جمعه ۱۴ آبان ۱۳۹۵ - ۰۸:۰۰
تماسی که سرآغاز زندگی کاری من شد / یادداشتی از محسن حاجی زین‌العابدینی

محسن حاجی زین‌العابدینی، عضو هیأت مدیره انجمن کتابداری و اطلاع‌رسانی ایران و رئیس کتابخانه مرکزی دانشگاه شهید بهشتی از ماجرای ورود خود به حوزه کتابداری و اطلاع‌رسانی می‌گوید؛ از اتفاقی که حدود 20 سال گذشته، با یک تماس تلفنی در دوره سربازی‌اش آغاز شده بود.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)- محسن حاجی زین‌العابدینی، عضو هیأت علمی دانشگاه شهید بهشتی در گروه علم اطلاعات و دانش‌شناسی با بیش از 10 اثر تألیفی و ترجمه در حوزه پیشینه‌های كتاب‌شناختی، نرم‌افزارهای كتابخانه‌ای، سازماندهی اطلاعات، همایش‌های کتابداری، مدیریت اطلاع‌رسانی به‌عنوان یکی از استادان برجسته حوزه کتابداری شناخته می‌شود.

زین‌العابدینی در سال گذشته با صدور حکمی از سوی محمد‌مهدی طهرانچی، رئیس دانشگاه شهید بهشتی، به‌عنوان رئیس کتابخانه‌های این دانشگاه منصوب شد. وی همچنین در انتخابات ششمین مجمع عمومی و انتخابات انجمن کتابداری و اطلاع‌رسانی ایران که ابتدای سال جاری برگزار شد، به‌عنوان بازرس، به عضویت این انجمن درآمد.

محسن حاجی زین‌العابدینی در متنی که در اختیار خبرنگار «ایبنا» قرار داده، از نحوه ورود خود به دنیای کتابداری و اطلاع‌رسانی سخن گفته که مشروح آن‌را در ادامه می‌خوانید.

حوالی ظهر یکی از روزهای شهریور سال 1376 که در دفتر خدمات بازرگانی قرارگاه خاتم‌الانبیاء سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، یعنی محل خدمت سربازیم، در اقدسیه تهران و در کنار یک استخر خشک و خالی یک ویلای مصادره شده از وثوق‌الدوله که متعلق به آقای ظروفچیانِ تاجر معروف نفت بود، نشسته بودم. آن روزها ترس و وحشت از آینده و اینکه می‌خواهیم چکاره شویم امان ما را بریده بود که یکباره تلفن دفتر زنگ زد؛ تلفنی که سرنوشت و مسیر زندگیم را به کلی تغییر داد.
 
پشت خط خانم فاطمه فرودی با همان لحن تند و طنز همیشگی از آن احوالپرسی‌های خاص خودش کرد و با همان عزیزم گفتن‌هایی که برای یک جوان دور از خانواده خیلی مادرانه و دلچسب بود، گفت که یک جایی از من فهرست‌نویس خوب خواسته و من تو را معرفی کرده‌ام. حالا مردش هستی که بروی. من هم دست و پایم را جمع کردم و چون هنوز خیلی شهری نشده بودم و دستم نیامده بود که در این‌گونه موارد باید بگویم: «الان که سرم خیلی شلوغ است، اجازه بدهید فکر کنم»، فی‌الفور از فرط خوشحالی یک جیغ بی‌صدا کشیدم و آدرس را گرفتم و با تشکر و سری که از غرور سر به طاق آسمان می‌سابید، گوشی را گذاشتم.
 
خانم فرودی را از ساختمان نیاوران کتابخانه ملی می‌شناختم. از یک سال پیش (مهر 1375) که محل خدمتم از ستاد مشترک سپاه در افسریه به بازرگانی در اقدسیه تغییر یافته بود، رفته بودم ساختمان نیاوران کتابخانه ملی و در بخش فهرست‌نویسی زیرنظر خانم فرودی که به واسطه ایشان به سرکار خانم پوری سلطانی متصل می‌شدیم، کار می‌کردم.

ساعت 4 همان‌ روز به محض این‌که ساعت کاری خدمت سربازی تمام شد، شال و کلاه کردم و راه افتادم سمت خیابان ولی عصر و خودم را رساندم به پلاک 3 خیابان دانش کیان که هیچ تابلویی بر سر در آن نصب نشده بود، اما من می‌دانستم که اینجا «مرکز اطلاع‌رسانی و خدمات علمی جهاد سازندگی» است. البته این را از روی کاغذی که آدرس رویش بود، می‌فهمیدم و الا نمی‌دانستم که اینجا کجا هست و چه کاری می‌کند و منِ لیسانس کتابداری به چه کارش می‌آیم.
 
این مرکز را قبلا که دانشجو بودم دورادور از طریق «جلال سیاهپوش» که دانشجویان کتابداری نیمه اول دهه 1370 کشور به خوبی ایشان را می‌شناسند، می‌شناختم. آنجا جلال را دیدم و کمی با همان روحیه و انرژی مثبت همیشگی‌اش برایم حرف زد و مرا راهنمایی کرد به طبقه دوم که روی در ورودی‌اش نوشته شده بود «سازماندهی اطلاعات». آقایی خوش‌صورت البته با ریشی پر و مشکی مرا پذیرفت و از چند و چون زندگی‌ام و کارم و وضعم پرسید که بعدا فهمیدم به این‌کار می‌گویند مصاحبه کاری. این فرد مصاحبه‌گر هم کسی نبود جز «مازیار امیرحسینی».

القصه، قرار شد از همان لحظه من بروم به واحد مجاور و شروع کنم به کار نوشتن کاربرگ توصیفی اسناد حوزه جنگل و مرتع که در دست نمایه‌سازی بود. از همان روز مدادی در دست گرفتم و با راهنمایی مختصر یکی از همکاران، شروع کردم به نوشتن توصیفی سند. قرار شده بود آزمایشی کار کنم تا تصمیم بگیرند برایم. از همان وقتی که پایم به تهران خورده بود مصمم شده بودم که در این شهر دوام بیاورم و پا بگیرم و دیگر به ولایت بر نگردم. از همان وقتی که مداد را به دست گرفتم، خونی که از این تصمیم در رگ‌هایم جریان می‌یافت، باعث می‌شد که هر چقدر بیشتر خسته می‌شوم کار را هم بیشتر و بیشتر کنم و جای پایم را قرص کنم. آخر برای منی که نه آشنایی، نه پارتی و نه سرپناهی در این شهر درندشت داشتم، جز این روزنه تازه باز شده که کورسوی امیدی برای بقا و آینده بود، راه دیگری قابل تصور نبود.
 
نشان به آن نشان که این دوره آزمایشی شد 18 سال ناقابل. یعنی تا روز 31 فروردین 1393 کسی که آمده بود مدتی آزمایشی کار کند در این مرکز ماند و چه تاریخ و چه اتفاقاتی را که از سر نگذراند.

آن وقت‌ها مجرد بودم و هنوز تا 18 آذر 1376 سرباز محسوب می‌شدم، اما به لطف آشنایی صاحب محبت، از شهریور 1376 حضورم در محل خدمت منتفی شد و موفق شدم از اواخر شهریور همان سال به‌صورت تمام وقت در جهاد حضور پیدا کنم و با جدیت تمام کار را شروع کنم. بعد از خدمت اتاقکی دو در دو به مبلغ ماهانه 10 هزار تومان و 100 هزار تومان ودیعه دست و پا کردم و زندگی ویژه مجری را در این اتاق که اگر پایم را کامل دراز می‌کردم به یکی از دیوارهایش برخورد می‌کرد، شروع کردم. اما همان‌طور که گفتم، مصمم بودم که در این شهر دوام بیاورم و پا بگیرم؛ پس هرگونه سختی و معضلی به بی هیچ دلخوری پذیرفته شده و به خاطره‌ای شیرین از ایستادگی و تحمل تبدیل می‌شد. بعد از 6 ماه، در اسفند 1376 هویتی تازه پیدا کردم. یعنی از حالت ساعتی بدون هویت به کارمندی واجد بیمه تبدیل شدم و بعدها هم قراردادی و رسمی آزمایشی و رسمی قطعی که این فرایند به سال‌های 1382 رسید.

دوران سختی بود. از یک طرف بی یار و یاور توی غربت افتاده بودم و از سوی دیگر شناخت درستی از محیط کار و همکاران نداشتم. حجب و حیای روستایی، درونگرایی محیط کوهستانی، غرور ناشی از دست و پنجه نرم کردن فراوان با طبیعت و صد البته محافظه کاری شدید باعث می‌شد که به راحتی نتوانم با همکاران ارتباط بگیرم و این موضوع تنهاییم را دو چندان می‌کرد.
 
با این همه، محیط کاری در مرکز اطلاع‌رسانی یک محیط کاری فوق‌العاده بود. بیش از هشتاد درصد همکاران را افراد جوان که عمدتا رشته کتابداری و تعداد زیادی هم کامپیوتر خوانده بودند، تشکیل می‌دادند. مدیریت مرکز هم همراهی خیلی خوبی با بچه‌ها داشت و یک محیط ایده‌آل برای کار و خلاقیت و اندیشه‌پردازی ایجاد کرده بود، به‌طوری‌که به جرات می‌توان گفت این مرکز یک‌تنه بار علمی و فکری کتابداری کشور را در دهه 1370 به دوش می‌کشید. در عین توجه به مسائل علمی، به مسائل فردی و روابط دوستانه هم توجه زیادی می‌شد، به‌طوری‌که ما حاضر نبودیم حتی یک روز را از مرکز دور باشیم و تقریبا همه تعطیلات را هم در کنار دوستان مشغول کار و تجربه و دانش‌اندوزی بودیم.

یکی از شانس‌های مهم کاری و شاید زندگیم در همین جهاد رقم خورد. سال 1377 بود که طرح ویرایش فهرستگان جهاد در دستور کار مرکز قرار گرفت؛ کاری که هنوز هم به نوعی در زمره کارهای منحصر به فرد کشور از نظر گستره و کار عملیاتی است. در این طرح بود که با آقای ابراهیم عمرانی آشنا شدم. کسی که او را به‌عنوان یک معلم واقعی و الگو پذیرفتم و بعدا خیلی از کارهایم به نوعی با ایشان مرتبط شد و فرد مهم دیگری که از همان ابتدای آشنایی در مرکز تاکنون سایه لطفش بر سر من بوده و به نوعی معلم، راهنما و پدر کاری من بوده، سیدکاظم خان حافظیان رضوی. کار فهرستگان در کنار دوستان صمیمی ادامه پیدا کرد و کوله‌باری از تجربیات کاری، فنی، زندگی و اجتماعی شد.

اما، مثل همیشه که وقتی یک جایی یا چیزی خوب و درست کار می‌کند، انگار که کار درست گناه باشد و باید حتما کفاره‌اش پرداخت شود، زدند و این مرکز خوش نام و خوش کار را با طرح ادغام «جهاد سازندگی» و «وزارت کشاورزی» خراب کردند. چیزی که آن وقت‌ها هر کسی می‌پرسید شما چه شده‌اید می‌گفتیم «جوک» شده‌ایم که تلفیقی است از جهاد و کشاورزی.
 
وقتی ادغام شدیم، آن مرکز دوست‌داشتنی در قلب شهر و خیابان ولی عصر را رها کردیم و راهی ولنجک شدیم؛ جایی که برایمان غریب و به نوعی ترسناک بود. قرار بود بیاییم و جزئی از «سازمان تحقیقات،‌ آموزش و ترویج کشاورزی» بشویم؛ سازمانی که به نوعی بوی اشرافیت از آن به مشام می‌رسید و به شکلی کاخ رؤیاهای ما را خراب کرده بود. آن وقت‌ها، ما از آن شلوغی و هیاهوی قلب شهر که هر امکانی به وفور در اختیار بود کنده شدیم و به جایی دور از دسترس، اما تا بخواهی زیبا و فرهبخش منتقل شده بودیم. هر کسی می‌خواست برود بیرون می‌پرسیدیم: «اگر به شهر می‌روی این کار بانکی ما را هم انجام بده یا فلان چیز را برای ما خریداری کن».

اگر چه در ابتدا از این سازمان می‌ترسیدیم و البته بیراه هم نبود. چون از یک محیط صاف و ساده که همه چیز به روانی آب زلال بود وارد یک سازمان قدیمی و بوروکراتیک با همکارانی به شدت حواس جمع شده بودیم که تا آمدیم خودمان را جمع و جور کنیم و بساط کار جدی را پهن کنیم دیدیم که مدیر مدبرمان آقای سیدمهدی تقوی که برای مرکز نقش مرشد را داشت و البته هنوز هم دارد را کله‌پا کردند و یک غیرمتخصص صاف آمد نشست، روی صندلی صدارت مرکز. ایشان هم که نه تخصص کاری داشت و نه تخصص مدیریت، سر 6 ماه نشده به رستگاری رسید و جایش را داد به مدیری که چیزی از او نگویم بهتر است. همین بس که یک روز مدیره محترمه رئیس مرکز با معاون پژوهشی و رئیس سازمان دست به دست هم دادند تا کتابخانه‌ای به قدمت بیش از 40 سال را بار کامیون کرده و راهی انبارهای کرج کنند که از آن سنگ‌هایی بود که بعدها چندین و چند عاقل تلاش کردند تا بخشی از آن را در آوردند.
 
این دوران که از نظر کاری دوران رکود، رخوت و بی‌انگیزگی مطلق بود برای من اما حکم کیمیا را داشت، چراکه در این دوره توانستم مدرک کارشناسی ارشدم را بگیرم و پشت‌بند آن از مهر 1381 به‌عنوان مدرسی جوان و به‌عنوان جایگزین استاد خوبم خانم بهار رهادوست در دو دانشگاه جدی یعنی دانشگاه علوم پزشکی ایران و دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی به تدریس درس تخصصی و مورد علاقه‌ام یعنی «سازماندهی اطلاعات» بپردازم.

روز 16 فروردین 1382 اما برای مرکز ما یک روز تاریخی بود؛ چراکه رئیسه محترمه مرکز تصمیم گرفته بود که انگشت توی سوراخ زنبور کند و کارتن آورده بود که کتابخانه تخصصی کتابداری و کامپیوتر مرکز را که هنوز هم برقرار است و آن زمان در اتاق گروه سازماندهی جایش داده بودیم را بار کامیون کند که دیگر طاقت همکاران طاق شد و کار به درگیری کشیده شد و همین باعث شد که مدیره محترم برود آنجا که عرب نی انداخت.

مدتی مثل کودکان یتیم بی سرپرست و مدیر بودیم و در این بین من به همراهی آقای حافظیان و تقوی در نمایشگاه کتاب شانزدهم مسئول غرفه «کتاب و کتابخانه جلوه‌های بارز تمدن اسلامی» شدم. در همین‌جا بود که خبر خوشی دل ما را خوش‌تر کرد که در پس هر سختی حتما آسانی خواهد بود. خبر رسید که آقای حافظیان رئیس مرکز شده‌اند و این نوید روزهای خوشی در مرکز بود که خوشبختانه زمان هم این را نشان داد. نمایشگاه که تمام شد، روز آخر اردیبهشت 1382 یک حکم گذاشتند کف دست من و شدم «معاون امور مراکز اسناد و مدارک علمی مرکز اطلاعات و مدارک علمی کشاورزی»؛ پستی که تا روز اول مهر 1384 که راهی اهواز شدم تا پنج سال بعدش یعنی 28 مهر 1389 با مدرک دکترا برگردم، ادامه داشت.
 
اوقات خوشی که هر وقت به آن دوران فکر می‌کنم، می‌بینم با این‌که خیلی دوران پرکار و پرزحمتی بوده، اما به مدد همراهی و همکاری با دوستان و همکاران خوب و حضور کاظم خان حافظیان انگار که همه‌اش در تفریح به‌سر برده‌ایم و اصلا چیزی به اسم کار نبوده. ساعت‌های طولانی می‌توانستیم با آقای حافظیان بنشینیم و ضمن انجام امور اداری و کاری، از ادبیات، فرهنگ، هنر، کتاب و همه چیزهای دلربای دنیا حرف بزنیم؛ ساعت‌هایی که گاه تا 8 و 9 شب طول می‌کشید، اما آدم احساس لذتی ناب از آن‌ها داشت.

در طول همه سال‌هایی که در مرکز بودم، موقعیت‌های زیادی پیش آمد برای انتقال به دانشگاه که در آن زمان خیلی ساده و بی‌دردسر بود، اما به دلیل علاقه و تعصبی که به مرکز داشتیم، همیشه از خیر آن گذشتیم. وقتی برای ادامه تحصیل در مقطع دکترا رفتم، تغییر و تحولاتی در مرکز و دولت اتفاق افتاد که دو سال بعد یعنی فروردین 1386 که برگشتم دیدم فضای غیرقابل تحملی است و مجددا تقاضای مرخصی آموزشی کردم و رفتم تا اردیبهشت 1388 که آقای دکتر گیلوری ریاست مرکز را عهده‌دار شده بودند و دعوت به همکاری در پست «معاون تحقیق و توسعه مرکز» کردند.

خوشبختانه این دوران هم با همه سختی‌هایی که داشت رگه‌های خوبی از همدلی و همراهی داشت که بازهم در پس این آرامش ما به دامان مدیری غیرمتخصص و نامدیر افتادیم که کمر همت بسته بود هر چه را رشته بودیم پنبه کند و چه خون‌دل‌ها خوردیم تا بالاخره در بهمن‌ماه 1392 آقای دکتر رسول زارع، سکان مدیریت مرکز را به‌دست گرفتند. ایشان با این‌که متخصص کتابداری و اطلاع‌رسانی نبودند، اما انسانی شریف بودند که از همان ابتدا از در دوستی درآمدند و دوره کوتاه همکاری من با ایشان یکی از دوره‌های شیرین کاریم بود که به لطف و موافقت ایشان در آخر فروردین 1393 پرونده کاری من در مرکز اطلاعات و مدارک علمی کشاورزی بسته و به قول ناظم مدرسه قدیمی‌مان پرونده مرا زیر بغلم زدند و راهی دانشگاه شهید بهشتی شدم.
 
حالا که از مرکز آمده‌ام و مثل ماهی که از تنگ بلور بیرون افتاده، به مرکز و این همه سال که بهترین سال‌های عمرم بوده نگاه می‌کنم، می‌بینم که احساس خوبی به این همه سال دارم و اصلا تصور نمی‌کنم که ذره‌ای از وقتم تلف شده باشد، بلکه همه‌اش سراسر تجربه و آموختن و تلاشی بوده که در سایه خنده و روابط صمیمانه گرد آمده است. همکاران و دوستانی که صرفا تلاش می‌کردند لحظات خوبی در کنار هم بسازند.

و در این میان، حیف است که یادی از یار دیرین و رفیق گرمابه و گلستانم، سیروس خان داودزاده نکنم. عمو سیروس کسی است که در پس سال‌ها دوستی که از همان روزهای اول ورودم به مرکز که خیلی با کسی دمخور نبودم، نقش مشاور و راهنما و دستگیر را برایم داشته، هنوز هم هست. کسی که در کمک به دیگران از ته دل شاد می‌شود. رفیق لارجی که در رفاقت و صمیمیت نظیر ندارد و در طول این سال‌ها همیشه نقش رهبری را در مرکز ایفا کرده و در کنار هم دست به کارهای بزرگی زده‌ایم.

خرسندم که حالا با کوله‌باری از خاطرات خوش و لحظاتی رنگین از حضور صمیمت دوستانی بهتر از آب روان مرکز را ترک کرده‌ام و مدام دلم برای آن میزهای صبحانه و نهار و خنده‌های عمیق از ته دل تنگ می‌شود.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 7
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 2
  • پورآقائی ۱۸:۳۰ - ۱۳۹۵/۱۰/۱۴
    خاطرات بسیار جالب و شیرینی بود.آقای دکتر زین العابدینی مطمئنا شما هر کجا باشید موثر و مفید خواهید بود و از خودتان خاطرات خوبی بر جا خواهید گذاشت
  • آزادمهر داش ۰۲:۰۷ - ۱۳۹۵/۱۰/۱۵
    با عرض سلام و احترام حضور استاد ارجمند در زندگی هر کسی، اتفاقات خوبی پیش می آید و برایش به نوعی خاص رقم می خورد. یکی از اتفاقات خوب و تأثیر گذار آشنایی با افرادی است که می تواند باعث خیلی از وقایع خوب شود. تأثیراتی که همیشه ماندگار و اثربخش خواهد بود. تا حتی که می تواند بدون آن که بدانیم باعث تغییر و تحول درمسیر زندگی مان شود. زمینه آشنایی شما با خانم فرهودی، آقای حافظیان و آقای عمرانی کلید بسیاری از اتفاقات خوب در حرفه کتابداری را برایتان به ارمغان آورد. شما با علم و دانش بیکران تان و آموزه ها و انگیزه های خوبتان، همچنین مسئولیت و پشتکار ستودنی تان توانستید با انتخاب این رشته و اشتغال به آن در جاهایی همچون: کتابخانه ملی، جهاد کشاورزی، مرکز اطلاعات و مدارک علمی کشاورزی و بالاخره عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی، به موفقیت های خوب و قابل توجهی دست یافتید که قابل تقدیر و ستایش است و برایتان همیشه خاطره انگیز و ماندگار خواهد بود. امیدوارم که همیشه در تمام عرصه های زندگی علمی و فرهنگی و اجتماعی موفق و مؤید باشید. علم دریائی است بی حد و کنار طالب علم است غواصّ بحار گر هزاران سال باشد عمر او او نگردد سیر خود از جستجو
  • ناهید پروینی ۲۲:۳۴ - ۱۳۹۵/۱۰/۱۵
    سلام و درود واقعا استاد خوشحالم که نتیجه تلاشها و پشتکاری خودتان را به حق دیدید. حقیقتا همیشه به شخصه برای من الگوی معلمی نمونه ستید که سعی میکنم از کارهای خوب شما الگوبرداری کنم. از اینکه تجربیات ارزنده خود را با چاشنی شیرین خاطرات در احتیار دوستان و دانشجویانتان میگذارید. سپاسگزارم. شاید باور نکنید چندین باره که این مطلب را هم در وبلاکتان و هم در ایبنا خوانده ام. باز هم شیرین و خواندنی و دلچسب بود. با ارزوی بهترینها
  • حسنی ۱۱:۲۵ - ۱۳۹۵/۱۰/۱۶
    جالب بود
  • مونا ۱۳:۳۵ - ۱۳۹۸/۰۹/۱۲
    سلام خاطرات خود را با بیانی شیوا و دلنشین برای خوانندگان می نویسید اما گاه این تصور برای من پیش می آید که اگر شما یک خانم بودید باز هم این گونه درها به رویتان باز می شد. من یک کتابدار هستم و با افرادی که نام بردید نیز کار کرده ام اما کمتر مورد لطف و محبت این بزرگان بوده ام چزا که همواره در تقسیم احساس آنها نسبت به اطرافیان شاهد تبعیض هایی بوده ام شاید بتوان گفت شما جز افراد خوش شانس بودید که مورد لطف آنها قرار گرفته و حتما لیاقت شخص خودتان نیز چاشنی این امر بوده است. جناب دکتر زین العابدینی فراموش نکنید که اینجا کشوری است که انسان بسیار از روی ظاهر مورد قضاوت قرار می گیرد. اینکه چه خصوصیات رفتاری و اخلاقی و پیشینه خانوادگی و تحصیلی و ... داشته باشید برای نگاه مردم مهم است و هیچکس حاضر نیست انسان ها را همانگونه که هستند بپذیرد همانطور که مرا به دلیل داشتن سکوت و پذیرا نبودن بعضی مسائل مورد قضاوت قرار دادند.
    • محسن زین العابدینی ۱۱:۱۴ - ۱۴۰۰/۱۲/۱۰
      گاهی آدم فکر می کند که اگر اینگونه می شد بهتر بود و اگر آن را به دست می آوردم بهترتر بود. اما همه اینها شاید موهبتهایی است که ما را به جایی بالاتر بکشاند. ما از اسرار کائنات هیچ نمی دانیم.
  • ۱۳:۵۸ - ۱۳۹۹/۰۶/۱۰
    سلام انشا ءالله که همیشه موفق باشید همشهری وهمسایه دوران کودکی وهمکلاسی خواهر شما باعث افتخار همه همشهریا ن میباشید حجتی

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها