دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۱ - ۱۸:۰۰
قصه‌های زندگی (1)  (قول کبوترها)

ايبنا - خواندن يك صفحه از‌‌ يك كتاب را مي‌توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه‌اي از اكسير دانايي، لحظه‌اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه‌اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...



عموی من در خارج از ایران و در یک کشور غیرمسلمان زندگی می‌کند. او به خاطر شغلی که دارد مجبور است همیشه در آن جا باشد. اما گاهی در فصل تابستان برای مسافرت و دیدن فامیل، به ایران می‌آید. امسال دختر عموی من اولین بار است که به ایران می‌آید. من تا حالا او را ندیده‌ام و از این که امسال برای اولین بار می‌توانم او را ببینم، خیلی خوشحال هستم.
وقتی آنها به ایران آمدند، فهمیدم دختر عمویم هم خیلی دوست داشته است تا من را ببیند، هم من را و هم ایران را. او خیلی چیزها درباره‌ی ایران می‌دانست، اما باز هم با هیجان خیابانها را نگاه می‌کرد و هرچیزی را که می‌دید، سؤالی در مورد آن می‌کرد. شب اولی که ما با هم بودیم از خوشحالی خوابمان نمی‌برد و آن قدر با هم حرف زدیم که ناگهان صدای اذان صبح را شنیدم. دختر عمویم، اول متوجه نشد که این چه صدایی است و با تعجب پرسید: «این چه صدایی است؟ الآن که نصف شب است!» من فهمیدم و گفتم: «نه!‌ الان نزدیک صبح است واین هم صدای اذان است!» دختر عمویم دقیق‌تر گوش کرد و گفت: «آهان! درست است! صدای اذان است. من خیلی اذان را دوست دارم.

صفحات 18 و 19 / قول کبوترها/ شیوا سلامت/موسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت / چاپ اول/ سال 1389/ 48 صفحه/ 2000 تومان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها