سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): شهید عباس دوران، قهرمانی تمامعیار بود. حرفهاش خلبانی بود و در این حرفه یکی از بهترینها بود. در همین لباس هم به کشور، خدمات بزرگی کرد و سوار بر هواپیما، با تقدیرش که شهادت بود روبهرو شد. روایت میکنند «وقتی قرار شد به پاس کاردانیهای و جانفشانیهای مکرر از پایگاه هوایی بوشهر به تهران انتقال یافته و در ستاد عملیات نیروی هوایی خدمت کند، همسرش فوقالعاده خوشحال شد و او را تشویق کرد تا هرچه زودتر برای انتقال اقدام کند. اما او در دفتر یادداشتش نوشت: باید با زبان خودش قانعش کنم انتقال به تهران یعنی مرگ من؛ چون پشت میز نشینی و دستور دادن برای من مثل مردن است.»
ذهنی روشن داشت و میدانست خلبانی و جنگ، چه الزاماتی دارند و انتهای مسیری که در آن قدم گذاشته است به کجا ختم میشود. حتی میدانست پایان احتمالی ماجرا چگونه خواهد بود. «در طول پرواز صحبت نمیکرد. همواره میگفت: اگر از مسیر منحرف شدم یا حالت نامتعادلی داشتم، با من صحبت کنید و خودتان هم مواظب اطراف باشید. همچنین بسیاری از دوستانش از زبان او شنیده بودند که اگر روزی هواپیمای من مورد هدف قرار گیرد، هرگز آن را ترک نمیکنم و با آن به قلب دشمن حملهور میشوم.»
دربارهاش نوشتهاند که از ابتدای جنگ تحمیلی تا زمان شهادت، که بیستودو ماه طول کشید، حداقل در یکصدوبیست عملیات شرکت کرد. آماری که حیرتانگیز و ستودنی و باورش برای خیلیها دشوار است. به قول همرزمانش «آنهایی که اهل پرواز هستند میدانند که غیرممکن است. شاید هیچ خلبانی پیدا نشود که توانسته باشد از عهده این کار برآید و این در آن زمان یک رکورد در نیروی هوایی محسوب میشد. در بین نیرویهای دشمن نیز عباس دوران خیلی معروف بود و چنان زهرچشمی از عراقیها گرفته بود که عراقیها آرزو داشتند او را اسیر کنند.»
در دنیای کتابها، ابتدا باید از جلد چهارم مجموعه شش جلدی «آسمان» نام ببریم که قصه شهید عباس دوران است به روایت همسرش، که در دل خاطرات و نامهها شکل میگیرد. «این دومین و آخرین نامهای است که بعد از بیست سال برایت مینویسم و تمام حرفم این است که به تو بگویم در این دنیای بزرگ، هیچ زنی نیست که شوهرش را دو بار روی شانههایش تشییع کرده باشد.» روایتهای این کتاب بسیار خواندنیاند و احساسات و عواطف خواننده را به خود درگیر میکنند. در این کتاب، به آن خاطره مشهور نیز اشاره میشود: خواست بگوید: «بیا از این شغل دست بردار. برو بازار حجره بگیر، بچسب به کار» اما نگفت. آن جواب قدیمی یادش بود که «من مرد آسمانم. روی زمین بلد نیستم کاری بکنم.»
بیشتر کسانی که درباره عباس دوران نوشتهاند، عشق و علاقه او را به آسمان بسیار پررنگ دیدهاند و همین موضوع باعث شده است که این واژه، یعنی «آسمان» در عنوان بسیاری از کتابهای مرتبط با این قهرمان شهید دیده شود. از میان این کتابها میتوانیم به کتابهایی مثل «پسر آسمان» نوشته اصغر فکور، کاری از انتشارات سوره مهر، «پلاکهای آسمانی» از بیژن کیا و نشر زرینه، و نیز «فاتح آسمان بغداد» نوشته محمد بابک اشاره کرد.
بعثیها آرزوی اسارت مرا به گور خواهند برد
قرار بود اواسط تابستان ۱۳۶۱ کنفراس سران کشورهای جنبش غیرمتعهدها در بغداد پایتخت عراق برگزار شود. صدام روی این کنفراس حساب ویژهای باز کرده بود. اساساً بعثیها میخواستند با برگزاری این اجلاس مهم، به همه نشان بدهند که چقدر قوی و توانمند هستند و چگونه در اوج جنگ با ایران، امنیت کنفرانسی بینالمللی را حفظ میکنند. تاثیر روانی و تبلیغاتی این اجلاس، بسیار به ضرر کشور ما بود، البته اگر برگزار میشد. با عملیاتی هوایی، که شهید دوران نیز یکی از خلبانهای حاضر در آن بود، ناتوانی بعثیها در تامین امنیت پایتختشان را به دنیا نشان دادیم و اعضای جنبش غیرمتعهدها را متقاعد کردیم که صدام لاف میزند و از تضمین امنیت اجلاس عاجز است.
در این عملیات شش خلبان با سه جنگنده حضور داشتند. منصور کاظمیان در همان هواپیمای شهید دوران سوار بود. به روایت او «درطول مسیر اصلی انفجار موشکها و گلولههای ضدهوایی هواپیما را میلرزاند. از این رو، مسیر اصلی را که خطی از تیر و گلوله بود و در آن صبح زود، روی سینه آسمان به وضوح دیده میشد. کمی انحراف دادیم و سرانجام خود را به مرکز بغداد رساندیم. هنوز همه در خواب راحت بودند. غرش سنگین هواپیما، سکوت بغداد را پر از هیاهو کرد. از دور دکلهای تأسیسات پالایشگاه الدوره در چشمان سبز شد. به هدف که رسیدیم، با زیاد کردن سرعت به سمت ارتفاع، زاویه مناسب و یک شیرجه، تمام بمبها را روی پالایشگاه تخلیه کردیم، شهر در هالهای از دود و آتش فرورفت.»
هنوز این مرحله از عملیات به پایان نرسیده بود که موشکی ضدهوایی به هواپیما برخورد کرد. «از رادیو به عباس گفتم که موشک خوردهایم و از عباس خواستم که آماده باشد تا از هواپیما خارج شویم. او که آمادگی من را شنید، زودتر از من، دکمه صندلیپران مرا فشرد و دیگر چیزی نفهمیدم.» کاظمیان اسیر شد. حداقل چند ساعتی بیهوش بود و وقتی چشمانش را باز کرد، خودش را در یکی از اتاقهای ساختمان وزارت دفاع عراق در بغداد دید. به گفته خودش، آن زمان اصلاً نمیدانست چه اتفاقی افتاده است و عباس دوران – که بارها گفته بود «بعثیها آرزوی اسارت مرا به گور خواهند برد» - چه حماسهای را رقم زده است. بعدتر، در جریان یکی از بازجوییهایش شنید که عباس دوران در همان عملیات شهید شده است. «در همان سینجیم کردنها بود که فهمیدم عباس هواپیمای سانحه دیده را به یکی دیگر از تأسیسات مهم عراق کوبیده که ظاهراً هتل محل برگزاری کنفرانس غیرمتعهدها بود.»
نظر شما