به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در اراک، به همت موسسه گردشیاران و خانه محیط زیست بازار تاریخی استان مرکزی شصتمین برنامه «دوشنبههای کتاب نخوانها» با خوانش کتاب «راز شب مه آلود» (سفرنامه قونیه) تالیف زهرا سلیمی با حضور نویسنده و جمعی از علاقمندان حوزه ادبیات در سرای کتاب فروشیهای اراک برگزار شد.
دورهمی «دوشنبههای کتاب نخوانها» با خوانش بخشهایی از سفرنامه قونیه با عنوان «راز شب مه آلود» تالیف زهرا سلیمی نویسنده؛ مدرس حوزه ادبیات، پژوهشگر و مدیر فصلنامه «چشمه خورشید» پیگیری شد و مورد نقد و بررسی منتقدین و نویسندگان حاضر در این دورهمی قرار گرفت.
کتاب «راز شب مه آلود» (سفرنامه به قونیه)؛ تالیف زهرا سلیمی در ۳۰ فصل که بخشی از فصول شامل؛ راز شب مه آلود؛ سفر به قونیه؛ رقص سماع؛ شمس _ کوچ ورجیل، پنج حس؛ خانه پنج؛ پذیرای شب سکوت؛ غربت شمس؛ از طلوع تا غروب خورشید؛ موسیقی زبان بی گفتگو و… است.
راز شب مه آلود
در فصل «راز شب مه آلود» که نام کتاب برگرفته از آنست، آمده است: «برای دیدن آخر به مقبره مولانا رفتیم؛ هرچه بیشتر در آن فضای مه آلود میچرخیدیم؛ کمتر مییافتیم. سکوتش جذبهای داشت که نمیشد آنجا را ترک کنی. این نجواهای آرام شبانه در گوشه و کنار صحن و پشت درهای بسته؛ چه معنایی داشت! مولانا (۷۴۵ سال پیش) آن همه تاکید به دوری جستن از حسد؛ ریا؛ کینه توزی و کنار زدن نقابها و دوری از هزار خصلت ناپسند داشت؛ و ترغیب به آراسته شدن در مدارا؛ تواضع؛ حزم، صبر داشت؛ حالا چه میتوانست بگوید! از این همه نقابهای گوناگون که به چهرهاست و این همه درد و رنجی که انسان میکشند؛ رنج نادیده انگاشتن جوهر وجودی خود غرق شدن در تمنیات بیهوده و بیانجام؛ آلوده شدن به شادیهای زودگذر؛ دور شدن از یگانه گرداننده عالم هستی، آنگاه چه داشت، بگوید!
هرچه در آن فضا میماندی دلت نمیخواست ترکش کنی روحی در جریان بود که ناخواسته تو را سبک میکرد. در حال مبارزه برای پالایش خودت بودی. ولی تا چه حد میتوانستی به در درجهی خلوص برسی خود مشکل حکایتی است. این سکوت همراه با نجوهای آرام شبانه در هر گوشه این فضای مه آلود رازی سر به مهر بود.
… امروز روز مرید و مراد بود. مرز بین افسانه و حقیقت، باورپذیری خود در پذیرش بیچون و چرا؛ سر ارادت فرود آوردن بی پرسش؛ خاکساری و تواضع؛ افسانههایی از کرامات؛ رسیدن به کمال در پالایش نفس؛ جدایی از تعلقات؛ نجات از خود دروغین؛ وارستگی، طی طریق عاشقانه، سیر سلوک معنویت، کشمکش درونی با دنیای پر از تمنا و خواهش، بخشش از روی کرامت نفس، مردم گریزی، حقیقتهای پنهان و آشکار، تفکر و تعمق، تسلیم به جاذبههای خاموش، چشیدن درد جدایی و شوق وصال، روز تجلی پروردگار برای رهایی از هرچه تعلق دنیوی است.»
راز نهفته به من بگو!
«… برای دیدارت لحظه شماری میکردم. گویا تو من را طلبیده بودی که رازی نهفته به من بگویی. آنگاه که شب هنگام در مأمن آرام خوابت قدم گذاشتم و به حضورت آمدم تمام گنبد و گلدستهات در مه رقیق و شیری رنگ فرورفته بود. نجوایی آرام گوشم را نوازش داد و گویی زمزمهای آشنا ناباورانه گفت:
رو زین حلقه؛ کین در؛ باز نیستب
ازگرد؛ امروز روز راز نیست
دانستم هنوز راه زیادی در پیش دارم. بر سنگ فرش تمیز و براق آرامستانت آرام و بیصدا قدم میزدم. میخواستم تو را در کنار خود احساس کنم؛ تا با من هم قدم شوی و در گفتگوی درونی با من هم سخن. لحظهای چشم بر گنبد فیروزه ایت دوختم که در آن مه؛ زیباتر و باشکوهتر جلوهگری میکرد. نمیدانم چرا دل کندن از آن فضای مملو از آرامش که هر گوشه اش صدا و آوازی آرام به گوش میرسید اینقدر سخت بود. قدمهایم را توی راهبر بودی و هدایت میکردی. به خانه ای در همان نزدیکی به نام «خانه پنج» رفتم. از بدو ورود سکوت بود که بر آن جمع عاشق حاکم بود. پاورچین پاورچین قدم به اتاق اصلی گذاشتم. اتاقی که فقط صدای نی نوازندگان روشن دل میآمد. عاشقانی که از اعماق وجودشان با حزن تمام؛ دم مسیحایی شان را در وجود هر مستمعی میریختند. در و دیوار مملو از عکسهایت بود و با آیات قرآنی که حاکی از یکتاپرستی بود تزیین شده بود. همراه با صدای نی ناگاه دستها با شور و عشق تو بر دف ها میکوبیدند تا مریدانت را به عرش ببرند. آنان که خود را ذرهای از وجود لایزال الهی میدانستند، آرام و بیصدا به سبکی پر از جا بر می خاستند و گردش منظم و آرام در عالمی فرو میرفتند که برایم بیگانه بود. آنچه میدیدم به آنچه میشنیدم. سعی در تجزیه و تحلیل آن داشتم. گویی آنها دل و جانشان به نیرویی فوق تصور وصل می شد. من به چپ و راست نگاه می کردم. بیگانه بود برایم آنچه می گذشت. کلام و آواها که با حزن و اندوه خواند و تکرار می شد برایم آشنا شد؛ اما آن حالت و احساسی که در وجود آنها موج می زد برایم بیگانه بود و باور پذیر نبود.
نمیدانم آنچه لمس می کردند و در آن فرو می رفتند؛ جدا از باورهای من و جدا از ذهنیتم بود؟...
... تلاش برای رسیدن به آن حس و حال را داشتم ولی از بستن چشم ها پرهیز می کردم. می خواستم هر آنچه را در اطراف هست ببینم. شاید نشانه ای را دریابم. نشانه اش همان سکوت و صدای آرام نی و بوی تند عود بود که هر لحظه تا اعماق وجودم نفوذ می کرد. در همان جایی که نشسته بودم؛ صحنه هایی از رقص سماع که شب قبل از آمدن به آرامگاه دیده بودم دوباره با شنیدن نی در ذهنم تداعی می شد. رقصی که در شب ٱروس (عرس) تو دیدم. شبی که به قول خودت:
فرو شدن؛ چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد
…در ادامه سفر چندین بار به مزارت و چندین بار به جمع عاشقانت رفتم. به دنبال آن رازی که تو مرا به آنجا فراخوانده بودی گشتم. هرچند بیشتر تلاش کردم؛ کمتر یافتم که این را با عقل و منطق و چرا اینگونه است! جور در نمیآید؛ باید راه خود را رها کرد و سپرد به دست آن دریای مواجی که من در ساحلش ایستاده بودم و هنوز جرات پا گذاشتن در این دریای خروشانی که از اعماق آن آرامش و زلالی بود؛ نداشتم. قدمهایم را تو راهبر بودی...
... برای زمانی کوتاه چشمهایی را بستم سر به آسمان کردم. نم باران بر گونههایم چکید.. چشمم را گشودم در اوج آسمان دورتر از دسترس من رنگین کمان هفت رنگ خودنمایی کرد؛ رنگین کمانی که به هزار رنگ بازتاب داشت. هفت رنگ آسمانی من را به محور عشق؛ آنچه در طول سفر در انتظارش بودم؛ پیوند زد.در زمانی که سوار بر اتوبوس شدم که از شهر راز و رمزهایت بروم؛ باران همچنان میبارید و شیشه ی ترک خورده ماشین را بلورهای باران پوشانده بود.همه جا در هالهای از قطرات ریز باران فرورفت. بر نقش ابر و باد روی شیشه ی ماشین خطی محو از خوشنویسی پدیدار گشت.
ملت عشق از همه دین ها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست»
کتاب «راز شب مه آلود» (سفرنامه قونیه) تالیف زهرا سلیمی در ۱۴۸ صفحه در سال ۱۴۰۲ در ۵۰۰ نسخه توسط نشر بید به رشته تحریر درآمد و روانه بازار کتاب شد.
از این نویسنده تا کنون آثاری چون «مادم شوکت»؛ بر «فراز سه بام دنیا» منتشر و روانه بازار کتاب شد. و چهارمین اثر به نام «آنها چه گفتند!» در دست چاپ می باشد.
نظر شما