پنجشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۰ - ۱۲:۵۵
سلام ما را به امام برسانيد

فرشاد شيرزادي: همه جا تاريك است. سياه سياه، چشم‌هام بسته است و جايي را نمي‌بينم. صداهاي نامفهومي را مي‌شنوم. به رديف از ميان صداهايي كه به ناله شبيه است، رد مي‌شوم. صداي گريه بچگانه‌اي را تشخيص مي‌دهم. بي‌اختيار سربرمي‌گردانم طرفش. نگهبان هلم مي‌دهد. سكندري مي‌روم و بعد از دو سه قدم تعادلم را حفظ مي‌كنم...

 خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا)فرشاد شيرزادي: همه جا تاريك است. سياه سياه، چشم‌هام بسته است و جايي را نمي‌بينم. صداهاي نامفهومي را مي‌شنوم. به رديف از ميان صداهايي كه به ناله شبيه است، رد مي‌شوم. صداي گريه بچگانه‌اي را تشخيص مي‌دهم. بي‌اختيار سربرمي‌گردانم طرفش. نگهبان هلم مي‌دهد. سكندري مي‌روم و بعد از دو سه قدم تعادلم را حفظ مي‌كنم. نگهبان‌ها داد مي‌زنند و فحش مي‌دهند. به اتاق سه در چهاري مي‌رسيم. انگار ساعت‌ها در راه بوده‌ايم. از هم جدا مي‌شويم. چشم‌هامان را باز مي‌كنند. همه جا روشن مي‌شود. چشم‌هام را مي‌مالم. روشنايي چشمم را اذيت مي‌كند. بچه‌ها را تار و درهم مي‌بينم. زردي لباس‌هاشان به هم نزديك و از هم دور مي‌شود. كم‌كم به نور عادت مي‌كنم. اتاق داغان و چركمرده‌اي است. غبار روي همه چيز نشسته است. سرو صداي زن‌ها و بچه‌ها قطع نمي‌شود. قبل از اين كه بدانيم كجاييم، مي‌خواهيم بفهميم زن و بچه‌ها براي چي اينجايند. يك نفر شكاف باريكي كنار در چوبي پيدا مي‌كند. از باريكه درز بيرون را نگاه مي‌كند. بعد يكي‌يكي چشم مي‌گذاريم و دالان را نگاه مي كنيم. زن و بچه تو هم مي‌لولند. خيلي زود دستگيرمان مي‌شود تو زندان مخابراتيم. چقدر بدتر شده است اينجا، تو اين سه سالي كه نبوده‌ايم.
آنها براي اين كه زن و بچه مجاهدين عراقي هستند به اينجا كشانده شده‌اند. لابد ازشان مي‌خواهند شوهرها و پدرهاشان را معرفي كنند. زن درشت استخوان و بلندبالايي را مي‌بينم. چشم‌هاي سياه و نافذش ابروهاي پيوسته، نگاهي عميق و مردانه دارد. بچه شيرخواره ريزه ميزه‌اي تو بغلش است كه چهارچنگولي مچ دستش را بغل كرده است.
زن انگار مي‌خواهد چيزي بهم بگويد. جلوتر كه مي‌روم جلوي راهم را مي‌گيرد: «ما امام را دوست داريم، مثل شما ايراني‌ها. اگر رفتيد ايران، سلام ما را به آقا برسانيد.»
بچه گريه بريده‌اي مي‌كند. صورت كوچك و پف كرده‌اش كرك‌هاي ريز لطيفي دارد. زير چشم‌هاش اندازه پشت ناخن كبود مي‌زند.
«چرا اين قدر ناراحت است طفلي؟»
«25 روزش است. بچه زندان است. شير خودم سيرش نمي‌كند. از گشنگي اين جور مي‌كند.»
دعاش مي‌كنم و مي‌روم. گريه‌ام گرفته است. 

فرياد شكنجه
شب همه جا را رنگ مشكي زده است. اتوبوس درب و داغان با جان كندن به زندان «ابوغريب» مي‌رسد. پروژكتورها حجم غليظ نور را به محوطه زندان مي‌پاشند. دشت روبه‌رو آرام است. از ماشين كه پياده مي‌شوم سردم مي‌شود و مي‌لرزم. يكراست مي‌برندمان طرف بند. بند دو طبقه است. نگهبان خواب‌آلود با منگي در طبقه اول را باز مي‌كند. مي‌رويم تو. چند نفر ديگر هم با كله‌هاي تراشيده و لباس زرد آنجا هستند. زود با هم قاتي مي‌شويم و گرم مي‌گيريم. از افسرهاي ارتش ايران هستند. خرت و پرت‌هامان را مي‌گذاريم يك گوشه.صحبت را با يكي‌شان شروع مي‌كنم. سيگار تعارفم مي‌كند.
«قربانت. اهل دود نيستم.»
پشت بند حرفم، صداي ضجه و فريادي آرامش را مي‌شكند. با تعجب مي‌پرسم: مثل اين كه اينجا هم شكنجه برقرار است.
پك محكمي به سيگارش مي‌زند و مي‌گويد: «مجاهدين عراقي‌اند، تو بند پشتي. هر روز خدا آمبولانس مي‌آيد جنازه يكي دوتاشان را مي‌برد.»
صداي ناله قطع نمي‌شود. مي‌خواهم از صدا فرار كنم. مي‌پرسم: «غير از اين بند، اسير ديگر هم اينجا هست؟»
پك لب‌سوزي به سيگار مي‌زند و توي قوطي كنسرو گل و گشادي خاموشش مي‌كند.
«درست نمي‌دانم. طبقه بالا كه ايراني‌اند، با يك بند ديگر. تو سه تاي ديگر هم زنداني‌هاي خودشانند. روبه‌رومان بند زنداني‌هاي عمومي است. تو بند پشت سري هم سياسي‌ها را نگه مي‌دارند. پشت آنها هم بازداشتگاه موقت است.»
گرم صحبتيم كه دوتا عراقي مي‌آيند توي بند. يكي‌شان كوتوله و چاق است. فانسقه زيرشكم برآمده تپلي‌اش گم شده است. رفيقش بلند و لاغر است. صورت استخواني‌اش پر از چاله چوله آبله است. وقتي مي‌خواهد حرف بزند، آبخور سبيلش را از روي لب بالايي‌اش پس مي‌زند. چند جمله عربي سكسكه مي‌كند. دارد مقررات زندان را برايمان مي‌گويد. شايد هم خط و نشان مي‌كشد كه آهسته برويم و آهسته بياييم. همه تلخ نگاهش مي‌كنند. حرفش كه تمام مي‌شود مي‌زنند بيرون. پلك‌هام سنگين شده‌اند. دوست جديدم (كه هنوز اسمش را نپرسيده‌ام) مي‌گويد كه: «آن را ديدي عربي بلغور مي‌كرد، رئيس نگهبان‌هاست. زياد سخت نمي‌گيرد. يك خرده عصباني است فقط.»
بلند مي‌شوم.بند و بساطم را مي‌آورم اين ور. پتو را پهن مي‌كنم كف سرد آسايشگاه. آن يكي را هم مي‌كشم روم. خسته و كوفته‌ام. چراغ‌ها خاموش مي‌شود و تاريكي جا باز مي‌كند. آنهايي كه خودشان را جمع و جور نكرده‌اند، قشقرق راه مي‌اندازند: «مردم آزار، روشنش كن! دارم سوزن نخ مي‌كنم.»
«مگر نگفته‌اند چهار ديواري، اختياري؟»
«نه بابا، پتوم چي شد؟ ببينم تو برنداشتي؟»
«اي بابا. بگرد پيدايش مي‌كني.»
سرم را مي‌كنم زير پتو. سرما سوزنم مي‌زند. پلك‌هام را مي‌گذارم روي هم. صداي ناله بند پشتي هنوز بلند است. گوش‌هام را مي‌گيرم و سعي مي‌كنم به هيچ چيز فكر نكنم. 

چانه‌ها گرم مي‌شود
تو محوطه زندان با چند تا از بچه‌ها قدم مي‌زنيم. درباره وضع آسايشگاه و اسرا حرف مي‌زنيم. نور كم جان آفتاب از ديوار زندان بالا مي‌رود. دو هفته است آورده‌اند‌مان اينجا. عراقي‌‌ها گذاشته‌اندمان تو منگنه، حتي آب به اندازه كافي نمي‌دهند. يك پارچ دو ليتري جيره هر نفر تو بيست و چهار ساعت است. بايد باش وضو بگيريم، بخوريم، به نظافتمان هم برسيم.
يكي از بچه‌ها رو به من مي‌گويد: «بايد سر و ساماني به وضع آسايشگاه بدهيم.»
با دست راست پس گردنش را مي‌خاراند و پي حرفش را مي‌گيرد: «شپش از در و ديوار مي‌رود بالا.اگر دير بجنبيم تيفوس نوكرمان است.»
نگهبان ديده‌باني زل زده است به نقطه‌اي در دوردست‌ها. پت و پهن و استخوان درشت است. سر و گردنش را با كلاه پشمي سبزي پوشانده است. نگاهم را ازش برمي‌دارم و به دوستم مي‌گويم: «بعد از نماز، حساب كتاب مي‌كنيم ببينيم اوضاع و احوال چه جوري‌هاست.»
آفتاب از لبه ديوار بلند زندان پريده است. مي‌روم طرف آسايشگاه يك نفر لباس و پتوهاش را ريخته است بيرون و افتاده است به جان شپش‌ها و ما را كه مي‌‌بيند مي‌گويد: «سرگرمي خوبي است. از بي‌كاري در مي‌آييم.»
مي‌گويم: «ادامه بده، ما هم الان مي‌آييم كمك. براي قلع و قمع‌شان بايد تشكيلاتي عمل كنيم.»
مي‌خنديم و مي‌رويم براي نماز آماده شويم. بعد از نماز دور هم جمع مي‌شويم. «آسايشگاه بايد ارشد و مسئول داشته باشد.»
«نبايد بگذاريم هر كاري دلشان مي‌خواهد بكنند.»
«بايد به كارهامان سر و سامان بدهيم.»
بعد از كلي چك و چانه، گروه‌هاي هشت نفري درست مي‌كنيم. يكي كه رتبه‌اش بالاتر از بقيه است مي‌شود سرگروه. آخر كار هم ارشد آسايشگاه را انتخاب مي‌كنيم. درجه‌اش از همه بالاتر است. همه قبولش داريم و حرفش را مي‌خوانيم. قرار مي‌گذاريم هر روز يك گروه شهردار بشود، برود به رتق و فتق كارهاي آسايشگاه برسد. غذا را تقسيم كند، ظرف‌ها را بشويد، نظافت و... همه‌مان از نتيجه دور هم نشستن راضي هستيم. نماينده‌ها انتخاب مي‌شوند. يك هيأت سه نفره قضايي هم تعيين مي‌كنيم، براي رفع و رجوع اختلاف‌ها. جلسه با يك صلوات تمام مي‌شود. يكنواختي و روزمرگي بدجوري همه را دمغ و كلافه كرده است. بچه‌ها از دل و دماغ افتاده‌اند. يك ماه بيشتر است اينجاييم. روزها دلمشغولي‌اي نداريم. مي‌روم سراغ چند تا از بچه‌هايي كه خوش ذوق‌تر و اهل هنرند.
«بايد يكسري كارهاي هنري راه بيندازيم.»
«اين جور كارها را بايد با هم انجام بدهيم تا همه بدانند سهم دارند.»
زمستان سرد از راه مي‌رسد. دو تا چراغ فكسني و يك پتوي اضافه مي‌دهندمان. براي گرفتن همين‌ها هم كلي سمج شديم و پشت كار را گرفتيم تا به ما دادند.
بعد از نماز مغرب و عشا بساط «جٌنگ» را روبه‌راه مي‌كنيم. يك طور ديگرم. قند تو دلم آب مي‌شود. مي‌روم سراغ آنهايي كه قرار است برنامه اجرا كنند.
«سعي كن سنگ تمام بگذاري. اولين برنامه است. اگر نگيرد، دفعه ديگر هيچكس نمي‌آيد.»
دو تا چراغي را كه شبيه علاءالدين است مي‌گذاريم وسط و همه دورش جمع مي‌شويم. براي شروع يك نفر غزل حماسي مي‌خواند. بر و بچه‌ها سرحال مي‌شوند. احسنت بچه‌ها تو آسايشگاه مي‌پيچد. برنامه بعدي سرود است. پنج نفر سرود «خميني اي امام» را مي‌خوانند.لب‌هاي بقيه آرام مي‌جنبد.
سرما يادمان مي‌رود. همچين داغ مي‌شويم كه نمي‌فهميم كجاييم. مي‌دانم اگر سرود را ادامه بدهيم، سر و كله نگهبان‌ها پيدا مي‌شود. سرود را تمام مي‌كنيم. بعد يكي از بچه‌ها مقاله ادبي‌اي را دكلمه مي‌كند. بعد از مقاله چند تا لطيفه چاشني جٌنگ مي‌كنيم. دست آخر هم نوبت تعريف خاطره‌هاي شيرين زندگي مي‌رسد. چند نفر داوطلب مي‌شوند.
خاطره‌ها بيشتر جنگي است. چهره‌ها باز و چشم‌ها خندان است. يكي دو ساعت طعم تلخ اسارت و دوري را فراموش مي‌كنيم. به خودم فكر مي‌كنم. فرداي نامعلومي تو خيالم بازي مي‌خورد. شايد اصلاً فردايي نداشته باشيم. به خودم مي‌گويم چرا عراقي‌ها ما را نبرده‌اند اردوگاه اسرا؟ چرا اسم‌مان را به صليب سرخ نداده‌اند؟ چرا صليبي‌ها نمي‌آيند سراغمان؟ مي‌خواهم از اين فكرها خلاص شوم، اما سايه سرگرداني كنه ذهنم شده است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها