زینالعابدینی در سال گذشته با صدور حکمی از سوی محمدمهدی طهرانچی، رئیس دانشگاه شهید بهشتی، بهعنوان رئیس کتابخانههای این دانشگاه منصوب شد. وی همچنین در انتخابات ششمین مجمع عمومی و انتخابات انجمن کتابداری و اطلاعرسانی ایران که ابتدای سال جاری برگزار شد، بهعنوان بازرس، به عضویت این انجمن درآمد.
محسن حاجی زینالعابدینی در متنی که در اختیار خبرنگار «ایبنا» قرار داده، از نحوه ورود خود به دنیای کتابداری و اطلاعرسانی سخن گفته که مشروح آنرا در ادامه میخوانید.
حوالی ظهر یکی از روزهای شهریور سال 1376 که در دفتر خدمات بازرگانی قرارگاه خاتمالانبیاء سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، یعنی محل خدمت سربازیم، در اقدسیه تهران و در کنار یک استخر خشک و خالی یک ویلای مصادره شده از وثوقالدوله که متعلق به آقای ظروفچیانِ تاجر معروف نفت بود، نشسته بودم. آن روزها ترس و وحشت از آینده و اینکه میخواهیم چکاره شویم امان ما را بریده بود که یکباره تلفن دفتر زنگ زد؛ تلفنی که سرنوشت و مسیر زندگیم را به کلی تغییر داد.
خانم فرودی را از ساختمان نیاوران کتابخانه ملی میشناختم. از یک سال پیش (مهر 1375) که محل خدمتم از ستاد مشترک سپاه در افسریه به بازرگانی در اقدسیه تغییر یافته بود، رفته بودم ساختمان نیاوران کتابخانه ملی و در بخش فهرستنویسی زیرنظر خانم فرودی که به واسطه ایشان به سرکار خانم پوری سلطانی متصل میشدیم، کار میکردم.
ساعت 4 همان روز به محض اینکه ساعت کاری خدمت سربازی تمام شد، شال و کلاه کردم و راه افتادم سمت خیابان ولی عصر و خودم را رساندم به پلاک 3 خیابان دانش کیان که هیچ تابلویی بر سر در آن نصب نشده بود، اما من میدانستم که اینجا «مرکز اطلاعرسانی و خدمات علمی جهاد سازندگی» است. البته این را از روی کاغذی که آدرس رویش بود، میفهمیدم و الا نمیدانستم که اینجا کجا هست و چه کاری میکند و منِ لیسانس کتابداری به چه کارش میآیم.
القصه، قرار شد از همان لحظه من بروم به واحد مجاور و شروع کنم به کار نوشتن کاربرگ توصیفی اسناد حوزه جنگل و مرتع که در دست نمایهسازی بود. از همان روز مدادی در دست گرفتم و با راهنمایی مختصر یکی از همکاران، شروع کردم به نوشتن توصیفی سند. قرار شده بود آزمایشی کار کنم تا تصمیم بگیرند برایم. از همان وقتی که پایم به تهران خورده بود مصمم شده بودم که در این شهر دوام بیاورم و پا بگیرم و دیگر به ولایت بر نگردم. از همان وقتی که مداد را به دست گرفتم، خونی که از این تصمیم در رگهایم جریان مییافت، باعث میشد که هر چقدر بیشتر خسته میشوم کار را هم بیشتر و بیشتر کنم و جای پایم را قرص کنم. آخر برای منی که نه آشنایی، نه پارتی و نه سرپناهی در این شهر درندشت داشتم، جز این روزنه تازه باز شده که کورسوی امیدی برای بقا و آینده بود، راه دیگری قابل تصور نبود.
آن وقتها مجرد بودم و هنوز تا 18 آذر 1376 سرباز محسوب میشدم، اما به لطف آشنایی صاحب محبت، از شهریور 1376 حضورم در محل خدمت منتفی شد و موفق شدم از اواخر شهریور همان سال بهصورت تمام وقت در جهاد حضور پیدا کنم و با جدیت تمام کار را شروع کنم. بعد از خدمت اتاقکی دو در دو به مبلغ ماهانه 10 هزار تومان و 100 هزار تومان ودیعه دست و پا کردم و زندگی ویژه مجری را در این اتاق که اگر پایم را کامل دراز میکردم به یکی از دیوارهایش برخورد میکرد، شروع کردم. اما همانطور که گفتم، مصمم بودم که در این شهر دوام بیاورم و پا بگیرم؛ پس هرگونه سختی و معضلی به بی هیچ دلخوری پذیرفته شده و به خاطرهای شیرین از ایستادگی و تحمل تبدیل میشد. بعد از 6 ماه، در اسفند 1376 هویتی تازه پیدا کردم. یعنی از حالت ساعتی بدون هویت به کارمندی واجد بیمه تبدیل شدم و بعدها هم قراردادی و رسمی آزمایشی و رسمی قطعی که این فرایند به سالهای 1382 رسید.
دوران سختی بود. از یک طرف بی یار و یاور توی غربت افتاده بودم و از سوی دیگر شناخت درستی از محیط کار و همکاران نداشتم. حجب و حیای روستایی، درونگرایی محیط کوهستانی، غرور ناشی از دست و پنجه نرم کردن فراوان با طبیعت و صد البته محافظه کاری شدید باعث میشد که به راحتی نتوانم با همکاران ارتباط بگیرم و این موضوع تنهاییم را دو چندان میکرد.
یکی از شانسهای مهم کاری و شاید زندگیم در همین جهاد رقم خورد. سال 1377 بود که طرح ویرایش فهرستگان جهاد در دستور کار مرکز قرار گرفت؛ کاری که هنوز هم به نوعی در زمره کارهای منحصر به فرد کشور از نظر گستره و کار عملیاتی است. در این طرح بود که با آقای ابراهیم عمرانی آشنا شدم. کسی که او را بهعنوان یک معلم واقعی و الگو پذیرفتم و بعدا خیلی از کارهایم به نوعی با ایشان مرتبط شد و فرد مهم دیگری که از همان ابتدای آشنایی در مرکز تاکنون سایه لطفش بر سر من بوده و به نوعی معلم، راهنما و پدر کاری من بوده، سیدکاظم خان حافظیان رضوی. کار فهرستگان در کنار دوستان صمیمی ادامه پیدا کرد و کولهباری از تجربیات کاری، فنی، زندگی و اجتماعی شد.
اما، مثل همیشه که وقتی یک جایی یا چیزی خوب و درست کار میکند، انگار که کار درست گناه باشد و باید حتما کفارهاش پرداخت شود، زدند و این مرکز خوش نام و خوش کار را با طرح ادغام «جهاد سازندگی» و «وزارت کشاورزی» خراب کردند. چیزی که آن وقتها هر کسی میپرسید شما چه شدهاید میگفتیم «جوک» شدهایم که تلفیقی است از جهاد و کشاورزی.
اگر چه در ابتدا از این سازمان میترسیدیم و البته بیراه هم نبود. چون از یک محیط صاف و ساده که همه چیز به روانی آب زلال بود وارد یک سازمان قدیمی و بوروکراتیک با همکارانی به شدت حواس جمع شده بودیم که تا آمدیم خودمان را جمع و جور کنیم و بساط کار جدی را پهن کنیم دیدیم که مدیر مدبرمان آقای سیدمهدی تقوی که برای مرکز نقش مرشد را داشت و البته هنوز هم دارد را کلهپا کردند و یک غیرمتخصص صاف آمد نشست، روی صندلی صدارت مرکز. ایشان هم که نه تخصص کاری داشت و نه تخصص مدیریت، سر 6 ماه نشده به رستگاری رسید و جایش را داد به مدیری که چیزی از او نگویم بهتر است. همین بس که یک روز مدیره محترمه رئیس مرکز با معاون پژوهشی و رئیس سازمان دست به دست هم دادند تا کتابخانهای به قدمت بیش از 40 سال را بار کامیون کرده و راهی انبارهای کرج کنند که از آن سنگهایی بود که بعدها چندین و چند عاقل تلاش کردند تا بخشی از آن را در آوردند.
روز 16 فروردین 1382 اما برای مرکز ما یک روز تاریخی بود؛ چراکه رئیسه محترمه مرکز تصمیم گرفته بود که انگشت توی سوراخ زنبور کند و کارتن آورده بود که کتابخانه تخصصی کتابداری و کامپیوتر مرکز را که هنوز هم برقرار است و آن زمان در اتاق گروه سازماندهی جایش داده بودیم را بار کامیون کند که دیگر طاقت همکاران طاق شد و کار به درگیری کشیده شد و همین باعث شد که مدیره محترم برود آنجا که عرب نی انداخت.
مدتی مثل کودکان یتیم بی سرپرست و مدیر بودیم و در این بین من به همراهی آقای حافظیان و تقوی در نمایشگاه کتاب شانزدهم مسئول غرفه «کتاب و کتابخانه جلوههای بارز تمدن اسلامی» شدم. در همینجا بود که خبر خوشی دل ما را خوشتر کرد که در پس هر سختی حتما آسانی خواهد بود. خبر رسید که آقای حافظیان رئیس مرکز شدهاند و این نوید روزهای خوشی در مرکز بود که خوشبختانه زمان هم این را نشان داد. نمایشگاه که تمام شد، روز آخر اردیبهشت 1382 یک حکم گذاشتند کف دست من و شدم «معاون امور مراکز اسناد و مدارک علمی مرکز اطلاعات و مدارک علمی کشاورزی»؛ پستی که تا روز اول مهر 1384 که راهی اهواز شدم تا پنج سال بعدش یعنی 28 مهر 1389 با مدرک دکترا برگردم، ادامه داشت.
در طول همه سالهایی که در مرکز بودم، موقعیتهای زیادی پیش آمد برای انتقال به دانشگاه که در آن زمان خیلی ساده و بیدردسر بود، اما به دلیل علاقه و تعصبی که به مرکز داشتیم، همیشه از خیر آن گذشتیم. وقتی برای ادامه تحصیل در مقطع دکترا رفتم، تغییر و تحولاتی در مرکز و دولت اتفاق افتاد که دو سال بعد یعنی فروردین 1386 که برگشتم دیدم فضای غیرقابل تحملی است و مجددا تقاضای مرخصی آموزشی کردم و رفتم تا اردیبهشت 1388 که آقای دکتر گیلوری ریاست مرکز را عهدهدار شده بودند و دعوت به همکاری در پست «معاون تحقیق و توسعه مرکز» کردند.
خوشبختانه این دوران هم با همه سختیهایی که داشت رگههای خوبی از همدلی و همراهی داشت که بازهم در پس این آرامش ما به دامان مدیری غیرمتخصص و نامدیر افتادیم که کمر همت بسته بود هر چه را رشته بودیم پنبه کند و چه خوندلها خوردیم تا بالاخره در بهمنماه 1392 آقای دکتر رسول زارع، سکان مدیریت مرکز را بهدست گرفتند. ایشان با اینکه متخصص کتابداری و اطلاعرسانی نبودند، اما انسانی شریف بودند که از همان ابتدا از در دوستی درآمدند و دوره کوتاه همکاری من با ایشان یکی از دورههای شیرین کاریم بود که به لطف و موافقت ایشان در آخر فروردین 1393 پرونده کاری من در مرکز اطلاعات و مدارک علمی کشاورزی بسته و به قول ناظم مدرسه قدیمیمان پرونده مرا زیر بغلم زدند و راهی دانشگاه شهید بهشتی شدم.
و در این میان، حیف است که یادی از یار دیرین و رفیق گرمابه و گلستانم، سیروس خان داودزاده نکنم. عمو سیروس کسی است که در پس سالها دوستی که از همان روزهای اول ورودم به مرکز که خیلی با کسی دمخور نبودم، نقش مشاور و راهنما و دستگیر را برایم داشته، هنوز هم هست. کسی که در کمک به دیگران از ته دل شاد میشود. رفیق لارجی که در رفاقت و صمیمیت نظیر ندارد و در طول این سالها همیشه نقش رهبری را در مرکز ایفا کرده و در کنار هم دست به کارهای بزرگی زدهایم.
خرسندم که حالا با کولهباری از خاطرات خوش و لحظاتی رنگین از حضور صمیمت دوستانی بهتر از آب روان مرکز را ترک کردهام و مدام دلم برای آن میزهای صبحانه و نهار و خندههای عمیق از ته دل تنگ میشود.
نظرات