ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
مادربزرگ خوابهای بدی میبیند. دهسالگیِ پدر از بالای یک بنای آجری مخروطی شکل، که مادربزرگ نمیداند کجا است، پایین میپرد. در طول مسیر سقوطش رو به او میخندد، با هولوولا دست تکان میدهد، آمدنا سبیل روی لبش سبز میشود، نزدیک زمین پیر میشود، با سر به زمین میخورد و دوباره بلند میشود. عموم که جایی دور از تصویر، محو، سر برآورده است، به سمت جایی که پدر پایین آمده میدود، فریاد میزند و چند قدم مانده به او، پایش به ریشهی بیرون زدهی درختی گیر میکند و سکندریخوران میایستد. جایی دیگر پدربزرگ سر میرسد، دست به کمر و پاکشان، با جلیقهی سیاه و ریش حنابسته. جایی، حدفاصل پدر و عمو، سنگ گرد تراش نخوردهای افتاده است و هزار بار با خط درشت اسم پدربزرگ را رویش کندهاند. پدربزرگ خودش را روی سنگ میاندازد و با صدایی که لرزش مادربزرگ را لرزانده است گریه میکند.
عمو میگوید: «این پیرمرد باز چه مرگش است؟»
پدر میگوید: «باید ببریماش دکتر... باز میترسم چیزیش بشود.»
صفحه 29/ درخت کج/ ضیاءالدین وظیفه شجاع/ نشر روزنه/ چاپ اول/ سال 1392/ 112 صفحه/ 5000 تومان
نظر شما