دوشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۲:۴۲
سفری از کودکی تا روزی که شهاب‌الدین، شیخ اشراق شد

کتاب «ماه تنها در آسمان می‌گردد: داستان زندگی شیخ شهاب‌الدین سهروردی» سفری برای نوجوانان است از روزی که شهاب‌الدین، پسرکی سرخ‌روی در سهرورد بود تا روزی که شیخ اشراق نامیده شد.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، کتاب «ماه تنها در آسمان می‌گردد: داستان زندگی شیخ شهاب‌الدین سهروردی»، جلد نهم از مجموعه مفاخر ایران است که در آن، فریبا کلهر در ۱۳۶ صفحه به صورت داستانی و روایی به زندگی و اندیشه‌های شیخ شهاب‌الدین سهروردی، یکی از فیلسوفان و عارفان بزرگ ایرانی در قرن دوازدهم میلادی از دوران کودکی تا بزرگسالی پرداخته است. این اثر برای گروه سنی نوجوان است و به همت دفتر نشر فرهنگ اسلامی منتشر شده.

سهروردی به عنوان بنیان‌گذار مکتب فلسفی «اشراق» شناخته می‌شود و آثارش تأثیر عمیقی بر فلسفه اسلامی و عرفانی داشته است. در این کتاب که با تصاویری از مضامین داستان همراه است، علاوه بر شرح زندگانی، اندیشه‌ها و دستاوردهای فکری و آثار شیخ اشراق، گوشه‌هایی از اوضاع و احوال زمان او نیز به تصویر کشیده شده است. در این کتاب با قلم فریبا کلهر همراه می‌شوید و همانند شهاب‌الدین سهروردی از دهکده کوچک سهرورد در زنجانِ ۸۰۰ سال پیش، تا مراغه و روم و شام رویا می‌بافید و در افسانه‌های ایران باستان تا ایستادن بر بام معنا و فلسفه غرق می‌شوید. این کتاب سفری برای نوجوانان است از روزی که شهاب‌الدین، پسرکی سرخ‌روی در سهرورد بود تا روزی که شیخ اشراق نامیده شد.

در بخشی از متن این کتاب می‌خوانیم:

«پسرک اسیر قفس نبود. اسیر خیالات و رؤیاهای خود بود:

- آن سوی بیابان‌ها چیست؟

- مردم سرزمین‌های دور چگونه می‌اندیشند و زندگی می‌کنند؟

پدرش مراقب بود. او را می‌دید که زیر فشار رؤیاهایش از پا در می‌آید. «چه تب و تابی برای سفر کردن، رفتن، نماندن» و پسرش را نصیحت می‌کرد: «باید صبر کنی پسرجان.»

گویی در رگ‌های پسرکِ سرخ‌رو، خون بسیاری جاری بود؛ خونی گرم و حتی داغ که یکجا نشستن را برایش غیرممکن می‌کرد.

ناآرامی پسر بر مادرش هم پوشیده نبود. به همسرش می‌گفت: «چرا پسرمان مثل تو نیست، مثل من.... مثل دیگر مردم این دهکده؟» پدر می‌گفت: «آرزوها و خواسته‌های پسرمان دورتر از اینجاست. دورتر از این دهکده‌ی کوچک…» مادر، همیشه نگران و مراقب و گوش به زنگِ رفتار پسرش بود. می‌گفت: «در این سن که هنوز کودک است، چه‌طور چنین آرزوهایی در او سر برمی‌آورد؟ آه، کوتاهی کردیم! چرا گذاشتیم همنشینِ شیخ گیسودراز شود؟ چرا مراقبش نبودیم؟» پدر می‌گفت: «از شیخ گیسودراز دلگیر نباش، تمام کودکان ده پیش او می‌روند و تمرین خط می‌کنند. این طبیعت است که پسرمان را در چنگ خودش گرفته. پسرمان در قفس طبیعت زندانی است. درون او ناآرام است و از دست کسی کاری برنمی‌آید.».

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها

اخبار مرتبط