رمان «هستي» يكي از آثار فرهاد حسنزاده است كه در قالب طرح رمان نوجوان امروز كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان منتشر شده است. اين كتاب 27 آذرماه در فرهنگسراي انقلاب نقد ميشود.
«هستی»، داستان زندگی است. تلخیهای روزگار جنگ با شیرینیها و شیرینکاریهای هستی و پدرش ابی که روزگار را با همهی خوبیها و بدیهایش سپری میکنند. شخصيت اصلي اين داستان دختري است كه داراي برخي خصوصيات پسرانه است.
«هستى» سال گذشته در كانون پرورش فكرى كودكان و نوجوانان در قالب مجموعه رمان نوجوان امروز به چاپ رسيده است.
بخشي از رمان هستي را با هم بخوانيم:
«دستم شكسته بود. دست شكستهام توي گچ بود و از گردنم آويزان. تازه، درد هم ميكرد. ولي جرات جيك زدن نداشتم، از ترس بابا. بابا هم جيك نميزد، به جايش غلغل ميكرد. عينهو ديگ آبجوشي كه آبش از كنارههاي درش بزند بيرون، جيز و جيز جوش ميزد و راه ميرفت. آن قدر عصباني بود كه اگر تمام نخلهاي آبادان و خرمشهر را هم به نامش ميكردي خوشحال نميشد. يا حتي اگر تمام كشتيها و لنجهاي بندر را ميدادي، يا حتي...
- بيا ديگه ادبار.
هر كس نميفهميد فكر ميكرد اسم من ادبار است. در حالي كه معني بدي داشت. نميدانم چي، ولي هرچه بود، بد بود. من هم يواش ميرفتم. چون ميترسيدم. ميترسيدم از پلهها بيفتم و دوباره شر به پا شود. دلم نميخواست باز بروم توي اتاق گچ و دكتر بدري آن يكي دستم را هم گچ بگيرد. بابا پايين پلهها ايستاد و نگاهم كرد. آفتاب دم ظهر چشمهاش را تنگ كرده بود. عينك دودياش را يادش رفته بود بياورد. سفيدي تخم چشمهاش معلوم نبود ولي ميدانستم چهقدر از ديدن من برزخ است. همان طور كه بدجور نگاهم ميكرد، گفت: «بذار برسيم خونه، بلالت ميكنم! ...»
بلال نميكرد، نه بلال و نه شلال. من فقط از اخم و برخورد تندش بلال ميشدم. هيچي نگفتم و اول بغض و بعد عطسه كردم. عادتم اين بود، هرموقع بغضم ميگرفت پشتبندش عطسه ميآمد.
يك تاكسي جلوي بيمارستان ايستاده بود كه دو تا مسافر داشت. رانندهاش داد ميزد: «فرحآباد... ايستگاه هفت...
روي صندلي عقب دو نفر نشسته بودند و ما بايد جلو مينشستيم. بابا در جلو را باز كرد ولي سوار نشد. به سيگارش پك زد و ته بلوار را نگاه كرد. چيزي نبود، يعني من كه نفهميدم به چي زل زده. هوا دم كرده و بدجوري شرجي بود. انگار توي حمام نفس ميكشيديم. راننده دوباره و سهباره هوار كشيد: «فرحآباد... ايستگاه هفت... يه نفر...» و من نميدانم چرا يك نفر پيدا نميشد كه بخواهد برود فرحآباد و ما را نجات بدهد. به گچ دستم نگاه كردم و به دردي فكر كردم كه آرام آرام زير گچ پخش ميشد. دلم ميخواست دستم را بمالم و دردش را كم كنم ولي نميشد.»
اين نشست از ساعت 16 تا 18 روز يكشنبه 27 آذرماه در فرهنگسراى انقلاب، واقع در تقاطع بزرگراه نواب و كميل برپا خواهد شد.
نظر شما