«سانیل یاپا»، داستاننویس آمریکایی در رمان جدیدش با الهام از اتفاقی تاریخ برای بیان توهم و آرزوی جهانی شدن بشر و افراط در رسیدن به این خواسته در ایالاتمتحده سخن میگوید.
کتاب «قلب شما ماهیچهای به اندازه مشت شما است» از یک اتفاق واقعی الهام گرفت. در سال 1999 هزاران تظاهرکننده یکی از جلسات سازمان تجارت جهانی در سیاتل را مختل کردند از اینرو پلیس به استفاده از گاز اشکآور، اسپری فلفل و گلولههای پلاستیکی مجبور شد.
«سانیل یاپا» میگوید: «اما لحظههایی از این اتفاقات وجود دارد که ما آن را فراموش کردیم یا در چرخه خبری گم شد؛ لحظاتی که به نظر من در تاریخ آمریکا بسیار مهم بودند.»
رمان «یاپا» در میانه کمپین ریاستجمهوری که روی مناسبات تجاری، همکاریهای بزرگ، و دیگر عناصر جهانی شدن تمرکز میکند به بازار آمد؛ یعنی موضوعاتی که با مسائلی که مردم در سال 1999 به آن اعتراض داشتند مشابهت دارد. «یاپا» تصمیم گرفت این داستان اعتراضی و پلیسی را تبدیل به یک داستان کند.
وی میگوید: «دلم میخواست صدای اعتراض این دسته از مردم را بار دیگر به گوش جهان برسانم؛ اعتراضکنندگانی عصبانی که در آن روز با پلیس درگیر شدند. تصویر یک زن در روز اعتراض در ذهن من باقی مانده است. موهای قرمز بلندی داشت و زانو زده بود. مشخص بود که با باتوم او را زدهاند. روی پیشانیاش زخم شده است. با خودم فکر کردم این زن چرا اینجاست؟ در چه دنیایی زندگی میکنیم که چنین زنی برای حقوق فردی دیگر که در «سریلانکا» یا «بنگلادش» کفش میسازد اعتراض میکند؟
در این کتاب شخصیتی به نام «ویکتور» وجود دارد که امید دارد به اعتراضکنندگان مواد بفروشد. ویکتور 19 سال دارد و فرزند یک افسر پلیس است، به دور دنیا سفر کرده و حالا بار دیگر به سیاتل برگشته است و هیچ علاقهای به سیاست ندارد. با پدرش بیگانه است، مادرش را از دست داده و دنبال تشکیل خانوادهای جدید برای خود است.
بسیار دلش میخواهد به جایی تعلق داشته باشد. به همین دلیل به اعتراضکنندگان میپیوندد و خودش را در موقعیت خطرناکی قرار میدهد. در میان مردمی که بین زنجیر پلیس و در وسط یک تقاطع گیر کردهاند و منتظر پلیس هستند تا مردم را متفرق کنند. «ویکتور» تا حدی سودای تعلق به یک گروه را دارد که حاضر است خودش را در چنین موقعیتی قرار دهد و پیدا کردن چنین شخصیتی رؤیای هر نویسندهای است.
نوشتن درباره یک اتفاق تاریخی معاصر هم جالب و هم آزاردهنده است. جالب است چون منابع مختلفی برای دریافت اخبار موجود است مثلاً دانشگاه واشنگتن آرشیو بزرگی از این اتفاقات در زیرزمین خود دارد؛ همه چیز از جمله دفتر خاطراتی که مردم به این دانشگاه فرستادند یا نوارهای ویدئویی که ضبط شدهاند.
وقتی به شهرداری سیاتل رفتم ویدئوی ضبط شده پلیس از وقایع آن پنج روز را پیدا کردم؛ نواری که در آن گفتوگوی افسران پلیس با یکدیگر و مافوق خود را نشان میدهد. در قسمتی از این ویدئو ترس و تشویش پلیس نشان داده شده بود. با خودم فکر کردم این موضوع خیلی خوب است. میتوانم شخصیتی از پلیس داشته باشم که یک انسان واقعی باشد.
من درباره اعتراض «فرگوسن»، «بالتیمور» یا دیگر اعتراضات که در آمریکا شاهد آن بودهایم سخن نمیگویم. فکر میکنم وقتی مردم احساس کنند در تصمیمگیریهای مهم نادیده انگاشته میشوند به خیابان میآیند و اعتراض میکنند. به نظر من این موضوع بسیار غمانگیز است. ناتوانی انسانها در نشان دادن خواستههای خود دردناک است.
من وقتی به مساله جهانی شده یا کاپیتالیسم جهانی فکر میکنم دچار احساس تأسف میشوم. احساس میکنم مسائل مختلفی در دنیا وجود دارند که مردم عادی را غمگین میکند و از خودشان میپرسند چهکار کنیم یا چه کاری جز رفتن به خیابان از دست ما بر میآید؟
پدر من اهل «سریلانکا» است و این مساله برای من بسیار اهمیت داشت. از همه مهمتر اینکه پدرم مشاور بانک جهانی بود. بنابراین در دوره نوجوانی پدرم همه تابستانها در «فیلیپین» بهسر میبرد. به خاطر دارم وقتی از «بولیوی» به خانه برمیگشت-البته این موضوع به قبل از وجود اینترنت بازمیگردد- بارانی مخصوص مردم آمریکای جنوبی پوشیده بود و نوار کاستی با صدای فلوت داشت و من با خودم فکر میکردم این چه نوع موسیقی است! فکر میکنم 6 سالم بود و این موضوع این حس را به من القا کرد که دنیا برای همه یکی است اما در عین حال کشورها از هم جدا هستند و فرهنگ مشترکی ندارند.
این کتاب را به این دلیل نوشتم که بگویم در ایالاتمتحده دفاع از حقوق مردم این کشور و کشورهای دیگر گاهی حالت افراط به خود میگیرد. ما در عصری زندگی میکنیم که برای به راه انداختن یک انقلاب نیازی به در دست گرفتن تپانچه و جنگیدن نیست. گاهی همدردی کافی است و گاهی همین همدردی انقلابی بزرگ به راه میاندازد.»
نظر شما