشت اما امروز هیچ خبری نیست! کسی دنبال این چیزها نمی‌آید.

- الان دیگر کتاب جزو زندگی مردم نیست! زمان جوانی ما مردم خیلی به کتاب اهمیت می‌دادند؛ تا همین ۱۰ سال قبل هم اوضاع بازار کتاب خوب بود اما انگار یک دفعه اینترنت آمد و کار را خراب کرد.

در میانه گفت‌وگو سوال کلیشه‌ای «اگر کتابفروش نمی‌شدید، چه کاره می‌شدید؟» را هم از آقای نقوی می‌پرسم که پاسخش یک «هیچ» کشیده است. …

- واقعاً هیچ! چون من این شغل را دوست دارم.

کتابفروشی «نقوی»؛ سرو ۴۶ ساله محله کاج

در دلیل دوست داشتنش، کتابفروشی را شغل آبرومندی می‌داند که به فرهنگ وصل است؛ وقتی از او درباره شغلش می‌پرسند می‌تواند سرش را بالا بگیرد و با صدای بلند اعلام کند، «کتابفروش» است.

استدلالش کمی شبیه ما خبرنگارها است؛ که سختی و حقوق کم خبرنگاری را به جان می‌خریم اما سرمان بلند است که خبرنگاریم.

دیدار و گفت‌وگو با تنها کتابفروشی محله فاطمی با خرید چند جلد چاپ قدیم از «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» به پایان می‌رسد.

نزدیک غروب است و زهر خورشید تیرماه فرونشسته و قد سایه‌ها بلندتر از نور شده است. از کتابفروشی بیرون می‌آیم و همان پیاده‌رویی که روزی مهدی آذریزدی قدم می‌زده را در پیش می‌گیرم…

برچسب‌ها

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • سیمین IR ۱۰:۵۳ - ۱۴۰۳/۰۴/۱۴
    سلام چه خوب بود....

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها

اخبار مرتبط