یکشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۳ - ۰۷:۵۳
«غلامِ عَجَمی» در گلستان سعدی و ...

جویا جهانبخش در این مقاله به بررسی معنایِ واژه «عَجَمی» در گلستان سعدی پرداخته و به نکات جالبی درباره این واژه می پردازد.

خبرگزاری کتاب ایران( ایبنا)- جویا جهانبخش: در گُلستانِ سَعدی خوانده‌ایم: «پادشاهی با غُلامی عَجَمی در کشتی نشست و غلام هرگز دریا ندیده بود و محنتِ کشتی نیازموده، گریه و زاری درنهاد و لرزه بر اندامش افتاد. چندان که ملاطفت کردند آرام نمی‌گرفت و ...».[1]

حکایتی است معروف که زمانی در کتابهایِ درسیِ مدارس هم آمده بود و لابُد خوانندگانِ این سطور آن را در یاد دارند.

سخنِ ما بر سرِ «عَجَمی»‌بودنِ غلامِ داستانِ سعدی است. «غلامِ عَجَمی» یعنی چه؟ یا روشن‌تر بگویم: «غلامِ عَجَمی» چه ویژگی دارد که سعدی آن را به ذِکر مخصوص گردانیده است.

شارحان و گُزارندگانِ گُلستان، در ایران و عُثمانی و شبهِ‌قارّۀ هند، تا آنجا که من دیده‌ام، «عَجَمی» را در اینجا به معنایِ «غیرِ عرب» و «ایرانی»، و مانندِ آن گرفته‌اند.[2]

پِژوهندگان و گُزارندگانِ باختریِ گلستانِ شیخ نیز در توضیحات و ترجَمه‌هایِ انگلیسیِ، «عَجَمی» را به «Persian» برگردانیده‌اند و همچُنین به «Foreign».[3]

در بعضِ فرهنگهایِ معتبر[4] همین عبارتِ سعدی را با «عَجَمی» به معنایِ ناگویازَبان و کسی که بشیوائی سخن نتوانَد گفت پیوند داده‌اند.

اینها البتّه همه به عنوانِ معنایِ واژۀ «عَجَمی» در جایِ خود و در پاره‌ای از کاربُردها، دُرُست و بجاست، لیک آیا با عبارتِ سعدی نیز هیچیک از این معانی، - آنسان که باید - سازگار می‌افتد؟

عَرَبی‌زبانان کسانی را که بروشنی به زبانِ عَرَبی گفت‌وگو و تفهیم و تَفاهُم نمی‌توانستند کرد، «عَجَمی» خوانده‌اند؛ و برخِلافِ اِنگارۀ برخی از متأخّران، این خطاب، یکسره تحقیرآمیز و تخفیف‌آلود نیز نبوده است؛[5] آنسان که «بربر»خواندنِ یونانیان دیگران را.[6]

باری، همین دَلالَت «عَجَمی»‌بودن بر بیگانگی و جدائی از زبان و فرهنگِ عَرَبی، اندک اندک بدین واژه معنایِ مُطلَقِ «بیگانه» و «اَجنَبی» بخشیده است، و چون بیشترین «عَجَمی»‌هائی که مردمانِ عرب با ایشان سروکار داشتند ایرانیان بودند، «عَجَمی»، به گونۀ ویژه، معنایِ «ایرانی» هم یافته است.
وانگهی، از همین رَهگُذَر، و با تکیه بر آن مفاهیمِ نازَبان‌آوری و بیگانگی، «عَجَمی» را در فارسی، افزون بر معانیِ پیشگُفته، گاه بر بیگانۀ غیرِایرانی و حتّی بر کسی که زبانِ پارسی را بدُرُستی نَدانَد و پارسی‌گوی نباشد هم اطلاق کرده‌اند.
در قابوس‌نامه، در بابِ بیست و سوم که دربارۀ «بَرده خریدن» است، أَمیر عُنصُرالمعالی کیکاووس بنِ اسکندر بنِ قابوس بنِ وُشمگیر بنِ زیار، فرزند را چُنین گوید: «... و تا عجمی یابی، پارسی‌گو مخر که عجم را به خویِ خود برتُوانی آوردن اما پارسی‌گوی را نتوانی آوردن...».[7]
شگفت است که شادروان استاد دکتر غلامحسینِ یوسُفی که تعلیقاتِ خویش را بر قابوس‌نامه از گونه‌گون فَرائِد و فَوائِد و تحقیقات و تدقیقات بیَنبارده است، دربارۀ این عبارت و مُراد از «عجمی» هیچ ایضاحی نفرموده. راست آن است که عبارت از غُموضی نیز برکنار نیست، لیک پیداست که «عَجَمی» در برابرِ «پارسی‌گوی» به کار رفته، دُرُست آنسان که بکَّرات در برابرِ «عَرَبی‌زبان» به کار گرفته می‌شده است.
بازگردیم به عبارتِ گلستان و «غُلامی عَجَمی» که سعدی یاد کرده است:
هیچیک از این معانی و کاربردهایِ «عَجَمی» که از آنها سخن رفت، با عبارتِ سعدی متناسب نیست.
بی‌تناسبیِ ذِکرِ نژادِ غلام، یا حتّی: میزانِ زبان‌آوریِ او، در این مقام، باعث آمده است تا برخی از معاصران در مقامِ بازنویسیِ حکایتِ سعدی، بکُلّی از واژۀ «عَجَمی» و معادلهایش صَرفِ نظر کنند.[8]
همین بی‌تناسُبی، بعضِ شارحانِ دقیق‌النّظَرِ کتاب را هم به دَرپیچیدنِ بیشتر و کوششی هرچند ناکامیاب و متکلِّفانه برایِ توجیهِ مناسبت واداشته است.
غیاث‌الدّینِ رامپوری، صاحبِ غیاث‌ّ اللغات، در شرحی که بر گُلستانِ سعدی نوشته است - موسوم به بهار باران، گوید:
قیدِ عجمی از آن آورده که عجم عبارت از بلادِ ایران و توران است، چون ازینها دریایِ شور اتّصال ندارد و خصوصاً از توران، لهذا مردمِ این ولایات دریا ندیده باشند، بخلافِ عَرَب که پیرامونِ آن دریا است مگر اندکی به جانبِ شمالش دریا نیست، و درکتب، إطلاقِ دریا بر دریایِ شور می‌شود و دیگر آبهایِ شیرین را رود گویند چنان که رودِ نیل و رودِ گنگ.[9]
توجیهِ متکلِّفانۀ رامپوری پذیرفتنی نمی‌نماید؛ لیک همین که بَذلِ دقّت و توجّه کرده و در پیِ توجیهی برآمده تا برایِ این «عَجَمی»‌خواندنِ غلام در سخنِ سعدی، مَحمِلی و موجِّهی بیابد، شایانِ تحسین است. اشتباهِ رامپوری آن بوده است که از معنایِ مُتَعارَف و پیشِ‌پاافتادهِ «عَجَمی» گامی آن‌سوتر ننهاده و درصددِ یافتنِ معنائی متفاوت‌تر که مناسبت‌تر نیز باشد برنیامده است.
در میانِ شارحان و گُزارندگانِ گلستان، تأکید می‌کنم: تا آنجا که من دیده‌ام - تنها کسی که قدری پا را از این معنایِ مُتَعارَف و پیشِ‌پاافتادۀ «عجمی» آن‌سوتر نهاده و - به شرحی که خواهیم گفت - به معنایِ دقیق‌ترِ آن در این مقام لَختی نزدیک‌تر شده است، آقایِ محمّدحمیدِ یزدان‌پرستِ لاریجانی است که در شرح و ساده‌نویسیِ گلستانِ سعدی - هرچند در مقامِ بازنویسیِ حکایتِ گُلستان، همان تعبیرِ «غلامی عجمی» را بعینه مُکَرَّر کرده است[10] - در واژه‌نامۀ کتاب، در برابرِ واژۀ «عجم»[11] آورده است: «غیرِ عرب، عمدتاً ایرانی، فارس؛ در برخی جاها (از جمله ترکیه و پاکستان) این واژه را به معنی ناوارد و نابلد به کار می‌برند. (از توضیحات شفاهی آقایِ دکتر محمّدأمینِ ریاحی)».[12]
آنچه آقایِ یزدان‌پرست، به دَلالتِ شادروان دکتر ریاحی، در کنارِ معنایِ معروف و زبانزد مَجالِ طرح داده‌اند، همان معنائی است که عَلَی‌الظّاهر مناسبِ این حکایتِ سعدی است و شادروان دکتر محمّدأَمینِ ریاحی در جایِ دیگر به طورِ مکتوب بدان إشارت فرموده (و البتّه چُنان‌که بیاید کاربردِ «عجم» و «عجمی» در این معنی به «برخی جاها از جمله ترکیه و پاکستان» محدوده نبوده است و در متونِ رسمیِ أدَبِ فارسی نیز دیده می‌شود).
روانشاد استاد دکتر محمّدأَمینِ ریاحی، سالها پیش، در توضیحِ تعبیرِ «ترکِ عجمی» که در مرصاد العبادِ نجم‌ رازی به کار رفته است،[13] نوشته بود:
«عجمی به معنیِ جاهل و نابلد، تازه‌کار، ناآزموده، ناشی است. و این تعبیر در زبانِ محاورۀ مردمِ آسیایِ صغیر هنوز معمول است».[14]
شادروان ریاحی، همان عبارتِ موردِ گفت‌و‌گویِ گلستانِ سعدی را موردِ استشهاد قرار داده و افزوده بود:
«ترکِ عجمی، در موردِ ترکانی به کار می‌رفت که تازه واردِ جامعۀ ایران شده... به آداب و رسومِ زندگانیِ ایران ناآشنا بودند:
ترکِ عجمی کاکل ترکانه برانداخت     از خانه برون آمد و صد خانه برانداخت
دیوان اوحدی: 96
و این ارسلان خان ترکی عجمی بود. اسکندرنامه: 730».[15]
این معنی و نظرِ این کاربُرد را در متونِ دیگر نیز می‌توان دید.
شادروان استاد مَلِک‌الشُّعراء بهار، در بحث از ویژگیهایِ زبانیِ مُجمَل التَّواریخ و القِصَص، در یادکرد از «خلاف قاعده‌ها»یِ آن کتاب - که بهتر است آنها را «خلاف‌آمدِ عادت» قلم دِهیم، از جمله نوشته است:
«استعمالِ لفظِ عجمی به جایِ ساده و جاهل و روستائیِ دور از تمدّن، چنان‌که در مورد وشمگیر گوید: از جانبِ گیلان به ری آمد و سخت عجمی بود... إلخ، و قصّۀ سکنگبین (ر.ک به: ص 389)».[16]
واژۀ «أَعجَمی» نیز گاه در همین قَلَمروِ معنائی به کار رفته است.
خاقانیِ شَروانی، در چکامه‌ای به آغازۀ «سلسلۀ ابر گشت زلفِ زره‌سانِ او/ قرصۀ خورشید گشت گویِ گریبانِ او»، می‌گوید:
دیلمِ تازی‌میان اوست، من از چشم و سر                                 هندوکی أَعجمی، بندۀ دربانِ او[17]
گُزارندگان، «أَعجَمی» را در این بیتِ خاقانی به معنایِ «بی‌سررشته، ناوارد، بیگانه نسبت به چیزی» گرفته‌اند.[18]
گمان می‌توان بُرد که کاربُردِ «غلامِ عَجَمی» نیز - چونان «ترکِ عجمی» که در پاره‌ای از نگارشها دیده می‌شود - ، به مثابتِ عبارتی کلیشه‌ای و زبانزَدگونه بر أَلسِنَه روان بوده باشد.
گواهِ این گمان را از نگارشهای کهنِ فارسی باز می‌توان جُست.
نورالدّین جعفرِ بَدَخشی (ف-: 797 هـ. ق) در کتابِ خلاصة المناقب که در مناقبِ استادش، میر سَیِّدعلیِ هَمَدانی پرداخته است، گوید:
«.... این فقیر اگرچه از هر فن از علم حظّی داشت أمّا به نسبتِ کمالِ علم و معرفتِ حضرتِ أمیر - قَدَّسَ اللهُ سِرَّه - چنان نادان بود که غلامِ عجمی به نسبتِ خواجۀ متبحّر در جمیعِ علومِ ظاهر و باطن».[19]
می‌توان افزود که احتمالاً مقصود از «عَجَمی»‌بودنِ «غلامِ» حکایتِ گلستان، وجهِ خاصّی از نابَلَدی، و در واقع، عدمِ تبحّر در شناگری و دریانادیدگی بوده است؛ و گویا مولوی در مثنوی، «أعجمی» را دُرُست به همین معنی به کار بُرده است،[20] آنجا که گوید:
آن سکونِ سابح اندر آشنا                            بِه ز جهدِ أعجمی با دست و پا
أعجمی زد دست و پا و غرق شد                   می‌رود سَباح ساکن چون عُمُد[21]
گمان می‌کنم اکنون بی‌دغدغه، بتوان عبارتِ گلستانِ شیخِ شیراز را بوُضوح و بی‌غُبار دریافت:
پادشاهِ داستان، غلامی را با خود به کشتی بُرده بود که بی‌دست‌وپا بود و عَلَی‌الخُصوص در شناگری هیچ مهارتی نداشت - و به قولِ خودِ سعدی، «هرگز دریا ندیده بود» - و همین مایۀ بیتابی و نگرانی و بیمزَدِگی غلام شده بود... .
اکنون که دربارۀ «غُلامِ عَجَمی»یِ گلستان لَختی قَلَم فَرسودیم، و تا از این فضایِ عَجَمیانه بیرون نرفته‌ایم!، بَد نیست به توضیحِ دیگری هم دربارۀ واژۀ «عَجَم» که آن هم به کارِ فهمِ بهترِ بعضِ عباراتِ شیخِ أَجَل می‌آید، بپردازیم:
سَعدی، گاه «عَجَم» را به همان معنایِ معروف و زبانزدِ آن، یعنی: «غیرِ عَرَب» و به‌ویژه «ایرانی»، به کار بُرده است؛ نمونه را می‌گوید:
مجنونم اگر بهایِ لیلی                                             ملکِ عَرَب و عَجَم ستانم[22]
یا:
هنوز کوسِ بشارت تمام نازَده بود                               که تهنیَت به دیارِ عَرَب رسید و عَجَم[23]
یا:
گَه گَه خیال در سَرَم آید که این مَنَم               ملکِ عَجَم گرفته به تیغِ سُخَنوَری[24]
از همین دَر است که در دیباجۀ گلستان، سعد بنِ أبی‌بکر بنِ سعد بنِ زنگی را «مولی ملوکِ العربِ و العَجَم» خوانده است.[25]

وانگهی، همین سعدی واژۀ «عَجَم» را در مواضعی دیگر در مفهومی أَخصّ از «غیرِ عرب» و «ایرانی» به کار می‌بَرَد؛ و تَکرارِ کاربُردِ واژۀ «عَجَم» در این مفهومِ ویژه‌تر، چه در سخنِ خودِ سعدی و چه در نوشتارهایِ دیگر گذشتگان، نمودارِ تَنَبُّهِ ایشان در کاربُردِ مذکور است. در این کاربُردها، «عَجَم» به معنایِ «ایرانی/ ایرانیانِ پیش از إسلام» است (و نیز أحیاناً «ایرانیانی که هنوز إسلام نیاورده بوده‌اند»).
سعدی در چکامه‌ای گوید:

به نقل از اوستادان یاد دارم                          که شاهانِ عجم، کیخسرو و جَم
ز سوزِ سینۀ فریادخوانان                                         چُنان پرهیز کردندی که از سَم[26]
همچُنین در سُروده‌ای کوتاه که در ضمنِ مَثنویّاتِ وی مندرِج است، می‌سَراید:
حدیثِ پادشاهان عَجَم را                                         حکایت‌نامۀ ضحّاک و جَم را
بخوانَد هوشمندِ نیک‌فرجام                          نشاید کرد ضایع خیره أیّام...[27]
در بوستان می‌فرماید:
که را دانی از خسروانِ عَجَم                         ز عهدِ فریدون و ضحّاک و جَم،
که بر تخت و ملکش نیامد زوال                                نمانَد بجز ملکِ ایزد تَعال[28]
در گلستان نیز فرموده است:
«یکی از ملوکِ عَجَم طبیبی خاذق به خدمتِ مصطفی - صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم - فرستاد...».[29]

اینکه همۀ این «عَجَم»ها، ایرانِ‌باستانی‌اند، به گمانِ من، اتّفاقی نیست؛ و باز گمان می‌کنم در این مواردِ دیگر نیز مناسب آن باشد که همین معنایِ ایرانِ باستانی مُراد و ملحوظ گردد:

یکی، آنجا که در بوستان از شوکت و پادشاییِ از کَف رَفتۀ خُسروانِ عَجَم یاد می‌کند:
خبر داری از خسروانِ عَجَم                                      که کردند بر زیردستان ستم
نه آن شوکت و پادشایی بماند                                   نه آن ظلم بر روستایی بماند[30]
دیگر، آنجا که در چکامه‌ای در ستایشِ اتابک سعد بنِ أَبی‌بَکر گوید:
وارثِ ملکِ عَجَم، اتابکِ أَعظَم                                   سعدِ ابوبکرِ سعدِ زنگیِ مودود[31]
و حتّی آنجا که در گلستان می‌فرماید:
«یکی را از ملوکِ عَجَم حکایت کنند که دستِ تطاول به مالِ رعیّت دراز کرده بود...».[32]

شَرَف‌الدّین فضل‌اللهِ حُسینیِ قَزوینی (ح 660 - ح 740 هـ. ق) که با أَواخرِ عمرِ سعدی مُعاصَرَت داشته است، کتابِ مشهورِ خود را که دربردارندۀ سَرگُذشتگونه‌ای از پادشاهانِ ایرانِ پیش از إسلام (از کیومرث تا انوشیروان) است و - به تعبیر خودِ او - به «آثارِ أُمَمِ سالفه»[33] راجع می‌شود، المُعجَم فی آثارِ ملوکِ العَجَم نام کرده است. گمان می‌کنم با اطمینان بتوان گفت که مقصودِ وی هم از «مُلوک العَجَم» نه پادشاهانِ ایران به طورِ مُطلَق، که شهریارانِ ایرانِ باستان و فرمانروایانِ ایرانِ پیش از إسلام است.

وقتی همین شَرَف‌الدّینِ حُسَینیِ قزوینی، ممدوحِ خویش، اتابک نصرة‌الدّین أَحمَد را «خلیفة العَجَم» می‌خوانَد،[34] باز به گمانِ من، مقصود کسی است که اینک بر جایِ شهریارانِ بلندآوازۀ ایرانِ باستانی تکیه زده است؛ ورنه «جانشینِ ایرانیان» که معنایِ مُحَصَّلِ مُفیدی ندارَد!... در واقع، قزوینی ممدوحِ خود را خَلَفِ صِدقِ پادشاهانِ بزرگی چون انوشیروان و ... قَلَم می‌دِهَد که المُعجَم، همه، گزارشِ أَحوال و أَقوالِ منسوب به ایشان است.

نزدیک به همان روزگاران، رشیدالدّین فضل اللهِ همدانی (ف- : 718 هـ. ش)، در جامع التّواریخ، در بیانِ بیگاهِ فرمانروائیِ ساسانیان، نوشته است:

«نوبتِ دولتِ ملوکِ عَجَم به سر آمد و از دستبردِ روزگار پایمالِ حوادث و نوایب گشتند. أیّامِ إِقبالِ دینِ محمّدی ماهِ رایتِ جهانگشای بر آفتاب کشید و شعلۀ نور و ظهور به ذروۀ فلکِ أعلا رسید. شعلۀ سنانِ أبرارِ أبطالِ عَرَب، دود از دودمانِ آتش‌پرستان برآورد.

بود مولی ملوکِ ملکِ جهان                         یزدجرد آخرِ ملوکِ عَجَم...».[35]
بیتِ زبانزدِ «بسی رنج بُردم در این سال سی / عَجَم زنده کردم بدین پارسی» هم که لاأَقَل از سدۀ هشتمِ هجری به شماری از نسخه‌هایِ شاهنامهِیِ حکیمِ طوس داخل شده است - و هرچند سرودۀ خودِ فردوسی نیست و إلحاقی به شمار می‌رَوَد،[36] به عنوانِ زبانِ‌حالِ فردوسی به شاهنامه إلحاق گردیده است - از شواهدِ همین کاربُردِ واژۀ «عَجَم» توانَد بود.

سَرایندۀ آن، با نگاهی دوستدارانه و همدِلانه، فردوسی را إِحیاگرِ خاطرات و یادها و یادگارهایِ ایرانیانِ روزگارِ باستان قَلَم داده است؛ یعنی همان چیزی که مخالفانِ فردوسی نکوهِشگرانه، «مدحِ گَبرَکان» و ... و ... می‌گفتند؛ و به هرحال، و با صَرفِ نظر از ارزشداوریها، موضوع، یکی است.[37]

در زمانی دورتر أَبوالفَضلِ بیهقیِ دبیر، بارها «عَجَم» را به معنایِ ایرانیانِ پیش از إِسلام به کار بُرده است.
نمونه را، یک جا می‌نویسد: «... کس نکرده است و نخوانده است و نشنوده است در هیچ روزگار که این کرده‌اند! از ملوکِ عَجَم که از ما دورتر است خبری نداریم. باری در إِسلام خوانده نیامده است که خُلَفا و أَمیرانِ خُراسان و عِراق، مالِ صلات و بیعتی بازخواستند. ...».[38]

این کاربردِ بیهقی بروشنی گواهِ مدّعایِ ماست. حدِّ زمانیِ دورانِ «ملوکِ عَجَم» را تعیین می‌کُنَد، و أمیرانِ خراسان و عِراق را در دورانِ إِسلامی، در زُمرۀ «ملوکِ عَجَم» قَلَمداد نمی‌نماید.
نمونه‌هایِ دیگری از عباراتِ بیهقی را بنگرید: «و اردشیر بابکان، بزرگ‌تر چیزی که از وی رِوایت کنند، آن است که وی دولتِ شُدۀ[39] عَجَم را بازآورد، و ....؛ ولَعَمری، این بزرگ بود، ولیکن ایزد - عَزَّ و جَل - مدّتِ ملوکِ طوائف به پایان آورده بود، تا اردشیر را آن کار بدان آسانی برفت. ...».[40]
و:
... اندر إِسلام و کُفر هیچ پادشاه بر غور چُنان مستولی نشد که سلطانِ شهید، مسعود - رَضِیَ اللهُ عَنه. و در أوّلِ فتوحِ خُراسان که ایزد - عَزَّ ذِکرُه - خواست که مسلمانی آشکاراتر گردد بر دستِ آن بزرگان که در أوّلِ اسلام بودند، چون عَجَم را بزَدَند و از مداین بتاختند و یزدگرد بگریخت و بمُرد، یا کُشته شد، و آن کارهایِ بزرگِ بانام برفت، أمّا در میانۀ زمینِ غور ممکن نگشت که درشدندی. ... .[41]
و:
... خوارزم ولایتی است شبهِ إِقلیمی...، و همیشه حضرت بوده است علی‌حِدَه ملوکِ نامدار را. چنان‌که در کتبِّ سیَرِ مُلوکِ عَجَم مُثبَت است که خویشاوندی از آنِ بهرامِ گور بدان زمین آمد، که سزاوارِ ملکِ عَجَم بود، و بر آن ولایت مستولی گشت، و این حدیث راست ندارند؛ و چون دولتِ عَرَب - که همیشه باد!، و رسومِ عَجَم باطل کرده است - بالا گرفت به سَیِّدِ أوّلین و آخرین، محمّدِ مصطفی - عَلَیهِ السَّلام - ، همچنین خوارزم جدا بود ... .[42]

پیداست که مقصود از «رسومِ عَجَم» که با بالا‌گرفتنِ «دولتِ عَرَب» به واسطۀ «إسلام» باطل شده است، مَعالم و آثارِ خاصِّ ماقَبلِ إِسلامی است، نه مُطلَقِ آنچه ایرانی باشد.
از کتابهایِ دیگر نیز می‌توان گواه جُست؛ ولی حاجت نیست، و همین اندازه، مقصودِ ما را در مُبَیَّن‌تَرساختنِ معنایِ «عَجَم» در بعضِ عباراتِ سعدی که گذشت، بَسَنده می‌نماید.

و مِنَ اللهِ التَّوفیق!
اصفهان/ 1392 هـ. ش
 
[1]. گلستانِ سعدی، تصحیح و توضیح دکتر غلامحُسَینِ یوسُفی، چ 10، تهران: خوارزمی، 1391 هـ. ش، ص 64 (بابِ أوّل، حکایتِ هفتم).
[2]. نگر: گلستان، تصحیح یوسُفی، ص 260 و: گُلی از گُلستان (شرح و ساده‌نویسیِ گلستانِ سعدی)، به کوششِ سَیِّد حَسَنِ بنی‌طَبا، مقدّمه و ویرایش بهاءالدّینِ خُرَّمشاهی، چ 1، تهران: نشر روشن‌مهر، 1385 هـ. ش، ص 45 و گُلستانِ سعدی، مقدّمه و شرح و تعلیقات دکتر حَسَنِ احمدیِ گیوی، چ 2، تهران: سازمانِ چاپ و انتشاراتِ وزارتِ فرهنگ و إرشادِ اسلامی، 1386 هـ. ش، ص 195 و گلستانِ سعدی، تصحیح و توضیح: حَسَنِ أنوری، چ 1، تهران: نشرِ قطره، 1377 هـ. ش، ص 42 و گُلستانِ سعدی، به کوششِ سَیِّدنوراللهِ ایزدپرست، چ 5، تهران: دانش، 1376 هـ. ش، ص 29 و گُلستانِ سعدی (با شرحِ دشواریها و ...)، [به کوششِ] دکتر غلام‌محمّدِ طاهریِ مبارکه، ص 68 و شرحِ سودی بر گُلستانِ سعدی، ترجَمۀ حَیدَرِ خوش‌طینت و ...، چ 2، تبریز: مرکزِ نشرِ فرهنگیِ بهترین، 1374 هـ. ش، ص 180 و شرحِ گُلستانِ فارسی، ولی‌محمّدِ أکبرآبادی، لکهنو: مطبعِ منشی نول‌کشور، 1890م، ص 87؛ و: چمنستان (شرحِ گلستان)، مفتی محمد تاج‌الدّین متخلّص به بهجت، زاهدان: کتابفروشیِ حنفی، 1363 هـ. ش (افست از رویِ ط. بمبئی)، ص 97 و 98 و گُلستانِ سعدی، به کوششِ دکتر خلیلِ خَطیب رهبر، چ 25، تهران: انتشاراتِ صفی‌علیشاه، 1392 هـ. ش، ص 73.
[3]. نگر: گلستان و بوستان، برگردان از: ادوارد رهاستک (و) جی. ام. ویکنز، چ 1، تهران: هِرمِس، 1383 هـ. ش، ص 124 و گلستان، تصحیحِ پلاتس، لندن: 1874 م، ص 73 (واژه‌نامه) و گلستان؛ تصحیحِ جانسن، لندن: 1863 م، ص 76 (واژه‌نامه).
[4]. نمونه را نگر: لغت‌نامۀ دهخدا، ذیلِ «عَجَمی».
[5]. این را به گواهیِ کاربُردهای فراوانِ آن که برکنار از هرگونه خوارداشت بوده و در جای‌جایِ متونِ کهن هست، آشکارا می‌توان فرانمود.
[6]. گفته می‌شود که واژۀ «بَربَر» که یونانیان بر دیگران إطلاق می‌کردند، در کاربُردِ ایشان با دیدی «تحقیرآمیز» همراه نبوده است و معنایِ «توهین‌آمیز»ی نداشته، بلکه «babaros» نام‌آوائی بوده است که بر هرکس که زبانش غیرِقابلِ‌فهم و در نتیجه «بیگانه» یا «غیرِ یونانی» به شمار می‌رفته اطلاق می‌شده است (مانندِ کلمۀ لاتینِ balbus «الکن»، balbutire «لکنت داشتن»، و nemec «گنگ» که در زبانهایِ اسلاو به آلمانیها إطلاق می‌شود). گویا از همین چشم‌اندازِ برکنار از تحقیر و توهین هم بوده است که فیثاغورس و افلاطون و دیگران ابائی نداشتند از اینکه در جُست‌وجویِ دانش نزدِ «بَربَر»ها روند و چنین هم کردند. مفهومِ تحقیرآمیزِ واژۀ «بربر» را که تا امروز نیز برجاست، رومیها به آن دادند و تعبیری غَرَض‌آلود را باب کردند که گاه در فهمِ متونِ تاریخی موجبِ سوءِ تَفاهُم شده است.
(نگر: کتیبه‌هایِ هخامنشی، پی‌یر لوکوک، ترجَمۀ نازیلا خلخالی، زیرِنظرِ دکتر ژالۀ آموزگار، چ 3، تهران: نشر و پژوهشِ فَرزانِ روز، 1389 هـ. ش، ص 13).
[7]. قابوس‌نامه، عُنصُرالمعالی کیکاووس بنِ اسکندر بنِ قابوس بنِ وُشمگیر بنِ زیار، به اهتمام و تصحیحِ غُلامحُسَینِ یوسُفی، چ 17، تهران: شرکتِ انتشاراتِ علمی و فرهنگی، 1390 هـ. ش، ص 118.
[8]. نگر: گُلی از گلستان، (شرح و ساده‌نویسیِ گلستانِ سعدی)، به کوششِ سَیِّدحَسَنِ بَنی‌طَبا، مقدّمه و ویرایش: بهاءالدّینِ خُرّمشاهی، چ 1، تهران: نشرِ روشن‌مهر، 1385 هـ. ش، ص 44.
[9]. بهار باران (شرحِ گُلستان)، چاپ سنگی، لکهنو: مطبعِ منشی نولِ‌کشور، چ 4، ص 86.
[10]. نگر: شرح و ساده‌نویسیِ گلستانِ سعدی، محمّدحمیدِ یزدان‌پرستِ لاریجانی، چ 1، تهران: انتشاراتِ اطّلاعات، 1389 هـ. ش، ص 275.
[11]. آقایِ یزدان‌پَرَست، برَغمِ آن که در موضعِ پیشگُفته (ص 275)، ذیلِ «عجمی» به واژه‌نامه إرجاع کرده‌اند، در واژه‌نامه، از بُن «عجمی» را از قَلَم انداخته‌اند.
[12]. همان، ص 584.
[13]. مِرصاد العِباد، نجمِ رازی (نجم‌الدّین أبوبکر بنِ محمّد بنِ شاهاور بنِ انوشروانِ رازی، معروف به: دایه) به اهتمامِ دکتر محمّدأَمینِ ریاحی، چ 2، تهران: شرکتِ انتشاراتِ علمی و فرهنگی، 1365 هـ. ش، ص 59، س 15.
[14]. همان، ص 680.
[15]. همان.
[16]. مُجمَل التّواریخ و القِصَص، به تصحیحِ مَلِک‌الشُّعراء بَهار، به همّتِ محمّدِ رمضانی، تهران: کلالۀ خاور، 1318 هـ. ش، ص «کج» و «کد».
[17]. دیوانِ خاقانیِ شَروانی، به کوششِ دکتر ضیاءالدّین سجّادی، چ 3، تهران: انتشاراتِ زوّار، 1368 هـ. ش، ص 363.
[18]. نگر: لغت‌نامۀ دهخدا؛ ذیلِ «أَعجمی»؛ و فرهنگِ لغات و تعبیرات با شرحِ أعلام و مشکلاتِ دیوانِ خاقانیِ شروانی، ضیاءالدّین سجّادی، چ 1، تهران: زوّار، 1374 هـ. ش، 1 / 99.
[19]. خلاصة المَناقِب (در مناقبِ میر سَیِّدعلیِ هَمَدانی)، نورالدین جعفرِ بَدَخشی (ف-: 797 هـ. ق)، به تصحیحِ دکتر سَیِّده‌اَشرَف ظَفَر، چ 1، إسلام آباد: مرکزِ تحقیقاتِ فارسیِ ایران و پاکستان، 1374 هـ. ش/ 1995م، ص 294.
[20]. نگارنده، تَوَجُه بدین معنایِ أخَص را وامدارِ تَذکارِ استاد جمشیدِ سُروشیار (مظاهری) است که می‌فرمودند این معنی را برای عبارتِ گلستان در کلاسِ دانشکدۀ أدَبیّاتِ اصفهان پیش نهادم و پَسان‌تر یکی از دانشجویانِ کوشا (خانمِ «لالۀ معرفت») شاهدِ مؤیّدِ آن را از مثنویِ مولوی بازجُست و نشان داد.
[21]. مثنویِ معنوی، به کوششِ دکتر توفیق هـ. سبحانی، چ 5، تهران: سازمان چاپ و انتشاراتِ وزارتِ فرهنگ و إرشادِ إسلامی، ص 1023 (دفتر 6، بیت 3892 و 3893).
[22]. کلّیّاتِ سعدی، به اهتمامِ محمّدعلیِ فروغی، [بازچاپ زیرِ نظرِ بهاءالدّینِ خرّمشاهی]، چ 15، تهران: موسَّسۀ انتشاراتِ أمیرکبیر، 1389 هـ. ش، ص 566.
[23]. همان، همان چ، ص 733.
[24]. همان، همان چ، ص 755.
[25]. نگر: همان، همان چ، ص 33.
[26]. همان، همان چ، ص 732.
[27]. همان، همان چ، ص 852.
[28]. همان، همان چ، ص 226.
[29]. همان، همان چ، ص 100.
[30]. همان، همان چ، ص 230.
[31]. همان، همان چ، ص 718.
[32]. همان، همان چ، ص 43.
[33]. المُعجَم فی آثارِ مُلوکِ العَجَم، شَرَف‌الدّین فَضل‌اللهِ حُسینیِ قزوینی؛  به کوششِ احمدِ فُتوحیِ‌نَسب، چ 1، تهران: انجمنِ آثار و مفاخرِ فرهنگی، 1383 هـ. ش، ص 28.
برای بهتر فهم‌کردنِ معنایِ «أُمَمِ سالفه» در ذهن و زبانِ گذشتگان، بجاست این عبارتِ صَحیفۀ شریفۀ سَجّادیّه(ع) را فرایاد داشته باشیم:
«الحَمدُ للهِ الَّذی مَنَّ عَلَینا بِمُحَمَّدٍ نَبِیِّهِ صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ آلِه دُونَ الاُمَمِ المَاضِیَةِ والقُرونِ السّالِفَةِ» (دعایِ دوم در نسخۀ مشهوره).
[34]. المُعجَم فی آثارِ مُلوکِ العَجَم؛ چ فتوحی‌نَسَب، ص 9.
[35]. جامع التّواریخ (تاریخِ ایران و إسلام)، رشیدالدّین فضل‌الله همدانی، تصحیح و تحشیه: محمّدِ روشن، چ 1، تهران: میراثِ مکتوب، 1392 هـ. ش، 1/ 908.
[36]. در این‌باره، از جمله نگر: دفترِ خُسروان، دکتر سَجّادِ آیدِنلو؛ چ 1، تهران: انتشاراتِ سخن، 1390 هـ. ش، ص 199.
[37]. و همین است که زنده‌یاد حُسَینِ مَسرور (سُخَنیار) بدین عبارت، در ستایشِ فردوسیِ بزرگ، به نظم آورده است:
بزرگانِ پیشینۀ بی‌نشان                                 ز تو زنده شُد نامِ دیرینشان
تو در جامِ جمشید کردی شراب                       تو بر تختِ کاووس بَستی عقاب
اگر کاوه زآهن یکی توده بود                          جهانش به سوهانِ خود سوده بود
تو آبِ أبَد دادی آن نام را                               زُدودی ازو زَنگِ ایّام را
تَهَمتَن نمک‌خوارِ خوانِ تو بود                          به هر هفت‌خوان میهمانِ تو بود
تویی دودمانِ سخن را پدر                              به تو بازگردد نژادِ هنر
[38]. دیبایِ دیداری (متنِ کاملِ تاریخ بیهقی)، مقدّمه و توضیحات و شرحِ مُشکلات از: دکتر محمّدجعفرِ یاحقّی (و) مهدی سَیِّدی، چ 1، تهران: انتشاراتِ سخن، 1390 هـ. ش، ص 307.
[39]. شُده: رفته، ازمیان‌رفته، ازدست‌رفته.
[40]. دیبایِ دیداری، ص 137.
[41]. همان، ص 160.
[42]. همان، ص 714.
منبع: مجله آینه پژوهش، ش 146

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها