سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ نه فقط مأموران حکومت پهلوی، که همیشه حتی دوستانش را هم غافلگیر و مبهوت میکرد. به قول یکی از آنها به اسم علیرضا افشار صفوی: «یک روز آمد و یک شناسنامه داد دستم، دیدم عکس من است ولی با یک اسم دیگر. تعجب کردم. شهید اندرزگو یک بارنامه و پول به من داد و گفت باید بروی مرز بازرگان، فلان ماشین با این شماره پلاک آنجاست و بار سیبزمینی و انگور دارد، کامیون را از گمرک تحویل میگیری و میآوری مشهد. برای اینکه گمرک را هم راحت رد کنیم گفت اجازه بده مامورین هرچه خواستند از بار بردارند و این پول را هم بده.»
افشار صفوی، حرف دوستش را زمین نگذاشت و انجام این کار را پذیرفت. البته جزئیات کار را بعدتر، وقتی ماجرا به پایان رسید فهمید. «من هم رفتم مرز و ماشین و رانندهاش را پیدا کردم و کارهای گمرک را انجام. شهید اندرزگو حتی برنامه ایستادن ما در مسیر و این را که کجا توقف داشته باشیم مشخص کرده بود. از مسیر تبریز، قزوین، تهران به مشهد آمدیم. شب هم که رسیدیم مشهد میدانستیم کجا و کدام انبار و پیش چه کسی باید برویم. ماشین را گذاشتیم توی انبار و با راننده رفتیم هتل. صبح که برگشتیم بار را خالی کنیم، دیدیم ماشین خالی شده است. رفتم پیش شهید اندرزگو و گفتم این اتفاق افتاده؛ آقا سید خندهای کرد و گفت: ما خالی کردیم، این پول را هم بگیر، بده به راننده تا برود. بعدها خود شهید اندرزگو برای ما تعریف کرد که داخل بار، کلاش و کلت و نارنجک بوده است!»
در عبادت جدی و درباره مسائل دینی بسیار عمیق بود. حتی مبارزه با رژیم پهلوی را هم با مفاهیم و آموزههای دینی تفسیر میکرد و هدفی جز کسب رضای الهی، از طریق مبارزه با ظلم و طاغوت نداشت. همین راوی تعریف میکند آخرین بار سه روز قبل از شهادتشان، ایشان را در مشهد دیدم. سلام و علیکی کردیم. گفت: «دارم میروم تهران.» گفتم: «خب، شما که همیشه میروی.» گفت: «ولی این دفعه برنمیگردم.» گفتم: «یعنی میخواهی بمانی؟» به این سوالم دیگر جواب نداد. شاید، با آن بصیرت خاص مردان خدا میدانست زمان شهادتش نزدیک است.
شهید اندرزگو و این سه کتاب
از میان کتابهایی که زندگی شهید اندرزگو را روایت کردهاند، کتاب «به کی میگن قهرمان؟» نوشته نرگس آبیار، کتاب متفاوتی است. آبیار در این کتاب، داستانی خواندنی و پرکشش درباره نوجوانی دوستداشتنی را به واسطه خاطرات پدربزرگش، به زندگی شهید اندرزگو پیوند میزند. اینجا راوی داستان، نوجوانی شکمو است که پدر و مادرش میخواهند او را از خوردن غذاهای چرب و ناسالم منع کنند. آنها حتی برای آنکه فرزند نوجوانشان از بوفه مدرسه خرید نکند، به فروشنده مدرسه میگویند که به پسرشان چیزی نفروشد. اما او برای فریب فروشنده بوفه، عینک پدربزرگ و کلاه پشمی او را برمیدارد و صحنه شیرینی را رقم میزند.
پدربزرگ با شنیدن ماجرای نوه، یاد خاطراتی از گذشته میافتد و از طریق اوست که خواننده از ششمین فصل کتاب قدم به قصه اصلی، یعنی داستان زندگی شهید اندرزگو میگذارد. شهیدی که دوست پدربزرگ بوده و در آن سالهای جوانی، ماجراجوییهای حیرتانگیزی انجام داده است. رزمندهای بوده که مواد منفجره و سلاح را در لباس یا چمدان خود پنهان میکرده و آن را شهر به شهر به مبارزان و انقلابیون میرسانده و مأموران حکومت وقت همیشه در تعقیبش بودهاند. داستان، ساده و صمیمی است و حوادث آن به خاطرات واقعی شهید اندرزگو تکیه دارد.
میخوانیم: «باز هم داشتم در باره زندگی دوست بابایی کتاب میخواندم. به اینجا رسیده بودم که دوست بابایی بعد از کشته شدن نخستوزیر، وقتی میفهمد شهید بخارایی دستگیر شده، به خانه برادرش میرود و میگوید برای یک مدتی طولانی میخواهد برود به شهر مشهد. به پدر و مادرش هم همین را میگوید. خلاصه اینکه به هر کسی که میرسد، میگوید میخواهد برای زیارت امام رضا به مشهد برود. اما میدانید چه اتفاقی میافتد؟ اندرزگو به جای اینکه به مشهد برود، میرود به شهر قم! به عقیده من، دوست بابایی، آدم خیلی زرنگی بوده است؛ برای اینکه میدانسته بعد از اینکه بخارایی دستگیر بشود، خیلی چیزها لو میرود و مأمورهای شاه برای دستگیر کردن او حتی به سراغ خانوادهاش میآیند. برای همین، قبل از اینکه از تهران برود، اطلاعات غیرواقعی منتشر میکند و همه را سرِ کار میگذارد.»
همچنین دو کتاب «چریک تنها» از تولیدات گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، و «ستاره شمال» کاری از ناهید سلیمانی نیز به زندگی شهید اندرزگو اختصاص دارند. اولی بازخوانی خاطرات شهید اندرزگو و فصلهایی از زندگی سراسر مجاهدت او، با لحنی متفاوت است. مبارزی بود که بارها و بارها دستگاههای امنیتی و اطلاعاتی حکومت وقت را فریب داد و مأمورانی را که در تعقیبش بودند سردرگم کرد. مجاهدی که معتقد بود «خون من طومار این رژیم را بر باد میدهد.» کتاب دوم را میتوان کتابی متفاوت خواند، چه آنکه نویسندهاش در آن به دغدغهها و نگرانیها و قصههای سه زنی - مادر، خواهر و همسر شهید - که با این شهید زندگی کرده بودند میپردازد. حتی مرور زندگی شهید را از ماجرای خواستگاریاش آغاز میکند. نه اینکه به حوادث مرتبط با مبارزات او نپردازد و از روایت تاریخی که شهید اندرزگو در آن نقش داشت غافل بماند، اما برای رسیدن به لایههای عمیقتر این شخصیت برجسته در تاریخ مبارزات ملت ایران، به کمک آن سه زن، به جستجوی ناگفتهها میرود.
نظر شما