وقتی رمان «رز گمشده» را با اندکی تأمل معناشناختی و بدون شتابزدگی بخوانیم، در ارتعاش ذهن جستوجوگرمان به کشف یک «دانه» بزرگ و در عین حال ساده نزدیک میشویم.
شاید بعد از به پایان رساندن رمان «رز گمشده» بسیاری از خوانندگان حرفهای ادبیات داستانی، یکباره به یاد این دو بیت ارجمند و تعبیر و تأویلپذیر مولانا جلالالدین بلخی بیفتند و در حالتی از یک مکاشفه ناگهانی، زیرلبی بخوانند و تکرار کنند:
«جمله ذرات زمین و آسمان
با تو میگویند روزان و شبان
ما سمیعیم و بصیریم و هُشیم
با شما نامحرمان ما خاموشیم»
«سردار اُزکان» داستاننویس نوگرای ترک در اولین رمانی که به عنوان «رز گمشده» نوشته به لطف قریحه نیرومند و خلاقیت کم مانندش، مضمون و درونمایه دیرین بشری را در قالب داستانی ژرف با موضوعی بکر و گیرا، برای جهان و همه انسانها به شیوهای مدرن و بدون کمترین حاشیهپردازی، بازآفرینی کرده است.
موضوع «رز گمشده» جستوجو و تلاش رمزآمیز و دشوار دختری است زیبا و جوان به نام «دیانا» که بنا به وصیت مادر متوفیاش باید خواهر همزادش «مری» را پیدا کند؛ خواهری که 24 سال پیش –وقتی دیانا یک ساله بوده- توسط پدرش که آنها را ترک کرده، برده شده و به تعبیری برای همیشه گم میشود.
در جایی از نخستین صفحههای رمان میخوانیم:
«بعد از بازکردن و خواندن نامه، پاهایش سست شده و به زمین افتاده بود. نامه را به دفعات خوانده و پس از مرور احساس کرده بود که چیزی تمام نیرویش را از او گرفته بود.
برای دیانا پس از آن روز، دیگر چیز زیادی تغییر نکرده بود. قبل از اینکه نامه مادرش را به آتش بیندازد برای آخرین بار آن را خواند:
«اول آوریل.
دیانای عزیزم. امیدوارم خوب باشی فرزندم... باید که خوب باشی! باید باور کنی که اصلاً مرا از دست ندادهای. میدانم، آسان نیست اما فرزندم امتحان کن. مرا از کارهای روزانهات بیخبر نگذار! باشد؟ چطور؟ برایم در دفتر یادداشت روزانهات چیزهایی بنویس. با عکسهام صحبت کن. برایم داستانهایی بنویس.
به محض اینکه تاریخ جشن فارغالتحصیلیات معلوم شد، برایم بنویس. پیادهروهای عصرانهات را هم رها نکن. آیا درسهات را میخوانی؟ آیا به دنبال پیدا کردن شغلی هستی؟ همه به یک طرف؛ آیا همچون گذشته باز داستانهای قشنگ مینویسی؟ اگر نوشتی حتماً باخبرم کن. کسی چه میداند، شاید خیلی زود به من مژده دادی که بالاخره تصمیم گرفتهای نویسنده بشوی. دلیلی که مانع دنبال کردن بزگترین خیالت میشود چیست؟ مثل همیشه انتخاب با توست. در هر صورت تنها آرزوی من خوشبختی توست.
گفتم «خوشبختیات.» عزیزم آنچه در این نامه میگویم ممکن است برای مدتی تو را ناراحت کند. باور کن اصلاً این را نمیخواهم. اما متأسفانه چاره دیگری ندارم. مرا ببخش.
در واقع خیلی دوست داشتم حرفهایی را که کمی بعد خواهم گفت رودررو برایت میگفتم. اما همانطور که از خط کج و معوجام و حروفی که پشتشان رفته رفته خمیده میشود پیداست، دیگر آنچه را مینویسم نه میتوانم در مقابلت بگویم و نه نیروی آن را دارم که در این نامه جزء به جزء توضیح دهم. تنها آرزویم از خداوند قدرت و جسارت به پایان رساندن این نامه است.
نمیدانم از کجا شروع کنم... اگر هم بدانم نمیتوانم شروع کنم، زیرا که شروع کردن یعنی بردن تو به 24 سال پیش، وقتی که یک ساله بودی. به روزهایی که پدرت را از دست دادی؛ روشنتر بگویم، به روزهایی که فکر میکردی او را از دست دادهای.
دیانا، فرزند عزیزم... آنچه میخواهم بدانی این است که پدرت نمرده، ما را ترک کرده و خواهر دوقلویت مری را هم با خود برده است. چون نمیخواستم دردهایی را که من کشیدم، تو هم حس کنی و احساس کنی و احساس کسی که پدرش او را ترک کرده نداشته باشی، این همه سال حقیقت را از تو پنهان کردم.
هنگامی که در نیویورک زندگی میکردیم، آن سنگ قبری را هم که هر ماه به دیدارش میرفتم و تو فکر میکردی متعلق به پدرت است به همین خاطر ساخته بودم. به هر صورت پدرت برای هردوی ما مرده بود.
وقتی به سانفرانسیسکو آمدیم گذشتهها را به نحوی پشت سرگذاشتیم. در اینجا به هیچکس از نمردن بودن پدرت و وجود مری چیزی نگفتم. میدانستم پدرت، کسی که مری را از ما جدا کرد، دیگر اجازه دیدن او را به ما نمیدهد. باید داستانی تقریباً شبیه این را پدرت هم برای مری گفته باشد.
به تو حق میدهم. به این فکر میکنی که چرا حالا همه اینها را برایت میگویم. پس بگذار بگویم.
بعد از آن روز هر هفته از مری نامهای دریافت میکردم؛ درست چهار نامه... که در پشت پاکت آدرس فرستنده وجود نداشت. نوشته بود که به زودی پیش ما میآید و بسیار خوشحال است. اما هفته پیش از او چنین نامهای دریافت کردم:
مادر دیگر نمیتوانم بودنات را تحمل کنم، اگر نتوانم در کنارت باشم دیگر زندگی برایم معنایی ندارد. هر لحظه ممکن است خودم را از بین ببرم. –مری.
آنچه از نامههاش فهمیدم این بود که خواهرت سرشار از زندگی است و هنوز نمیتوانم بفهمم که چرا چنین چیزی را نوشته بود. با اینکه آدرس ما را میدانست چرا تاکنون پیشمان نیامده بود. انگار یادداشت مری کافی نبود. دیروز هم پدرت زنگ زد. بعد از 24 سال این اولین بار بود که با من تماس گرفت. به محض شنیدن صدایش فهمیدم که به خاطر مری تماس گرفته است. پرسید: «از مری خبری داری؟»
او گفت مری یادداشتی گذاشته و غیب شده است. همهجا دنبالش گشته، با دوستانش تماس گرفته اما نتوانسته خبری از او بگیرد. از این که چنین مسوولیتی را به دوش تو میگذارم و بر مشکلاتت میافزایم واقعاً متأسفم. اما تصور اینکه بعد از خود دختری را به جا میگذارم که تمام عمرش در آرزوی کنار من بودن سپری شده و حالا جان خود را به خطر انداخته مرا بیشتر ناراحت میکند. چون میدانم که مرا خیلی دوست داری، شک ندارم که آخرین آرزوی مرا برآورده خواهی کرد. با این همه پیدا کردن مری آنقدرها هم ساده نیست. از اینکه حالا کجاست کوچکترین اطلاعی ندارم. تنها امید من دنیای خیالی و دور از دسترسی است که مری در نامههایش برای خود ساخته است: عمیق، سحر آمیز و در عین حال واقعی که من فکر میکنم مری این را با نزدیکترین کسان خود هم در میان نگذاشته است.
به خاطر همین من ایمان دارم که شانس ما در پیدا کردن او از همه بیشتر است. از تو میخواهم که به دنیای مری قدم بگذاری و رد پایش را دنبال کنی. چه کسی بهتر از دوقلوی او میتواند این کار را انجام دهد؟ اطلاعاتی که ما در دست داریم، محدود به نامهای «زینب» و «سقراط» و یک «قصر» است. احتمالاً این اسمها به تنهایی برای پیدا کردن او کافی نیست. اما در حال حاضر چارهای جز این نداریم. نامههای مری در صندوق قدیمی و کلید آن در جعبه جواهرات است.
دیانای من! تنها آرزویم این است که تو و مری به زودی زود در کنار هم باشید. وقتی این اتفاق افتاد برایم بنویس. دیانا عزیزم، این لحظه، لحظه خداحافظی نیست. هیچ لحظهای نیست. فراموش مکن که هر لحظه با توام. خیلی دوستت دارم. مادرت.»
جستوجوی تب آلود و دردناک دیانا برای یافتن مری شروع میشود و بالاخره در سفری شگفت، سر از استانبول درمیآورد. «زینب» و قصر را پیدا میکند. با هدایت «زینب» که پیرزنی است شصت و چند ساله به باغ گل رز میرود. تحت آموزشهای زینب میکوشد تا صدا و کلام رز سرخ را بشنود و بفهمد. زینب به گونهای مبهم از «مری» که او هم به استانبول رفته و صدا و کلام رز سرخ را شنیده و فهمیده حرف میزند.
رمان «رز گمشده» به شیوهای شگفتانگیز به پایان میرسد و خواننده جستوجوگر را به عرصههای شهود و مکاشفه میکشاند.
چاپ ششم رمان «رز گمشده» نوشته «سردا اُزکان» با ترجمه بهروز دیجوریان در 215 صفحه به قیمت 11 هزار تومان به تازگی از سوی نشر آموت منتشر شده است.
نظر شما