«عروسك پدر»، روايتكنندهي همهي احساسات، افكار، دلنگرانيها و تلاشهاي دختري است كه پدرش در زندان است. «گلينس» كه پدرش او را عروسك صدا ميزند، با همهي دوازده سالگياش تلاش ميكند، از راههاي گوناگون، اعضاي خانوادهي از هم پاشيدهاش را دوباره دور هم جمع كند. گرچه او براي اين كار خيلي جوان است اما سرانجام موفق ميشود.
اين رمان نوجوانانه از زبان «گلنيس» روايت ميشود: «بيشتر از دوازده سال دارم؛ ولي هنوز سيزده ساله هم نشدهام. بزرگتر از آن هستم كه مثل دوقلوها با ملايمت و مهرباني با من رفتار كنند، اما به هر حال هنوز آنقدر بزرگ نشدهام كه مثل ويني يا لوئيس با جديت با من رفتار كنند و من را بزرگ و بالغ بدانند. تازه من از آن آدمهايي هستم كه خيلي موردتوجه قرار نميگيرد. نه اينكه مردم من را دوست نداشته باشند؛ برعكس، فكر ميكنم بيشتر آدمها خيلي هم دوستم دارند.
من يك آدم نامريي هستم؛ بيشتر به اين علت كه نه دردسر درست ميكنم و نه زياد جلب توجه ميكنم.»
در واقع اين دختر نوجوان، راوي زندگي خانوادهاي است كه پدر به زندان افتاده و مادر هم به همين دليل دچار اختلال روحي و رواني شده است.
در پي اين اتفاقات، فرزندان خانواده يعني ويني، لوئيس، گلينس و دوقلوها يعني مليسا و آليسا بايد از هم جدا ميشدند و هر يك براي زندگي پيش اقوام و آشنايان ميرفتند.
در اين ميان «گلينس» خانهي خاله واندا را انتخاب ميكند؛ چرا كه: «او در «برنزويل» در بخش جنوب شرقي ايالت در امتداد «رودخانهي يونيون» زندگي ميكرد. رودخانهي يونيون در «اوهايو» مشهور است چون در كنارش زنداني واقع شده كه من هم ميخواستم آنجا باشم.»
در واقع دختر قهرمان كتاب، با خودش عهد بسته كه هر شنبه به ديدار پدرش برود و به او وفادار باشد؛ هر چند كه براي اين كار بايد سختيهاي زيادي را تحمل كند: «فكر اينكه آنجا در آن تنهايي بر پدرم چه ميگذشت، مرا سخت عذاب ميداد. احتمالاً او خيال ميكرد كه ازتباطش با تمام كساني كه دوست دارد قطع شده است. انگار او مردي بود كه در قطب روي تكهاي يخ شناور شده، مردي كه نميتوانست به هيچ شكل جلوي بيشتر شدن فاصلهي بين خودش و بقيهي ما را بگيرد.»
در واقع موضوع همانطور بود كه گلينس ميگفت. پدر نميتوانست فاصلهاي را كه ميان او و خانوادهاش افتاده بود، كم كند و گلينس بايد به تنهايي راهي براي نزديك شدن به پدرش و همينطور ديگر اعضاي خانوادهاش پيدا ميكرد. گرچه بعضي اوقات اين كار را فراتر از توان خود ميديد؛ خصوصاً وقتي ياد خاطرههاي گذشته ميافتاد: «...ولي من چطور ميتوانستم به ديگران بفهمانم كه روزي روزگاري در بهشت زندگي ميكردم؟ در خانهاي روي تپه، با پدر و مادري فوقالعاده. با يك برادر و سه خواهر و سگي به نام رگز. چطور ميتوانستم براي غريبهها توضيح بدهم كه حالا تمام اعضاي خانوادهام آنقدر از هم دور شدهاند كه فقط يك معجزه ميتواند دوباره آنها را دور هم جمع كند؟»
اما شايد خودِ گلينس همان معجزهاي باشد كه در انتظارش بوده! گرچه گاهي خود را نااميد و ناتوان ميبيند: «تنها چيزي كه به يقين ميدانستم اين بود كه حالا اين من هستم كه در يك شب سرد و بيپايان در قطب، روي تكهاي يخ شناور و سرگردان هستم.»
اما گلينس دختر محكمي است و بيدي نيست كه با هر بادي بلرزد. او بهراحتي ميتواند بر اطرافيانش تاثير بگذارد و زندگي جديدي را براي خودش بسازد.
رمان «عروسك پدر» در سال 1996 «جایزهي کریستوفر» را برای نويسندهي خود «پاتریشیا کالورت» به ارمغان آورده است.
«شقايق قندهاري» مترجم كتابهاي كودكان و نوجوانان ترجمهي اين كتاب را نيز به عهده داشته است.
انتشارات اميركبير «عروسك پدر» را با قيمت 2700 تومان راهي كتابفروشيها كرده است.
نظر شما