رمان جنگی که توجه ایرانیان مهاجر را به خود جلب کرد/ نمایشگاه کتاب فرانکفورت به روایت نویسنده «یکشنبه آخر»
معصومه رامهرمزی، نویسنده حوزه دفاع مقدس فضای نمایشگاه کتاب فرانکفورت 2014 را تشریح کرده و رویدادهای روز نخست نمایشگاه را به تصویر کشیده است.
نمایشگاه کتاب فرانکفورت
بدون اینکه فرصتی برای انجام کاری داشته باشیم بلافاصله بعد از آمادهشدن راهی نمایشگاه کتاب میشویم. ایستگاه تراموا نزدیک هتل و روبهروی هابانوف است. سطح تمام خیابانها سنگفرش است. تابلوی مغازهها معمولی و ساده است و خبری از تابلوهای نئون و بنرهای عریض و طویل نیست. در مسیر هتل تا ایستگاه اتوبوس چند زن آوارهی ترکتبار با لباسهای کثیف و مندرس نبش یک خیابان روی کارتن و پتو ولو شدهاند. انگار که در اتاق خواب خانهشان هستند. به آدمهایی میمانند که تازه از خواب بیدار شدهاند. یکی از آنها به سمت ما میآید دستش را برای گدایی دراز میکند و با ایما و اشاره و کلامش میخواهد بگوید که من مثل شما مسلمانم.
ای کاش آنها مسلمان نبودند و با این سر وضع و حجاب آنجا نمینشستند. اگر کسی قرار است از راه گداییکردن زندگی کند بهتر است در کشور خودش بماند چه نیازی به مهاجرت دارد.
بعد از جنگ جهانی دوم وقتی کشور آلمان با کمبود نیروی کار مواجه میشود. مهاجران ترک را برای انجام کارهای سخت به کشورش میپذیرد. در حال حاضر هم طبق اطلاعات موجود 9 میلیون ترکتبار در آلمان زندگی میکنند.
در ایستگاه تراموا منتظر خط 18 که ما را به نمایشگاه میرساند میمانیم. هنوز باران به آرامی میبارد. با اینکه ایستگاه شلوغ است. اما همه با ما عادی برخورد میکنند. نه نگاه خیرهای و نه پچپچ و خنده و تمسخری. گویی سالها در کنارشان بودهایم و هر روز ما را دیدهاند. بر روی تابلوی تبلیغاتی ایستگاه تراموا تصویری از یک زن نیمهبرهنه است. نمیتوانم متوجه شوم این پوستر تبلیغ چه کالایی است. تا ته وجودم درد میگیرد وقتی میبینم زنها وسیله تبلیغات و فروش بیشتر هستند.
گویی آسمان در همه جای دنیا برای زنان یکرنگ است. نگاه به زن در جوامع سنتی و متحجر تا مدرن و مترقی نگاه ابزاری است. زن در کشوری مثل عربستان ابزار سوءاستفاده شخصی و خانگی است و بی بهره از ابتداییترین حقوق یک انسان و در کشورهای غربی ابزار بهرهجویی اقتصادی و اجتماعی است. مقصد بسیاری از مسافران تراموا نمایشگاه کتاب است. به تعداد مسافران آلمانی تراموا افرادی از ملیتهای مختلف دیده میشود. هیچ بازرسی برای کنترل بلیط وجود ندارد. خرید بلیط یک وظیفهی معمول شهروندی است و همهی مسافران به طور خودکار این کار را انجام میدهند. راننده تراموا یک خانم آلمانی، درشت جثه با موهایی طلایی و مجعد است.
یک خانم هندی باردار که یک چرخ دستی خرید همراهش است به میله وسط تراموا تکیه کرده است. از او میخواهم که جای من روی صندلی بنشیند اما او تشکر میکند و همچنان سرپا میایستد. با نگاه و لبخند با هم ارتباط میگیریم. پیرمردی آلمانی همراه با سگی سیاه و بزرگ وارد تراموا میشود. از هتل تا نمایشگاه، بیشتر از ده دقیقه فاصله نیست. خیلی زود به نمایشگاه میرسیم. روبهروی نمایشگاه محوطه سبز و دلبازی است و ادامهی خط تراموا روی چمنها دیدنی است.
چندین سالمند را میبینم که سوار بر ویلچرهای برقی در خیابان تردد میکنند. روبهروی درب اصلی نمایشگاه چادرهایی برپاست از کنار آنها به سرعت میگذریم و به ساختمان اصلی میرسیم.
بعد از بالا رفتن از چند پله وارد یک سالن بزرگ میشویم. سالن ورودی نمایشگاه دایرهای شکل است. چندین دختر و پسر جوان آلمانی با یونیفورم قرمز کارت ورود شرکتکنندگان را چک میکنند. بعد از کنترل کارتهایمان وارد راهروی عریض و روشنی میشویم و از یکی از دربهای خروجی سمت راست وارد فضای باز میشویم. در آنجا سرویسهای نمایشگاه شرکتکنندگان را به قسمتهای مختلف نمایشگاه هدایت میکنند.
پوستر تصویر پائولو کوئیلو نویسندهی برزیلی و خالق کیمیاگر وکوه پنجم روی همهی ونها دیده میشود. در سرویس نمایشگاه چند ژاپنی در کنار ما هستند که همه به هم شبیه هستند. کلاً نژاد زرد در تمام عمرشان شکل و شمایلشان تغییر نمیکند. سن و جنسشان به سختی قابل تشخیص است. سالن ایران در طبقهی صفر سالن پنج قرار دارد. نزدیک سالن 5 چادری را میبینم که پرچم بدون آرم الله ایران را نصب کرده است. سرویس نمایشگاه در مقابل این چادر میایستد و ما پیاده میشویم. از همراهم سؤال میکنم،
ـ این چادر مربوط به سالن ایران است؟ چرا پرچمش آرم الله ندارد؟
ـ این چادر منافقین است. آنها هر سال در محوطه باز نمایشگاه چادر میزنند و بر علیه جمهوری اسلامی تبلیغ میکنند. اکثرشان هم از محکومین به اعدام و فراری و پناهندههای سیاسی هستند. آنها آدمهای خطرناکی هستند.
کنجکاو میشوم که بروم و چادر منافقین را ببینم. چون فرصتی نداریم به گرفتن یک عکس با فاصله زیاد اکتفا میکنم. وارد سالن 5 میشویم. سالن بسیار بزرگی که چندین و چند راهرو دارد. غرفه ایران انتهای سالن است.
به محض ورود مورد استقبال آقای امینیان دبیر مجمع ناشران دفاع مقدس و تعدادی از دوستان ایرانی قرار میگیریم. تنها یکی دو نفر را میشناسم. غرفه ایران جمع و جور و دنج و مساحتی حدود دویست متر دارد. 18 ناشر و آژانس ادبی در این غرفه شرکت دارند. غرفه مجمع ناشران دفاع مقدس تقریباً وسط سالن قرار دارد. تعدادی از کتابهای خاطره و داستان جنگ در این غرفه دیده میشود. رنگ غالب موجود در غرفهی ایران آبی آسمانی و سفید است و نمایی زیبا از سی و سه پل اصفهان در گوشهای از غرفه دیده میشود. نکته آزاردهنده در غرفه ایران، وجود دیوارهای کوتاه کاذبی است که مثل مرز جغرافیایی ناشران را از هم جدا کرده است. با خود میگویم در فضایی که همه به دنبال همگرایی و یکپارچگی فرهنگی هستند چه ضرورتی دارد که ناشران با دیوارهای نصف و نیمه از هم جدا شوند.
در وسط سالن ایران یک ایستگاه پذیرایی سنتی، با انواع دمنوشهای سنتی و گز و پستهی ایرانی از مهمانان غرفه پذیرایی میکند. افراد زیادی در غرفهی ایران حضور دارند تعدادی از کارمندان ارشاد و برخی ناشران. اکثر آنها با خیال راحت در غرفه تردد میکنند اما آقای امینیان ناآرام و بیقرار به هر طرف میرود. شاید دلیل این بیقراری مسئولیت اجرای برنامه رونمایی کتاب است. با دو خانم از اعضای انجمن ناشران زن آشنا میشوم. انجمن هم برای اولینبار در این نمایشگاه شرکت کرده است. غرفهی آنها پشت غرفهی مجمع ناشران دفاع مقدس است.
روز اول نمایشگاه کتاب فرانکفورت
در اولین روز برگزاری نمایشگاه دو برنامهی رونمایی در غرفه برگزار میشود. رونمایی اول از کتاب آشپزی ایرانی و رونمایی دوم از کتاب «یکشنبه آخر» با موضوع دفاع مقدس است. دو میز گرد سفید و چند ردیف صندلی محوطهی کوچک جلسهی رونمایی را تشکیل میدهند. پشت سر مجری و مهمان برنامه پوستری بزرگی با نمایی از نمایشگاه کتاب تهران دیده میشود. در تصویر نمایشگاه کتاب تهران، شلوغی و ازدحام جمعیت به چشم میخورد. همیشه برای من سؤال است چطور سرانهی مطالعه کشور به وضع اسفباری پایین است اما نمایشگاه کتاب غوغاست. سراسر زندگیمان از این دست پارادوکسها کم ندارد.
آقای امینیان مثل ناظم مدرسه دنبال جمعکردن افراد برای شروع جلسه است. دقیقاً همان اتفاقهایی که در کشور قبل از شروع جلسه میافتد، اینجا هم تکرار میشود. خانم جنتدوست، مدیر مؤسسهی پانیذ با بیست سال سابقهی آشپزی مؤلف کتاب آشپزی ایرانی مرتب و شیک با مانتو و روسری شیری و آمادگی کامل منتظر شروع جلسه است. بالاخره لشکر شکستخورده جمع میشوند. دو دختر جوان خارجی هم به جمع ما اضافه میشوند. سخنرانی و گفتوگو در جلسات باز کار سادهای نیست. در راهروهای اطراف یکی میرود و یکی میآید. در غرفهی ایران بیشتر افراد به طور پراکنده مشغول کار خودشان هستند. بهراحتی نمیتوان وسط این معرکه روی یک موضوع جدی متمرکز شد و دربارهی آن حرف زد.
خانم جنتدوست خوب شروع میکند. او حفظ و اشاعهی هنر آشپزی ایرانی را آرزوی خود میداند و در ادامه از خاطرههای دوران کودکی خود میگوید از نان محلی پخت مادربزرگش که طعم خوشمزه آن را هنوز به یاد دارد و عهدی درونی برای فراگرفتن چگونگی پخت نان که با خود داشته است؛ از عشق به مادربزرگ میگوید و فرصتهای کوتاه زندگیاش که زود از دست میرود. و در نهایت خداوند را شاکرست که توانست امروز به آرزویش برسد. کتاب آشپزی ایرانی به چند زبان ترجمه شده است. آقای امینیان ضمن ترجمهی صحبتهای خانم جنتدوست، بخشها و تصاویری از کتاب را به شرکتکنندگان نشان میدهد.
به محض تمامشدن جلسهی رونمایی همهی شرکتکنندهها پراکنده میشوند. گویی آنها را به اجبار نگه داشتهاند که به محض اتمام جلسه گریختند. چطور برای رونمایی یکشنبه آخر اینها را جمع کنیم؟ در فرصت به دست آمده مطالب ذهنیام را مرور میکنم. فضای موجود را برای طرح بعضی مطالب جدی و مهم مناسب نمیبینم. متأسفانه نگاه دوستان به ادبیات دفاع مقدس نگاه تفکیکی است. در حالیکه این گونهی ادبی هم زیرمجموعهی ادبیات کشور است و نباید آن را مهمان ناخوانده خواند. برخی از نویسندهها بعد از سرمشق و تمرین نویسندگی در ادبیات جنگ به محض حرفهایشدن سراغ موضوعات دیگر میروند و خودشان را از این فضا جدا میکنند. شاید به این دلیل که حتی با نوشتن بهترین آثار جنگی نویسندهای حرفهای به حساب نمیآیند و برای همیشه تجربینویس شناخته میشوند.
بعضیها گمان میکنند که به قلم درآوردن تجربیات جنگ کار راحتی است و نیازی به دانش و مهارت خاص ندارد. به همین دلیل ادبیات جنگ را دمدستی و طفیلی فرض میکنند، علاقهمندان و ارادتمندان ادبیات دفاع مقدس هم با حمایتهای شعاری و ارزشی و بعضاً سیاسی، ناخواسته موجبات تکجزیرهای شدن آن را رقم زدهاند.
با شنیدن صدای آقای امینیان به خودم میآیم.
ـ خانم رامهرمزی شما آماده هستید؟ باید جلسه را شروع کنیم.
ـ بله.
من تقریباً آماده هستم. از خانم همراهم سؤال میکنم،
ـ روسریم مرتب است؟
ـ آره خوبه، مرتبه.
یک روسری سادهی آبی رنگ سر کردهام. اصلاً دوست ندارم از سر تا پا سیاهپوش باشم. دیدهام که برخی از خانمهای مدیر یا همسران مسئولان در زمان سفر به خارج از کشور از پوششهای رنگی برای حجاب استفاده میکنند؛ اما در مملکت خودمان سرا پا مشکی میپوشند. همانطور که برایم پوشش چادر در ایران و اروپا فرقی ندارد، استفاده از پوشش رنگی در حجاب برایم در هر دو مکان یکسان است.
اینکه انسان بتواند در شرایط متفاوت تصمیمهای مناسب با آن شرایط را بگیرد خیلی خوب است اما چیزی که آزاردهنده و آفت جامعهی ماست تظاهر و دورویی است. و گاه نان به نرخ روز خوردن. البته مناسبات غلط اجتماعی آدمها را به این سمت سوق میدهد. تظاهر اساساً رفتار مناسبی نیست. حتی تظاهر به خوبی و مقدسمآبی. در کنشهای روزانه حاضریم آدمها آنی باشند که ما میخواهیم، ولو که دلمان به رفتار متظاهرانهشان خوش باشد. به همین دلیل برخی از افراد جامعه دو شخصیتی که چه عرض کنم چند شخصیتی شدهاند. نهفقط ظاهر آنها که اظهارنظرات و عقایدشان در محل زندگی، محل کار و فضای مجازی، زمین تا آسمان متفاوت است و مشخص نیست منِ واقعی این آدم کدامیک از این شخصیتهاست.
به دعوت آقای امینیان افراد از گوشه و کنار غرفه جمع میشوند. در جمع مخاطبان مدیر سابق انتشارات روایت فتح حضور دارد. با دیدن او خودم را در نمایشگاه کتاب تهران حس میکنم. سال گذشته در نمایشگاه کتاب تهران از من و خانم سپهری دعوت کردند که در جلسهای شرکت کنیم. خانم سپهری برای شرکت در آن جلسه از تبریز به تهران سفرکرد. جلسهی مورد نظر در سالن یاس نمایشگاه کتاب تهران برگزار شد. سالنی با ظرفیت حداقل 30 نفر که تنها دو یا سه مخاطب حضور داشتند. البته همین دو سه نفر هم از اول جلسه نبودند. وقتی از مجری خواستم که به ما اجازه دهد برویم و از نمایشگاه دیدن کنیم. با اعتماد به نفس کاذبی گفت: «جلسه ما بدون حضور مخاطب هم برگزار میشود.»
جلسه بدون مخاطب چه صیغهای است! مثل اینکه ما کتاب بنویسیم و بگوییم برای خودمان مینویسیم. کسی هم نخواند اشکالی ندارد. به اصرار آقای مجری جلسهی ما شروع شد. کمی از گفتوگو نگذشته بود که مدیر انتشارات روایت فتح آمد. خدا را شکر، که همین یک به از هزار. ایشان با طرح سؤالات چالشی، تومار ما را درهم پیچید و بحث ابعاد جدیدی پیدا کرد، ما حسابی توی حس رفتیم و سعی میکردیم بهترین پاسخها را بدهیم. ولی مگر ایشان قانع میشد. در این شرایط کلاً یادمان رفت همهی صندلیها خالی است و فقط دو سه نفر به حرفهای ما گوش میدهند. البته هر از گاهی چند نفر بازدیدکننده از نمایشگاه به سالن سرک میکشیدند.
خدا را شکر در فرانکفورت تعدادی مخاطب ثابت از اهالی کتاب در جلسه حضور دارند. جلسه با صحبتهای آقای امینیان شروع میشود. ایشان با اشاره به دو جلد کتاب ترجمهشدهی یکشنبه آخر که روی میز قرار دارد، بحث را شروع میکند و بلافاصله سررشته سخن را به من میدهد. من قبل از اینکه به کتاب بپردازم به دوران نوجوانی خودم و همسالانم اشاره میکنم. ما در بهترین مقطع زندگیمان به دلیل روبهرو شدن با سختترین و تلخترین پدیدهی اجتماعی یعنی جنگ، مجبور شدیم که زود بزرگ شویم چرا که مواجهه با جنگ بزرگی میخواست. نه فقط بزرگی فکر و اندیشه که حتی دست و پاهای بزرگ میخواست. در این دوران کودکی یا نوجوانی معنایی نداشت و گویی همهی این حرفهای قشنگ مربوط به مراحل رشد از کودکی تا نوجوانی، همه نظریههای اعتباری و حرف زیادی بودهاند و اصلاً اصالتی نداشتند.
اتفاقاً تبعات تلخ و دردناک جنگ برای این کودکان و نوجوانان عمیقتر است و سناریونویسان جنگها همیشه چشمهایشان را به روی این حقایق بستهاند. کتاب یکشنبه آخر داستان واقعی زندگی در جنگ است. از آنجایی که جنگ ما دفاعی و مردمی بود و ما اندیشه و رویای تهاجم و کشورگشایی نداشتیم، از کوچک و بزرگ برای حفظ داشتههایمان دفاع کردیم این کتاب بیش از آنکه روایت جنگ باشد، روایت زندگی است. در بین مخاطبان مرد سالمندی نشسته است که با علاقهی خاصی به حرفهای من گوش میکند و زمانی که من خاطراتی از روزهای جنگ میگویم اشک میریزد. او از افراد ثابت سالن نیست. من تحت تأثیر حضور این عاقله مرد به نکتههای بیشتری اشاره میکنم. و به برخی سؤالات پاسخ میدهم.
ـ کسی از شما خواست که به جنگ بروید؟
ـ نهتنها از من و دوستان هم سن و سالم نخواستند که به جنگ برویم، تقریباً همه از خانواده تا دوستان و همشهریها و مسئولان مخالف حضور ما در جنگ بودند. اما احساس مسولیت اجتماعی کوچک وبزرگ نمی شناسد.
چه لزومی دارد که در یک جنگ تمامعیار دختران نوجوان و جوان شرکت کنند؟ جنگ ما یک جنگ دفاعی بود و در موضوع دفاع همه باید نقشآفرینی کنند وگر نه همه چیز از دست میرود. حضرت امام (ره) عظمت این واقعه را درک کرد و با حمایت از دفاع مردمی و حضور همهی اقشار از جمله زنها، جنگ را در مسیری انداخت که آخرش سربلندی بود. سال 67 با پایان جنگ ما ملت سرخورده و ورشکستهای نبودیم. خاک و آبرویمان هر دو به خوبی حفظ شده بود و با سر سلامتی هشتسال سخت را پشت سر گذاشتیم.
جلسه تمام شد و خیلی زود همه متفرق شدند و فقط آن مرد سالمند همچنان مشتاق شنیدن بود و به نظر میرسید او بیش از من در سال 59 مانده است. یکی از ناشران آن مرد سالخورده را به من معرفی میکند. او دکتر حسن حسابی، پسرعموی دکتر حسابی معروف است. ایشان 10 سال پیش از پیروزی انقلاب به آلمان مهاجرت کرده است و سالها در دانشگاههای آلمان مشغول به تحصیل و پس از آن تدریس بوده است. در همین کشور ازدواج میکند و خانواده تشکیل میدهد. او انقلاب را ندیده و جنگ را درک نکرده است اما با تمام وجود هنوز یک ایرانی است و به کتابهای دفاع مقدس علاقهمند است. دکتر حسابی چند نسخه کتاب یکشنبه آخر میخواهد تا برای اقوامش به آمریکا بفرستد. به او قول میدهم که از ایران چند کتاب برایش بفرستم. یکی از ناشران حاضر در غرفه نسبت به رونمایی کتاب یکشنبه آخر در اولین روز نمایشگاه منتقد است. به اعتقاد او با این کار ما جنگطلب معرفی میشویم. اگر این دوستان اطلاع داشتند که جایزه نوبل ادبی سال 2014 را به پاتریک مودیا نویسنده فرانسوی بابت نوشتن یک رمان جنگی دادهاند، اینطور نگران اتهام جنگطلبی از طرف اروپاییها به ما نمیشدند.
ناشر دیگری هم منتقد است که کتاب آشپزی ایرانی و مستندات جنگ چه ربطی به هم دارند که در یک روز رونمایی میشوند. بعد از جلسهی رونمایی، چایخانه سنتی غرفه، با دمنوش گل گاوزبان و نبات از ما پذیرایی میکند. عجب طعم و رنگی دارد! من و همسفر خستهام که از شب قبل با هم آشنا و همراه شدهایم با خوردن یک فنجان نوشیدنی سنتی، جان تازهای میگیریم.
در هر گوشهی سالن ایران افراد در گروههای کوچک مشغول بحث و گفتوگو هستند. تعدادی از دوستان، مثل ما شب گذشته را در فرودگاه گذراندهاند و از صبح تا ظهر در پرواز و بعد از ظهر در نمایشگاه هستند. چهرهها خسته و نایی نمانده است. ساعت 5 بعد از ظهر همراه با همسفرم و همسرش از نمایشگاه خارج میشویم. ایستگاه تراموا شلوغتر از ظهر است. در خیابان بعضی افراد سالمند سوار بر موتورهای کوچک شارژی در حال تردد هستند. در این دیار پیرها به اندازه جوانها امید به زندگی دارند و در همه جا دیده میشوند.
خیلی زود تراموا وارد ایستگاه میشود و ما سوار میشویم. خانمی با سگش کنار من ایستاده است. یکی از این سگهای تیتیش مامانی مو فرفری. به نظرم موهای سگش را در آرایشگاه درست کرده است خودم را جمع میکنم و در گوشهای مچاله میشوم جایی برای نشستن نیست. راننده تراموا نام ایستگاهها را قبل از رسیدن به آنها اعلام میکند. سرعت تراموا معمولی و رنگ واگنها سبز مایل به آبی است. خسته و گیجم اما خیالم راحت است که با دوستانم هستم. همسفرم دستم را میکشد،
ـ رسیدیم باید زود پیاده شویم.
خیلی آرام از کنار سگ مو فرفری میگذرم. تا هتل راهی نیست. به آسمان نگاه میکنم هوا ابری است و نمیتوانم ستارهای پیدا کنم. به نظر میرسد که اذان مغرب شده باشد اما از کجا باید مطمئن شویم. شاید خیلی چیزها را بتوان در اینجا پیدا کرد اما حسرت شنیدن نغمهی دلنشین اذان آن هم اذان مغرب به دل آدم میماند. به هتل میرسیم. قرار میشود که بعد از نماز و استراحت برای خوردن شام به یک رستوران ایرانی برویم. از پذیرش هتل رمز وایفای را میگیرم. در اتاق میز کار کوچک و مرتبی هست. لپتاپ را روشن میکنم اما موفق به وصل نمیشوم. فقط با موبایل میتوانم از نت استفاده کنم.
مجدد به پذیرش مراجعه میکنم و دست و پا شکسته به آنها میفهمانم که نمیتوانم به اینترنت وصل شوم. مسئول شیفت شب پذیرش توضیحاتی میدهد و من برمیگردم و مجدد امتحان میکنم، اما بینتیجه است. هیچ کدام از همسفرهای ایرانی مستقر در هتل اروپا لپتاپ نیاوردهاند و عملاً نمیتوانند کمکی کنند. هسفرم میگوید: «بیا کمی استراحت کن. تا یک ساعت دیگه باید پایین باشیم. چهار روز هم بدون اینترنت زندگی کن.» خندهدار است در کشور پیشرفته آلمان اینترنت نداشته باشی. با گوشی موبایل سری به سایتها میزنم تا اخبار نمایشگاه را بخوانم اما خیلی زود از خستگی به خواب میروم.
رستوران هانی
تلفن اتاق پشت هم زنگ میخورد. صدایش را میشنوم اما توان بلندشدن ندارم. آهنگ موبایل همسفرم هم بلند میشود. پردهها کشیده است و اتاق تاریک. موبایل من هم فریاد میکشد. با یک حرکت جهشی مینشینم. هنوز در خلأ هستم. کجا هستم؟ اینجا کجاست؟ انگار توی یک غار هستیم. موبایل را برمیدارم هنوز همه چیز گنگ و مبهم است.
ـ بله، بفرمایید.
ـ خانم رامهرمزی چرا هیچ کدام جواب نمیدهید؟
بدون اینکه جواب دهم دوستم را بیدار میکنم و گوشی را به او میدهم.
ـ باشه باشه الآن آماده میشویم. بلند شو. منتظر ما هستند که برای شام برویم.
هم خستهایم و هم گرسنه. ای کاش میتوانستم قید شام را بزنم. به زحمت بیدار میشویم و آماده رفتن. همسفرها در لابی هتل منتظر هستند اما تأخیر ما را به رویمان نمیآورند. از هتل خارج میشویم اولین نسیم پاییزی که به صورتم میخورد خواب را فراموش میکنم. هوا پاک است و پیادهروی در این هوا لذتبخش. چند خیابان اصلی و فرعی را پشت سر میگذاریم. سعی میکنیم در عبور از چهارراهها، مثل یک انسان متمدن رفتار کنیم و پشت چراغ قرمز صبوری کنیم. البته گاهی قانونگریز میشویم، انگار دست خودمان نیست به بینظمی عادت کردهایم.
ساعت 8 وارد رستوران هانی میشویم. نام هانی با قلمی برجسته و به زبان فارسی بر روی ویترین ورودی رستوران نوشته شده است. محیط آرام و سادهای است و از تجملات خبری نیست. میز و صندلیهای راحت و معمولی. دیوارهایی منقوش به مینیاتورهای ایرانی با قدمتی 10 ساله که نیاز به ترمیم و تجدید رنگ دارد. ما در قسمت جلوی رستوران روبهروی ویترین غذاها مینشینیم. همه شرکتکنندگان نمایشگاه کتاب فرانکفورت، رستوران هانی و حافظ را میشناسند و مشتری هر سالهی این دو رستوران ایرانیاند. با اینکه کمتر از بیست و چهار ساعت است که از وطن دور هستیم با دیدن لیست غذاهای ایرانی آنچنان سر ذوق میآییم که انگار سالهاست قورمه سبزی و کشک بادمجان نخوردهایم.
پیشغذا نان و پنیر و سبزی است. با حرص و ولع مثل افطارهای ماه رمضان به خوردن مشغول میشویم. بدون تأخیر چلو و قورمه سبزی و کشک بادمجان و میرزا قاسمی روی میز چیده میشود. طعم غذاها یکی از دیگری خوشمزهتر است. کشک بادمجانی به این خوشمزگی در رستورانهای ایران کمتر پیدا میشود. در رستوران مشتریهای آلمانی هم مشغول خوردن غذاهای ایرانی هستند. با توجه به استقبال مشتریهای آلمانی و خوشمزگی غذاها علاقهمند میشوم که با سرآشپز رستوران مصاحبهای داشته باشم. وقتی میشنوم که مالک و مدیر و آشپز رستوران هانی یک نفر است بیشتر کنجکاو میشوم که با این شخص صحبت کنم. مدیر و آشپز رستوران با روی باز به درخواست مصاحبه پاسخ مثبت میدهند. بعد از صرف شام با آقای علیرضا علیخانی مشغول گفتوگو میشوم. اولین سؤال را دربارهی شغل و زندگیاش در ایران میپرسم.
ـ در ایران به چه کاری مشغول بودید؟ در ایران هم رستوران داشتید و آشپزی میکردید؟ چرا به آلمان مهاجرت کردید؟ چند سال پیش به آلمان آمدید؟ همیشه به آشپزی علاقه داشتید؟ بیشتر مشتریهای شما چه کسانی هستند؟ پخت غذاهای ایرانی در آلمان چه تفاوتی با ایران دارد؟ چه حسی دارید که در کشوری مثل آلمان توانستید به موفقیت برسید؟
شخصیت متواضعی دارد سرش پایین است و بدون غرور حرف میزند. او سالها در صنعت خودروسازی ایران به فعالیت مشغول بوده و همیشه آرزو داشته که در بزرگترین و پیشرفتهترین کشور خودروسازی دنیا شغلی مناسب داشته باشد. بیست سال پیش برای عملیکردن آرزویش به آلمان مهاجرت میکند. او با وجود توانمندیهای تخصصی موفق به نفوذ و اشتغال در صنعت خوروسازی آلمان نمیشود. شاید علت این ناکامی وجود تعداد زیاد نیروهای متخصص صنعت خودروسازی و رشد پلکانی و اصولی افراد در نظام شغلی و اجتماعی آلمان بوده و یا ایرانی و مهاجربودن آقای علیخانی بوده است. به هر حال در مقطعی ایشان از یافتن و ادامهی شغل دلخواه ناامید میشود و به دنبال راه چارهای بوده است.
آقای علیخانی مجبور میشود که برای گذران عمر مدتی در آشپزخانهای مشغول به کار شود. ابتدا به عنوان کارگر آشپزخانه و بعد کمکآشپز کار میکند. در این مدت متوجه استعداد و تا اندازهای نبوغ خود در آشپزی میشود. او در طی چند سال خیلی خوب رشد میکند و مشتریهای خودش را بهدست میآورد و موفق میشود آشپزخانه و رستورانی را برای خود دست و پا کند و کارش را به شکل مستقل ادامه دهد و امروز مالک و سرآشپز رستوران هانی در فرانکفورت است. رضایت و خوشحالی آقای علیخانی فقط مربوط به موفقیت مالی او نیست، موضوعی که به او روحیهی تازه داده نقش او در معرفی غذاهای ایرانی به آلمانیهاست. او میگوید: «شاید تا قبل از این تنها چیزی که برایم مهم بود شغل و نیازهای شخصیام بود. به آلمان آمدم که زندگیام بهتر شود. آن روزها خودم بودم و خودم. شاید این خصوصیت غربت و دوری از وطن است که آدم دور از وطن ایرانیتر میشود. امروز با عشق کشک بادمجان درست میکنم و انگار این غذا ایرانیبودن مرا به همه نشان میدهد برای همین سعی میکنم خوشمزهترین غذا را درست کنم.»
وقتی آقای علیخانی اسم کشک بادمجان را میآورد، من که تا آن لحظه خیلی صبوری کردهام با کنجکاوی از راز خوشمزگی این غذا میپرسم.
ـ آقای علیخانی فوت کوزهگری شما چیست؟ غذای شما استثنایی است؟ لطفاً حقیقت را بگویید. در این غذا از کدام ادویه و سبزی استفاده کردید که این قدر طعم غذا را خوشمزه کرده است.
آقای علیخانی میخندد و با همان کلام صادقانهاش میگوید:
ـ من سالی یکبار به ایران میآیم و همهی مواد مورد نیاز کارم را که در آلمان پیدا نمیشود، مثل انواع سبزیها و ادویهجات را برای یک سال سفارش میدهم تا برای من بفرستند. به ایتالیا هم میروم آنجا هم سبزیجات خوش عطر و بویی دارد از آنجا هم مواد لازم را تهیه میکنم. از ترکیب اینها مواد جدیدی را بهدست میآورم که غذاها را خوشمزهتر کند. در کشک بادمجان از این سبزیجات ترکیبی استفاده میکنم.
آقای علیخانی گرچه توضیح کلی داد اما برای ما فوت کوزهگری خود را لو نداد. خیلی سؤالات دارم که باید از او بپرسم اما همراهانم خیلی خستهاند و حوصلهی ادامه این گفتوگو را ندارند. همهی ما روز سختی را پشت سر گذاشتهایم. با اینکه حرفهای بسیاری مانده اما مهمترین چیزی که باید میدانستم را دریافتم. هر ایرانی در هر نقطه از دنیا باشد یک ایرانی است و باید او را باور کرد و گاهی بعضی از این آدمها در کیلومترها و فرسنگها دورتر از وطن خودشان را پیدا میکنند و در میان جماعت غریبه ایرانیتر میشوند.
هنوز چند آلمانی در رستوران مشغول خوردن قورمه سبزی و چلوکباب کوبیده هستند که ما از آقای علیخانی و دوستانش خداحافظی میکنیم و از رستوران هانی خارج میشویم. باران قطع شده و هوا بسیار لطیف است و بهترین زمان برای کشیدن نفسهای عمیق. خیابانها خیلی خلوت و همه چیز در نهایت نظم و انضباط است. درختها در یک خط پشت هم قرار دارند. بوتههای گل را طوری کاشتهاند که گویی با متر و خطکش محل کاشت آنها را اندازهگیری کردهاند. بخشی از چمن کنار پیادهروها برای عبور کابلهای تأسیسات در نظر گرفته شده است. در آن قسمت به شکل ماهرانهای مسیر چمن تغییر جهت داده است. برای یک لحظه تصور خندهداری به ذهنم میرسد «نکند درختها و چمنهای آلمانی هوشمند هستند.» یکی از همراهان میگوید: «این همه دیسیپلین مرا اذیت میکند. آدم یه خورده شلختگی هم میخواهد. آدم حس میکند اسیر شده و حق تکان خوردن ندارد.»
از کنار یک فروشگاه بزرگ دکوراسیون منزل عبور میکنیم. فروشگاه تعطیل شده اما چراغهایش روشن است. ما چند دقیقهای میایستیم و سلیقهی آلمانیها را در چینش وسایل خانه تماشا میکنیم. خدا وکیلی از ایرانیها سادهترند. از پردههای عجق وجق با والانهای چینچینی و مبلمانهای سلطنتی و دکورهای دست و پاگیر خبری نیست. دکورهایی ساده و شیک با رنگهای ملایم که مهمترین ویژگی آن همخوانی دکور برای یک زندگی راحت است. خانه یعنی یک محل راحت برای ساکنان همیشگی و هر روز آن. امروز دکورهای خانهی ایرانی رقابت پز و تکبر با دیگران و فخرفروشی به مهمانان سالی یکبار است.
در خانهی بعضیها، آنقدر احساس ناراحتی و عذاب میکنم که هر لحظه دعا میکنم کاش زودتر از قید و بند آنجا رها شوم. بوفههای پر از ظروف کریستال که باید با احتیاط از کنارشان رد شویم. ای کاش این ظرفهای گرانقیمت بیمصرف فقط در همان بوفهها میماندند. جدیداً روی هر میز و طاقچهای یکی از این ظرفها جا گرفته است. در یک مهمانی یک ظرف کریستال چک که دکور میز وسط صاحبخانه بود تصادفی به زمین افتاد و شکست. وقتی پریشانی خانم خانه را در از دست دادن ظرف دیدم به او دلداری دادم و مثل مادربزرگهای قدیمی گفتم: «قضا بلا بود نگران نباش.» خانم خانه با همان حال زار گفت: «چهارصد هزار تومان قیمت قضا بلاست.» با شنیدن قیمت ظرف تازه فهمیدم چه فاجعهای رخ داده است.
شاید همه در خانههایشان ظروف تزئینی گرانقیمت نداشته باشند اما به طور کلی چند سالی است که خانههایمان صفا و سادگی خانههای ایرانی را از دست داده است و خانهها بیشتر شبیه پردهسرا و نمایشگاه چوب و مبل و فروشگاه لوازم خانه شده است؛ تا شبیه یک مأمن و مأوای راحت که بدون دغدغه پایت را دراز کنی و حس آرامش را تجربه کنی، مخصوصاً در شهرهای بزرگ و شهری مثل تهران. به هتل که میرسیم قبل از خواب به کافی نت هتل میروم و اخبار نمایشگاه را از چند سایت میبینم و میخوانم. اخبار نمایشگاه در سایتهای مختلف منعکس شده است. خدا را شکر که چند خبرنگار فعال و جوان همراه ما هستند. واقعاً حضور این پسر و دخترهای جوان و نازنین در جمع مسافران فرانکفورت مایهی فخر و مباهات است.
معصومه رامهرمزی در خردادماه سال 1346 در شهر آبادان به دنیا آمد. دوران نوجوانی او با هشت سال دفاع مقدس مصادف شد. وی با شروع جنگ در بیمارستانهای مناطق جنگی به امدادگری مشغول شد و درکنار فعالیتهای امدادی نوشتن را آغاز کرد. کتاب یکشنبه آخر مجموعه خاطرات او از روزهای شروع جنگ تا فتح خرمشهر است. این کتاب در نهمین جشنواره کتاب سال دفاع مقدس رتبه دوم را کسب کرد. رامهرمزی تحصیلات خود را تا مقطع کارشناسی ارشد رشته الهیات و معارف اسلامی ادامه داد و به مدت بیست وسه سال به تدریس پرداخت.
کتابهای اسماعیل، راز درخت کاج، یهود در قرآن و فلسطین در اسراییل، زن انقلاب جنگ ادبیات از جمله آثار این نویسنده است. رامهرمزی صاحب چندین عنوان مقاله چاپ شده همچون زنان سربازان همیشه پنهان جنگ، مردمی از جنس مردم، مولفههای اصلی خاطرهنویسی زنان است.
معصومه رامهرمزی برای رونمایی از ترجمه عربی و انگلیسی کتاب یکشنبه آخر در نمایشگاه فرانکفورت شرکت کرد و خاطرات این سفر را به رشته تحریر درآورد.
ادامه دارد...
نظر شما