سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) پزشک نبود، اما همه بچههای جبهه او را دکتر صدا میزدند. دستش شفا داشت و برای مجروحان، از جانش مایه میگذاشت. شرایط چنین چیزی را از او، و از دیگر همکارانش طلب میکرد. غیر از این، خدمت به جبهه و رزمندگان ممکن نمیشد. پرستاران هم باید جانشان را وسط میآوردند و در خطرات و سختیها با رزمندگان شریک و سهیم میشدند. باید همه وجودشان را وقت کارشان میکردند. زمانه، آنان را در آزمون سختی محک میزد و قبولی در این آزمون جز با بردباری و مسئولیتپذیری و فداکاری ناممکن بود. «مسیر رستگاری» از شبنم غفاری حسینی، روایتی از این فداکاری و تلاش ستودنی است. درباره محمد رستگاری که مانند دیگر پرستاران جنگ، که در آن دوره نقش روانشناس، جامعهشناس، روانکاو، مشاور و مربی را ایفا کرد. چون کار پرستاران جنگ تنها پرستاری و درمان مجروحان نبود؛ که به روایت کتاب آنها هم سنگصبور رزمندگان و هم در برههای از تاریخ جنگ تحمیلی که امکان اهدای خون به مجروحان و آسیبدیدگان وجود نداشت، این وظیفه را بر عهده می گرفتند و پیشقدم میشدند.
اما درباره حضور پرستاران در جنگ تحمیلی، هنوز «روزگاران؛ کتاب پرستاران» یکی از خواندنیترین کتابهاست و از طریق صد خاطره کوتاه، خواننده را با حس و حال شماری از آنان در آن دوره سخت و حساس روبهرو میکند. به تعبیری، راویان این خاطرات در آن روزها به جای پوتین و لباسهای خاکیرنگ، لباس سفید میپوشیدند و به جای کلاهآهنی، مقنعه و روسری سرشان میکردند. خیلیهایشان هیچ اجباری نداشتهاند برای ماندن در آن شرایط. حتی بهانههای خیلی خوبی هم داشتهاند؛ حامله بودهاند، بچه شیرخواره داشتهاند، مریض بودهاند و خیلی بهانههای کوچک و بزرگ دیگر که همهمان وقتی که نمیخواهیم کاری را انجام بدهیم، خوب بلدیم سرهمشان کنیم. اما آنها ماندهاند.
به جای تفنگ برداشتن و پشت توپ و تانک و ضدهوایی نشستن، تیغ جراحی دستشان بوده یا پنس و گاز و آمپول و قرص و کپسول. زخمی اگر خوب شده، خوشحال شدهاند و نفس راحتی کشیدهاند و خیلی وقتها پای زخمهای ناسور و جنازهها و دست و پاهای قطعشده زار زدهاند. اینها روایت آنها است از همه این چیزها، و از زخم ناسوری که هیچ وقت خوب نخواهد شد. نوشتهاند که پرستاران هرچند اسلحه نداشتند و نجنگیدند، اما خاطراتی از جنگ دارند که گاه به خاطرات جنگ پهلو میزند. در یکی از این خاطرات آمده است: «شور و حالی داشتم که نگو. فقط میخواستم تا آنجا که میشود یک نفر بیشتر زنده بماند. دیگر مهم نبود. هر مجروحی را که شهید میشد، فوری بغل میزدیم و میبردیم سردخانه. دکتر و پرستار و رئیس بیمارستان نداشت. همه همینجوری بودند.»
خاطرات معصومه رامهرمزی، روایتی از زنان امدادگر در جنگ
کتاب «یکشنبه آخر» که بازخوانی خاطرات معصومه رامهرمزی است نیز، روایتهایی از تجربیات و مشاهدات پرستاران و نیروهای کادر درمان از جبهه و جنگ است. خاطرات دختری چهارده ساله از آبادان که به آغاز تا پایان جنگ و فتح خرمشهر اختصاص دارد و نقشی را که او و بسیاری مثل او در آن مقطع ایفا کردند مرور میکند. بخشهایی از این خاطرات، به دورانی برمیگردد که او به عنوان امدادگر و پرستار به رزمندگان خدمت میکرد و در این بخشها، تصویری گیرا و ملموس از حضور زنان امدادگر در جبهههای جنگ و حضور پرقدرت زنان در دفاع از این سرزمین عرضه میشود. میخوانیم: «در شب جمعهای مجروحی ۱۹ ساله به نام ضیایی را به اتاق عمل آوردند. او از قم اعزام شده بود. به جثه ریزنقش او ترکشهای زیادی اصابت کرده و خونریزی شدیدی داشت. گروه خونش او منفی بود. بانک خون بیمارستان هم کمبود خون داشت؛ بهخصوص گروههای منفی که بهسختی تهیه میشد.»
راوی میافزاید: «خانم وزیری و آقای آذرنیا مسئولان بانک خون بیمارستان طالقانی بودند. آنها همیشه نگران تأمین خون بودند و خواهران امدادگر از منابع اصلی تأمین خون بودند. در بیمارستان امدادگران، فرشته بدری که گروه خونش او منفی بود به خاطر اهدای ضروری خون به یک رزمنده، جنین چهارماههاش را سقط کرد. هیچ وقت او و همسرش آقای اسماعیلی از این موضوع اظهار ناراحتی نکردند و نجات جان رزمنده را بر خودشان واجب میدانستند. بچههای امدادگر طالقانی هم مرتب برای نجات رزمندگان خون هدیه میکردند و هریک از ما در عرض شش ماه حداقل سه بار خون میدادیم. گروه خون من و اکثر بچهها مثبت بود و نمیتوانستیم به ضیایی کمک کنیم. ضیایی عمل شد و ساعت ده شب او را به ریکاوری بردیم. او در حالت بیهوشی شروع به خواندن دعای کمیل کرد. دعای کمیل را از اول تا آخر حفظ و با صوتی حزین خواند. پرستار ریکاوری ما را صدا کرد. همه دور ضیایی جمع شدیم و اشک ریختیم. چهره ضیایی سفید و بیرنگ بود و حالت محتضر را داشت اما صدایش جوان و رسا بود. تا آخرین لحظه دعا و قرآن خواند. فشار خونش پایین بود. خون زیادی از دست داده بود. ضیایی نزدیک اذان صبح به شهادت رسید. من و سه نفر از پرستاران برانکارد ضیایی را تا سردخانه بدرقه کردیم و پشت سرش اللهاکبر گفتیم.»
نظر شما