چهارشنبه یازده اکتبر با چهل دقیقه تاخیر سوار برهواپیمای پسابرجامی، راس ساعت یازده یه فرانکفورت رسیدیم. پیش از هرچیز بگویم سبزی و ترکیب پاییز اصیل سرخ در کنار رودخانه تن کشیده میان شهر ممکن نیست خستگی بر تن مسافری باقی بگذارد. شهر به غایت تمیز و رفتار مردم کاملا منطبق با اصول یک شهروند مدرن پیشرفته است و الا بنز و بیامو که توی تهران ما به وفور ریخته و صد البته که دیدن اینها درد بر دل ایرانی جماعت میافزاید.
نمایشگاه بینالمللی کتاب فرانکفورت از مهمترین رویدادهای مشابه خویش درسطح بینالملل است. ایران غرفه اصولیساز و تروتمیزی دارد که طراحی قابل قبولش با شان هنر معماری ایرانی نسبتا سازگار است. نشر نگاه و ققنوس و ثالث از حاضران جدی بخش ادبیات تالیفی ایران در غرفه ایران هستند. در کنار چند آژانس ادبی و اتحادیه ناشران.
روز اول بود و افتتاحیه غرفه همراه با موسیقی سنتی ایرانی انجام شد و صد البته طبق همه مراسم ایرانجان خودمان باید اینجا هم کسی باشد تا سخنرانی کند که البته آن خیل بلوندهای قد بلند اروپایی با پایان یافتن موسیقی دوربینها را آف کرده و رفتند. دست خودشان نیست. مثل ما بچه موعظه و روایت شنویی نیستند. این میان آقای عباس معروفی را دیدم بالاخره. از آن روزهای بیستسالگی قهرمان کتابخانهام کسی جز او نبود و او را بسیار جدی، هدفمند و با نگاه موشکافانه به داستان یافتم. یکی از خوبیهای نمایشگاه فرانکفورت این است که خبری از ناشران کمکدرسی و صف فروش سیمکارت دانشجویی و بوی روغن داغ و صف ساندویچ سرد نیست. غرفه فنلاند و روسیه و ترکیه و امارات را دیدم. کتابهایشان را ورق زدم و کیفیت کتب شگفتزدهام ساخت. اینجا هیچ چیزی مهمتر از چانهزنی بر سر سرنوشت کتابها نیست. کسی زیر کار دررو نیست و صنعت نشر و چاپ کتاب، چیزی هزار برابر مدرنتر و سالمتر و معنادارتر از آن است که ما در ایران داریم. در هر حال تلاش دوستان در اداره نمایشگاههای بینالمللی فرهنگی قابل ستودن است. امیدوارم فردا روز پرتلاش و منتج به فایده علنی برای همراهانم در غرفه ایران باشد.
۱۱اکتبر ۲۰۱۷
دوازدهم اکتبر روز دوم حضور ایران در نمایشگاه کتاب فرانکفورت بود. صبح میان ازدحام آدمهایی که قصد ورود به نمایشگاه را داشتند، تنها کسی که بازرسی بدنی شد من بودم و آنهم به خاطر حجابم. ما به این رفتارها در جوامع بینالمللی عادت نمیکنیم چرا که ما انسانیم و هرگز تحقیر و تبعیض پذیری عادت نمیشود و تا ابد گزنده و دردناک است. حالا این میان کله پوکی مثل آقای ترامپ هم از برجام خارج شود یا بماند مرهمی بر درد منِ ایرانی نخواهد بود. برنامه اول نمایشگاه تعزیهخوانی بود. دست خودم نیست و ترس از تعزیهخوانی و صداهای کوبنده عزاداری از سالهای خردسالی هنوز در دلم هست این امر باعث شد چند گام از عرصه اجرا فاصله بگیرم و رفتار عابرین را بیشتر رصد کنم. اعتقاد و ارادت من به امام حسین و نهضتش امری نیست که بخواهم برای اثباتش برهان و سند بتراشم اما گمانم هر نکته جایی و هر سخن را مکانی باید. از کسانی که کلامی از عقاید اسلام و تشیع و آیینهای آن نمیدانند نمیتوان بیش از این انتظار داشت که به نمایش دو زرهپوش سبز و قرمز بخندند و بخواهند با شمر سلفی بگیرند. حضور نمایشی آیینیمذهبی با هدف عزاداری، در چنین مکانی نتیجه عکس دارد و بدون شک این فضا و این اجرا کسی را به اندوه قابل احترام شیعه برای حسین و اهل بیتش دچار نخواهد کرد. بعد از آن مراسم نشست گرنت و تعریف و تبیین آن بود که البته مخاطبش، ایرانیان حاضر بودند و دو تا آسیایی چشمبادامی.
دیروز دیدم بزرگواری از اصحاب خبررسانی عکسی از نشستهای غرفه ایران اشتراکگذاری کرده و پیشنهاد داده بودند که بهتر نبود این دورهمی عوض فرانکفورت توی ولیعصر برگزار میشد؟ وظیفه من انتشار جوابیه نیست اما به گوش عزیزش برسانید فلاح گفت تا شماها را داریم ادبیات ما سوت و کور خواهد ماند و ولیعصر که سهل است از میدان راهآهن هم به پایینتر تنزل خواهدکرد. ما کپی رایت را نمیپذیریم چون نمیتوانیم به کلمه به کلمه کتابها امانتدار باشیم. کتابها را بدون رضایت صاحبانشان ترجمه میکنیم آنهم به شکل قلوهکن شده و سلیقهای، آنوقت انتظار داریم ناشر فرانسوی و ایتالیایی و روس بیاید و برای نشستهایمان کف بزند؟ کما اینکه آن جمعیت هوراکش کفزن در هیچ کدام از نشستهای هیچ غرفهای تا جایی که دیدم حاضر نبود. این نمایشگاه، نمایشگاه شهر آفتاب تهران ما نیست. اینجا آنقدر ناشرها جدی و طبق زمانبندی دقیق بر سر میز مذاکرات، با هم برای واگذاری حق کپی رایت چانه میزنند که غرفه فرانسه و ایتالیا و روسیه و حتی همسایه و دوست ترکمان، بیشباهت به بازار بورس و یا اورژانس بیمارستان شهدای تجریش نیست. اینها را گفتم که بگویم ما آژانس ادبی فعال و در تعامل جدی با ناشرین خارجی نداریم، نویسندهها و ناشران ایجنت و مدیر روابط بینالملل ندارند. ناشران حاضر، مترجم مسلط به زبان و مشرف به آثار ارائه شده از سوی نشر را در این سفر همراه خود ندارد و از همه مهمتر در غرفههای دیگر قرار مهم و ثمربخشی با ناشران ایرانی منعقد نشده و اینها هیچکدام بر گردن اداره نمایشگاهها نیست. ایراد را در تهران پیدا کنید.
لوله اصلی آنجا نشتی دارد و من به عنوان نماینده کوچک تالیف معاصر ایران که عمرم را وقف نوشتن کردهام، میگویم ادبیات ایران بچه یتیم بی پدرومادری است که گرسنه و سرمازده سر چهارراه ایستاده و آرزوی فرزندخواندگی دارد. شما تا قیامت به چنین کودک گرسنهای که در فقر عاطفی-مالی دست و پا میزند بگویید اینجا نایست. خبری نیست. بچه باز هر روز خواهد آمد و با گردن کج و نگاه ملتمس و هزارطور ادا و نمایش و ژانگولر آرزویش را زنده نگاه خواهد داشت و امید شکشته نخواهد شد. خدا خیر بدهد به برو بچههای نمایشگاههای فرهنگی که برای این بچه بیکس بیپناه یک سایبان موقت بنا کردهاند.
انتشارات شمع و مه هم برنامه معرفی چند کتب ترجمه شده و رونمایی را در غرفه ایران با حضور ضحی کاظمی و شیوا مقانلو و خانم کارولین کرسکری برگزار نمود. حسن ختام باز هم تعزیه امام حسین بود که قربانش بروم توی نمایشگاه فرانکفورت آلمان که نور اهل بیت را به قلوب این کفار نمیتاباند، دست کم به داد دل ما برسد که بدطور گرفته و محزون است از این که چرا اینقدر همه با هم عداوت داریم آنهم وقتی که باید دستهجمعی سر طناب را گرفت و غریق را به ساحل امن کشاند.
12 اکتبر 2017
سیزدهم اکتبر سومین روز حضور ایران در نمایشگاه بین المللی کتاب فرانکفورت بود. روز ایران. دوستان تمهیدات مناسبی اندیشیده بودند به جهت پذیرایی کاملا ایرانیزه و خب ازدحام خلایق از ملل گوناگون چرا که از کوکوسبزی و کشک بادمجان و شربت ریحان دم جهنم هم نمیشود گذشت وای به حال فرانکفورت. پذیرایی و نواختن نوای محزون نی و بخش اصلی، مراسم نشست با رایزن فرهنگی که بنا بود سرکنسول محترم ایران در فرانکفورت افتخار حضور بدهند که خبر رسید به استانداری آذربایجان منصوب شدهاند و خب ما به این قسم عزل و نصبهای برون مرزی و یکباره عادت داریم و این شد که اقبال نداشتیم پذیرایشان باشیم.
آقای ماجدی عزیز سفیر ایران در آلمان هم متاسفانه در غم از دست دادن والدهشان محزون بودند و شرایط حضور نداشتند و خدا میداند هیچ غمی بالاتر از غم فقدان مادر نیست. برای روح پاکشان طلب آمرزش دارم. چشم امیدمان به معاون سرکنسول بود که ایشان نیز گرفتار دوستان ایرانی دربند افتاده در بلاد غربت بودند که خب اینجا با چاکرم نوکرم گویا مسائل حل نمیشود و به درازا کشید و از حضور ایشان هم محروم شدیم. ماندیم ما و رایزن فرهنگی که یک تنه بار مراسم غرفه را در روز ایران گردن گرفتند. فرمودند که مسئولیت رایزن فرهنگی از آن لحاظ است که در جذب و ایجاد ارتباط برای گفتوگوهای فرهنگی در سطح بینالملل شناخت کافی دارند. دست مریزاد به این شناخت و بسیار هم نیکو و پسندیده اما این شناخت آیا منتج به رفتاری عینی و عملی در این راستا میشود؟
دوستان در تهران که معلوم نیست از کدام سوراخی خرج و برج ساخت غرفه نشت کرده و رسیده دست ایشان، تا تنور داغ بوده چسبانده اند، به جهت تنویر افکار عمومی، که بدانند معالاسف بودجه دولت چه جاها که به باد نمیرود، همین قسم دوستان این حرفها به خرجشان نرفته و نمیرود که شناخت رایزن در علم جذب و ارتباط چقدر مهم و ارزشمند است. چون این بندگان خدا چشمشان به دست آقایان است و با حلوا حلوا دهانشان شیرین نمیشود. رایزن فرمودند در برابر نسل های آتی مسئولیم چون از فرهنگ تهی شده اند! آیا این شناخت نباید به یافتن مسیری بیانجامد که وجهه تاریک و زشت و دزدگونه ما را در امر ترجمه کتاب و نوشتار در دنیا اصلاح کند؟ آیا بناست تا ابد ما عضو کنوانسیون برن نباشیم و صد البته کپی رایت هم شوخی باشد برایمان و بعدش در محافل بینالملل از برخورد زشت و توهینآمیز ناشران خارجی صورتمان کبود شود و تخت سینهمان بسوزد؟
به ترنم دراوردن موسیقیای که روح نویسنده را وادار به نوشتن کند کمکی به جهانی شدن او نمیکند چرا که منِ نویسنده از هر چهار نُتی که تو ذهنم نواخته میشود فقط یکی را به کلمه مبدل میکنم. که البته این حرفها ناله کهنه است و دوبارهگوییاش دردی دوا نمیکند. غیر از این مراسم داستانخوانی بود که قرار شد بنده کمترین بخشی از کتاب همه دختران دریا را بخوانم و خب چون ایرانی یعنی بی نظمی و بینظمی یعنی تاخیر قابل توجه در شروع برنامهها نه تنها از خواندن ترجمه انگلیسی کتاب محروم شدم بلکه همان بخشی که انتخاب کرده بودم هم نیمه ماند. البته که من مدعی خلق اثر خرق عادت نیستم و همین که جمعیت قابل قبولی بر من منت گذاشته و حضور یافتند باعث دلگرمی و افتخار و مباهات بنده شد. داستان را خواندم و دوست ایرانی مقیم آلمان رو ترش کرد که چقدر از این داستانها مینویسید درباره زنها؟ اصلا چرا اینها را چاپ میکنید؟ دوست عزیزمان نمیدانست توی این سالهایی که ایشان توی یکی از مدرنترین کشورهای دنیا بنزسواری میکرده ما زنان ایرانی همچنان جنس دومیم و هنوز مردان ما بهتر از هر موجودی در عالم صلاح مملکت خودشان و ایضا زن و فرزندشان را میدانند.
آخر هم دکتر شاکری نشستی داشتند با رییس نمایشگاه پاریس و انقدر قققق گفتند که فقط خودشان فهمیدند چه شد و در نهایت لبخند بر لب بودند که یعنی بعله را گرفتند برای مهمان ویژه پاریس شدن در سال ۲۰۲۱. خدا را چه دیدید شاید عمر ما قد نداد به آن زمان. اما روی قولشان حساب میکنیم. خانم رویا مکتبی هم برنامهای داشتند در راستای مقایسه فعالیت آژانسهای ادبی نروژ و ایران. که البته آژانس ادبی در ایران کنونی آنقدر گم و ناشناس است که مرا یاد آن سالها میاندازد که از هر صد نفر ایرانی یک نفر هم نمیدانست پیتزا چیست و چگونه باید خوردش. لای نان یا خالیخالی؟! اخرش هم که هوا کم اوردم و اشک بر چشم از نمایشگاه بیرون زدم. رودخانه فرانکفورت را تماشا کردم که بوی تالاب بندر انزلی میداد و برای خودم و مردمم و فرهنگ و ادبیاتم گریه کردم. با درد. برای ادبیات و سینما و موسیقی. اما باز هم با همه این احوال دلم میخواهد پای عبای حسن روحانی را ببوسم که دست کم لای پنجرهها را گشوده بلکه قدری هوای تازه بیاید.
۱۳ اکتبر ۲۰۱۷
چهاردهم اکتبر چهارمین روز حضورم درنمایشگاه کتاب فرانکفورت بود. صبح بدی را شروع کردم و هرچه میکشم از استرس و روان است که وقتی برود توی دستگاه پرس ممکن است قلبم را هم از کار بیاندازد. اما آنقدر هوای صبح فرانکفورت دلپذیر است که نمیشود به حال بد مجال تداوم داد. امروز نمایشگاه سر و شکل عجیبی داشت. شلوغتر از روزهای گذشته و آمیخته با کارناوال جوانانی که خودشان را به شکل کاراکتر محبوب داستانی خویش درآورده بودند که البته برای امثال ما که قشنگترین نمایش نمایشگاه کتابمان همان آشپز باد شده رقصان مقابل غرفه هایدا ساندویچ است بیش از اندازه جالب بودند.
اول کار سری به سالن اختصاصی کودکان زدم. کیفیت چاپ و تصاویر و خلاقیتهای به کار رفته برای خارج کردن کتابهای کودکان از شکل همهگیر و کلاسیک آن، تا غرفهارایی و تبیین برنامههای بسیار سرگرم کننده برای گروههای سنی مختلف بهت زدهام کرد. واقعیت این است که با پخش و پلا کردن مدادرنگی روی میز پلاستیکی وسط غرفه کتاب کودک بچههای نسل جدید کتابخوان نخواهند شد. نشستی در غرفه ایران برپا بود با همراهی ناشر ایتالیایی که چندکتاب از نشرچشمه را به ایتالیایی برگردانده است از جمله کتاب خانم سالار و مرعشی مهدی ربی را. آقای آموزگار به عنوان رییس اتحادیه ناشران در این مراسم حاضر بودند که البته با اغتشاش هموطنان عاصی و توهینگرمان چیزی از کلامش را نشنیدم. رک و راست بگویم ایرانیها منافقش هم، مخالف و زاویه دارش هم ایرانیبازی درمیآورد. نمایشگاه کتاب جای این رفتارها نیست چرا که شعارهای پوچ و اغلب خندهدار آنها را کسی جدی نمیگیرد و در عین حال به حماقت مشی سیاسی رهبران خود صحه میگذارند وقتی مثل سیرک پر سر و صدایی میان کار فرهنگی چند ناشر خارجی که هیچ گناهی جز همسایه شدن با غرفه ایران ندارند وارد معرکه میشوند و پای پلیس و امنیتیها رامیکشانند و به اینجا که رسید مردن میهراسند.
با دادن فحش رکیک و تف پرت کردن مقابل پای من که نویسنده ایرانم و با حجاب حاضر شدهام بیش از هرکسی خودشان را مایه خنده میکنند. برای نگارش کتاب همه دختران دریا بسیار در باب گروه مجاهدین که بعدها تغییر مشی داد و به منافقین امروزی بدل شد تحقیق و تفحص کردم. امروز که یکیشان برایم تف پرت کرد با خودم گفتم چقدر درست نوشتم این آدمها را. بعد از آن هم جلسهای بود در راستای ترجمه و خب بنده هم متنی در باب اهمیت ترجمه و نقش آن در شناخت و گفتوگوی تمدنهای ملل نوشته بودم که به علت مساعد نبودن حالم دوست عزیزی روخوانی آن را به عهده گرفت. امروز لب رودخانه روی چمنها نشستم و به خیلی چیزها فکر کردم. یکی اینکه تا کی میتوانم بنویسم؟ تا کی زورم به همه نیروهای بازدارنده میرسد؟ تا کی همه جای دنیا با وطن من اینهمه فرق دارد؟ شاید عمر من به رونق و اصلاح اوضاع ادبیاتمان و به سامانی اوضاع نشر قد ندهد. اما امیدی هست آیا؟
در پایان هم بگویم که بابت آن شامورتی بازی و داد و هواری که مقابل غرفه ایران راه افتاد خودم زهره ترک شدم که هیچ، دیدم دست اندرکاران و مسئولین اداره نمایشگاه چطور رنگ برنگ می شدند و حالشان دگرگون بود. خدا صبر جمیل به همهشان بدهد که هم با دررو و بگیرهای داخل دست و پنجه نرم میکنند برای برگزاری نمایشگاه و هم با این کثافتکاریهای خارجی. آخرش هم چوب دوسر طلا همینها هستند چون که ما مردم همیشه طلبکار یاد گرفته ایم کسی را یک تنه مسئول خرابی و متعاقبش مامور آبادانی بدانیم.
پانزدهم اکتبر روز پایانی نمایشگاه کتاب فرانکفورت بود. دلم میخواهد معترف شوم بهترین سفر زندگیام بود. با تیکت فرست کلاس امارات نیامدم. هتل پنج ستاره سوپرلاکچری هم در کار نبود. اما عزت و احترام بود. ارج نهادن به تکتک کلماتی که نگاشتم و مرا راهی این سفر کردند. بارها دلم خواست با زبانی غیر آنچه میدانم بزرگانی را که در این سفر همراهشان بودم و در جوارشان ایام گذراندم تکریم کنم و به ایشان بباورانم چقدر این روزها قد کشیدم کنارشان. آقای حسینزادگان عزیز و سایه پدرانهاش و استاد آموزگار با آن آرامش و وقارش، آقای رییس دانا و آقای جعفریه و دکتر شهرامنیا و آقای عموشاهی و دکتر شاکری و بسیاری از دیگر بزرگوارانی که ضعف حافظه یارایم نمیکند به خاطر آوردن اسامی شریفشان را، این سفر را برایم به مانند دریچهای گشوده به سوی جهانی نو مبدل ساختند.
من و نسیم مرعشی در کنار استاد امامی داستانهایمان را خواندیم. با لهجه خوزستانی و از جنگ گفتیم و از زنان جنگ و دنیای ما بچههایی که زیر بمباران جنگ به دنیا آمدیم، خدا میداند که چقدر شبیه است. گزارش پایانی نوشتنش سخت تر از همیشه است. چرا که آنقدری به دیدهها و شنیدهها و آموختههایم افزوده شد که نمیدانم چقدر باید بخشنده باشم که بشود با دیگران درمیانشان بگذارم. تنها مانده همان درد کهنه ساختار سنتی و لنگ مانده نشر در ایران. اینکه آیا روزی میرسد که آژانسهای ادبی بخش مهمی از بدنه نشر آثار و ارائه آنها را به خود اختصاص دهند؟ میرسد روزی که آژانسهای ادبی در کشورم پا بگیرند و بر اساس کیفیت و توانایی بالقوه اثر برای نمایش هویت خویش، آن را در عرصه داخلی و خارجی به سوی ناشر مناسب هدایت کنند؟ روزی که هم کیفیت و کمیت چاپ آثار از زیر سایه رابطه و لابیگری خارج شود و هم حضور غرفه ایران در مجامع بینالمللی مثمر به عواید بیشمار باشد. به عنوان نویسندهای که قریب به 10سال از عمرم را صرف خواندن و نوشتن کردهام بلکه گامی کوچک هرچند لنگان در مسیر پیشرفت ادبیات که بزرگترین دلبستگیام در دنیاست، بردارم ممنون و مسرورم که در کنار تمام سختیهای کار نوشتن و سرانجام، یافتن ناشر و چاپ اثر، که هیچ دست یاریدهندهای نیست و هیچ پشتگرمیای، گاهی این شکل رفتارهای حمایتی رخ میدهد بلکه خستگی از تن برود و جهان تازهای مقابل دیدگان نویسنده گشوده گردد. جهان تازهای که در این سفر بر من هویدا شد بدون شک در یکی از آثارم نمود بارزی خواهد یافت. میان تمام سختیهای نوشتن من شاید قهرمان باشم که از کنج اتاق کوچکم همراه آدمهای داستانهایم به غروب یکشنبه فرانکفورت آلمان رسیدهام.
نظرات