بسیاری از کتابها مانند «قصهبابا برفی» هستند که انگار خواننده خود را صدا میزنند تا دوباره یا چند باره بخواندشان، کتابهایی که چنان در ناخودآگاه ذهن جاخوش میکنند که تبدیل به جزئی جدایی ناپذیر از زندگی یک آدم میشوند.
در میان آثار مختلف جبار باغچهبان، کتابی به نام «قصه بابا برفی» وجود دارد که خواندنش در آغاز فصلهای سرد خالی از لطف نیست. کتابی که در اوج وضعیت ادبیات سیاست زده کودک و نوجوان دهه چهل، خود را از بدنه این نوع نگاه دور نگه داشته و کاری قابل تأمل با ریشههای قوی داستانی به شمار میآید.
این کتاب که بارها از سوی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تجدید چاپ شده و هم اکنون هم در کتابخانههای مختلف موجود است، ماجرای چند کودک را روایت میکند که با کمک هم یک آدم برفی میسازند که به طور اتفاقی شبیه پدر بزرگشان است. آنها به پیشنهاد پدر بزرگ شغلی هم برای آدم برفی انتخاب میکنند. شغل نانوایی!
کتاب قصه بابا برفی به این دلیل برای خواندن پیشنهاد میشود که دارای همه اجزای تشکیل دهنده یک کتاب خوب، سرگرم کننده و آموزنده است. کتابی که به نسبت دوران نوشته شدنش میتوان از آن به عنوان کتابی پیشتاز یاد کرد.
جبار باغچهبان در این کتاب به طور غیر مستقیم مساله غلط بودن گرایش داشتن به آنچه نابود شدنی و بی اساس است گوشزد کرده و به مخاطب خود میآموزد که نباید به چیزی دل ببندد که واقعی نیست و با کمترین تغییر آن و هوا ممکن است از بین برود.
نویسنده دنبال القای این پیام است که بدل، هیچ وقت قابل اعتماد نیست و نباید به آن تکیه کرد، گرچه بسیار به اصل شبیه باشد.
در این داستان، یک شب از عمر آدم برفی میگذرد و فردا صبح هیچ نشانی از او نیست اما پدربزرگ مثل همیشه سرحال است و با آنکه مدام کنار آتش میرود و یا زیر آفتاب قدم میزند هیچگاه آب نمیشود چون او یک اصل است و نه یک بدل شبیه سازی شده.
نکته مهم دیگر درباره کتاب باغچهبان این است که با گذشت بیش از چهل سال از انتشار چاپ اول، بدون هیچ دخل و تصرفی برای کودکان امروز هم تازگی دارد.
برای آشنایی بیشتر بخش نخست این قصه را باهم میخوانیم: آن سال زمستان، زمستان سختی بود. درختها را سرما زده بود – سبزیشان رفته بود – مثل شاخ بز، خشک و قهوه ای رنگ شده بودند. نه گل مانده بود نه سبزه، نه ریحان، نه پونه، نه مرزه.
آب هم از رفتن خسته شده بود، یخ زده بود.
همه جا سفید بود، همه جا، کوه و دشت و صحرا.
آسمان شده بود آسیاب، اما به جای آرد، برف میریخت همه جا.
یک روز تعطیل، نزدیکیهای ظهر، کامبیز و کاوه، میترا و منیژه، کوروش و آرش، سودابه و سوسن، به خانه پدربزرگ رفتند تا هم پدربزرگ را ببینند و هم در حیاط بزرگ مدرسه، که خانه پدربزرگ آنجا بود، برف بازی کنند.
وقتی بچهها به حیاط بزرگ مدرسه، که پر از برف بود، رسیدند، کاوه گفت: بچهها، به جای برف گلوله کردن و توی سر هم زدن، چرا نیایم یه آدم برفی درست کنیم؟
بچهها گفتند خوب فکری است. آرش دوید پارو آورد. کامبیز بیل آورد. کاوه بیل آورد، هرکدام هرچه دستشان رسید برداشتند و آوردند.
اول برفهای وسط حیاط را پارو کردند و برفها را با پارو و بیل کوبیدند تا سفت شد. ساختنِ آدم برفی که تمام شد، بچهها خوشحال بودند که توانستند خودشان این آدم برفی را بسازند، اما خوشحالیشان بیشتر شد وقتی دیدند آدم برفی، درست شکلِ پدربزرگی شده که آن همه دوستَش دارند. فقط یک کلاه کم داشت، این بود که یکی از بچهها رفت و یک گلدان خالی آورد و سر آدم برفی گذاشت و دیگر آدم برفی شد مثل خود پدربزرگ...
میرزا جبار عسکرزاده در سال 1264 به دنیا آمد. او زمانی که اولین کودکستان به نام «باغچه اطفال» را در شهر تبریز راه اندازی کرد به جبار باغچه بان معروف شد. پایه گذاری اولین مدرسه ناشنوایان در ایران و پایه گذاری روش شفاهی در تعلیم ناشنوایان از ابتکارات این شخصیت فرهنگی است.
برنامه ریزی کار آموزگار، زندگی کودکان، گرگ و چوپان و بادکنک، برخی از کتابهای باغچه بان هستند.
چاپ اول کتاب قصه بابابرفی با تصویر گری آلن بایاش، سال 1349 با قیمت 43 ریال از سوی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان عرضه شده است.
نظر شما