به مناسبت انتشار «گزارشگر رازهای نهفت» اصغر رستگار در گفتوگو با ایبنا؛
درامهای ایبسن، درامهای ذهن و روحاند/نقش اصلی نمایشنامههای ایبسن برعهده زنان است
اصغر رستگار درباره هنریک ایبسن میگوید: نمایشنامههایِ ایبسن به کوهِ یخی میمانَد که بیشترِ پیکراَش زیرِ سطحِ آب نهفته است. پس اگر کسی بخواند قامتِ این پیکره را با تمامِ جزئیاتش بشناسد باید به فنِ غواصی متوسل شود.
مختصری درباره مباحثی که در کتاب مطرح شده است توضیح بفرمایید.
پاسخِ این سؤال را حتّا اگر بخواهیم به طورِ مفصل بدهیم، خود به خود مختصر است چون در واقع عنوانِ کتاب پاسخِ پرسشِ شماست. این کتاب متشکل است از «مقالاتی در تحلیلِ برخی از آثارِ ایبسن». اما کدام دسته از آثارِ ایبسن؟ آثاری که ایبسنِ «نروژی» را تبدیل کرد به یک متفکرِ بحثانگیز «جهانی». این دسته از آثارِ او در تداولِ عام به «آثارِ اجتماعی» شهرت یافته است، هرچند که این فقط سطحِ آشکارِ این آثار است نه ژرفایِ درونِ آن.
چرا به ایبسن پدر نمایشنامه نویسی مدرن میگویند؟
چون آثارِ او تعاریف و چارچوبهایِ گذشتهیِ درام و تراژدی را به سطحی درخورِ جامعه مدرن ارتقا داد. مهمترین تفاوتِ نمایشنامههایِ ایبسن با آثارِ پیش از او، این بود که عوالمِ درونی و زندگیِ روحیِ شخصیتها را از نهانگاهِ تاریکی درمیآورد و زیرِ نور میگرفت. حالات و هیجاناتی که میآفرید، یا اصلاً به حوادثِ معمولِ دراماتیک بستگی نداشت یا اگر داشت بسیار ناچیز بود. درامهایِ او درامهایِ ذهن و درامهایِ روح بودند. حادثه اصلی، پیش از کنار رفتنِ پرده اتفاق افتاده بود و موضوعِ نمایش عوارض و عواقبِ آن حادثه، و پاسخها و واکنشهایِ ناشی از آن، بود. نمایشنامههایِ ایبسن به کوهِ یخی میمانَد که بیشترِ پیکراَش زیرِ سطحِ آب نهفته است. پس اگر کسی بخواهد قامتِ این پیکره را با تمامِ جزئیاتش بشناسد باید به فنِ غواصی متوسل شود.
اندیشههای ایبسن در کدام یک از نمایشنامههای او به صورت روشنتری حلول پیدا کرده است؟
چیزی که به خصوص ذهنِ او را مشغول میداشت «فرد» بود. او ارزشِ هر «جامعه» را با این معیار میسنجید که : آیا کمک میکند هر فرد همان باشد که هست ـ یا به تعبیرِ خودِ او، هر «فرد خودش باشد» ـ یا برعکس، پیشِ پایش سنگ میاندازد. او در این باب یک معیارِ آرمانی داشت و عیارِ جامعه را با همین معیار میسنجید. نقدِ اجتماعیِ او هم درست از حاصلِ همین ارزیابی آغاز میشد. گستردگی و تنوعِ چهرههایی که او از زنان ترسیم کرده بهراستی بیمانند بود. درک و دریافتِ او از ظرافتها و پیچیدگیهایِ روانِ زن حیرتانگیز بود. خاصه در آثارِ آخراَش، که به نیروهایِ نهفته در ضمیرِ ناهشیارِ آدمی پرداخت، هر بار فزونتر و ژرفتر از پیش، در عمقِ ذهن و ضمیرِ زنان فرورفت. این نازکبینی و ژرفاندیشی در زندگیِ نامشهودِ زنان را چه بسا شاعرِ خفته در درونِ او به او بخشیده باشد. شاید ایبسنِ شاعر گهگاه خود را از جنس و جنمِ زنان میدیده است. در واقع چنان بود که گفتی در کنهِ ذاتِ خود این قابلیت را میدید که جنسیتاَش را دیگرگون کند. با دید و دریافتِ دقیق و عمیقی که او از جنسِ زن داشت، قادر بود، در عالمِ خیال، در جلدِ زنانِ موضوعِ کاراَش برود و روحاً و جسماً خود را جایِ آنان ببیند. نقشِ اصلیِ نمایشنامههایِ جنجالیِ او یعنی : خانهیِ عروسک، اشباح، رسمرس هُلم، هداگابلر، استاد معمار برعهده زن است.
درباره نمایشنامه «هدا گابلر» و همچنین درباره دلیل کجفهمیهایی که از این نمایشنامه میشود کمی توضیح دهید و اینکه آیا به این ابهامات در این کتاب پاسخ داده شده است یا خیر؟
در واقع کتابِ «گزارشگرِ رازهایِ نهفت» کوششی ست برایِ پاسخگویی به همین قبیل سؤالاتی که شما مطرح کردید. ایبسن در این نمایشنامه «سرنوشت و حالات و هیجاناتِ دو زن» را به تصویر کشیده است: هدا گابلر (یا هدا تسمان) و تهآ رایسینگ (یا تهآ الوستد). ایبسن در این نمایشنامه نیز جامعهیِ مردسالار را زیرِ ذرهبین نهاده است با قوانینی که منحصراً از نظرگاهِ مردان وضع شده است. در این نمایشنامه نیز از ارزشها و معیارهایی سخن گفته است که رفتارهایِ درست و نادرستِ زن را از دیدگاهی مردمحور میسنجد. مطابقِ اصول و بنیادهایِ این جامعه، که قرنها و قرنها حاکمیتِ مطلق داشته، زنْ موجودی ست ضعیف، تحتِ حضانت و سرپرستیِ مرد؛ از حیثِ عقلْ ناقص و از حیثِ منشْ عاطفی و احساساتی. این موجود، تا زمانی که شوهر نکرده، « ناموسِ» پدر تلقی میشود و چون شوهر کرد « ناموسِ» شوی. « ناموس» هم یعنی « حیثیّت و شرف». از این قرار، حیثیّت و شرفِ مرد، خود به خود، در گروِ رفتارِ زن است. هرگونه تخطیِ زن از اصولِ مقبولِ جامعهیِ مردسالار، در درجهیِ نخست، حیثیّت و شرفِ سرپرستِ زن را موردِ تهدید قرار میدهد. یکی از مهمترینِ این اصولِ مقبول هم « عفّت و پاکدامنیِ» ست، اما نه عفّت و پاکدامنی بهطورِ کلّی، بل که عفّت و پاکدامنیِ زن. عفّت و پاکدامنی، معیار و ممیّزهیی ست که در اصل برایِ سنجشِ رفتارِ زن وضع شده است. وقتی ساختارِ این ممیزه را، که متکی ست بر اصولِ شرع و عرف و اخلاق و قوانینِ حاکم بر جامعه، میشکافیم میبینیم تنها به رفتارهایِ جنسیِ زن محدود نمی شود، بل که سرتاسرِ عرصهیِ گفتار و کردار و اندیشه و دانش و داناییِ زن را در بر میگیرد. خلاصه، حریم و حصارِ مقدّس و مهذّبی برگردِ زن کشیده شده است که نه زن را یارایِ سر برون کشیدن از آن است و نه مرد را ا ختیارِ شکستنِ آن حریم.
فرد از کودکی با اصول و معیارها و ارزشهایِ جامعه آشنا میشود و با فراگیریِ تدریجیِ آنها رفتهرفته این اصول « مَلَکه» یِ ذهن و ضمیرِ او، و جزیی از « هویّتِ اجتماعیِ» او میگردد، طوری که وقتی به بلوغِ جسمی و فکری رسید، خواسته یا ناخواسته، آگاهانه یا ناخودآگاه، خود پاسدارِ این معیارها و ارزشها میشود. آنها را معیارها و ارزشهایِ خودیافته میپندارد. هر گونه برونرفت از حصارِ این اصول و ارزشها، هول و هراسِ خروج از یک پناهگاهِ امن و ورود به سرزمینی دشمنخو را در فرد پدید میآورد. هر گونه تجاوز به این حریم، چه از طرفِ خودِ فرد باشد چه از جانبِ غیر، نفس یا وجههیِ اجتماعیِ او را در هم میشکند. صفتهایی چون بیآبرو، بیناموس، هرزه، یا بیدین، بیوطن، خیانتکار، مرتد، و امثالِ اینها، هزاران سال پیش از این هم بوده است، ولی در یک جامعهیِ بههمفشرده، که انسانها لحظهیی با فردیّتِ خود تنها نیستند، به چنان فشارِ روانیِ سنگینی بدل میشود که فرد را دچارِ تناقضات و تعارضاتِ میکشاند. این اصول و ارزشها را زن، در مقامِ فرد، از دورانِ کودکی، تحتِ حضانت و سرپرستیِ مطلقِ مردی که پدرِ اوست فرا میگیرد، و چون جزیی از «هویّتِ اجتماعیِ» او شد، میپندارد که تخطی از این اصول نه تنها وجههیِ خودِ او، بل که شرف و حیثیتِ خانواده و خویشانِ او را نیز لکهدار یا نابود میکند. اینگونه است که «هر نوع» بدنامی برایِ زن، در حکمِ باختنِ وجههیِ اجتماعیست و سقوط از بلندایِ منزلتِ مقدسمآبِ مقرّرشده از سویِ همین اصولِ مقبول، و طرد شدن از همهجا و همهکس. این سرنوشت، بهطورِ طبیعی، برایِ هر زنی وحشتانگیز است. این گونه است که ذاتِ زن رو میکند به دروغ و ریا و تظاهر و تزویر ( حتّا با نزدیکترین کساناَش ). بدینسان است که در جامعهیِ محروم از آزادی، تزویر و تظاهر بر ارکانِ جامعه پنجه میافکند و مردمْ ریاپروری پیشه میکنند؛ و زن، که محرومتر و محکومتر است، تبدیل میشود به موجودی موذی و سربهتو، که میکوشد تا با مکر و عشوه و کرشمه، بی آن که حتّا نگاهی کینتوزانه بر آن اصولِ مقبول بیندازد، مردِ فرمانآور را به کمندِ فرمانبَری درآوَرَد و او را وسیلهیِ ارضایِ امیال و تحقّقِ آمالِ خود کند. هدا گابلرْ تشنهیِ آزادی ست. او آزادی را برایِ آن میخواهد که زندگی را در همهیِ ابعاد و اجزایِ آن، در همهیِ عرصههایِ اخلاقی و ضدِّ اخلاقیِ آن، بیازماید؛ چرا که او از کلیشههایِ رنگِ ریا گرفتهیِ اخلاقِ زمانه بیزار است. باورها و ارزشهایِ جامعهْ او را به سهکنجِ خانه فرورانده اَند تا دنیا و کارِ دنیا را از گوشهیِ پرده نگاه کند؛ و بدینسان، شوقِ زیستن و ذوقِ جولان دادن را در نهادِ او بدل کرده اَند به نیرویی مخرّب و ویرانگر. و همین جا ست که به دام میافتد، دامی که در جامعه فقط برایِ زنان گسترده شده است.
کجفهمیهایی هم درباره این نمایشنامه وجود دارد که شامل حال اشخاصی مانند امیرحسین آریانپور هم میشود. درباره علت کج فهمی شخص محققی مانند آریانپور هم کمی توضیح دهید.
این که چه چیزی «علتِ کج فهمی» آریانپور شده بود، نیز در پیشگفتارِ کتاب توضیح داده شده است. آریانپور در کتابِ خود، داوریِ ناقدانِ مارکسیست را «بازگو» کرده است نه داوریِ خود را. اما در موردِ نمایشنامه هدا گابلر، دومین مقالهیِ کتاب با عنوانِ «عقدهگشاییِ هدا گابلر» کوششی ست برایِ روشن کردنِ همان «ابهامات». ایبسن، خود، در بابِ این نمایشنامه گفته است که من «اساساً بر سرِ آن بوده اَم که، با استناد به گوشهیی از شرایط و اصولِ مقبولِ روزگار، انسانها را، حالات و هیجاناتِ انسانی را، و سرنوشتهایِ انسانی را، به تصویر کشم.» مشکلِ مسئله همین «شرایط و اصولِ مقبولِ روزگار» بوده است. کسی که بخواهد این نمایشنامه را به دور، یا جدا از، «شرایطِ و اصولِ مقبولِ روزگار» بفهمد و به تحلیل کشد، طبیعی ست که راه به جایی نخواهد برد و همانندِ آریانپور آن را «گنگ و مبهم» ارزیابی خواهد کرد. منتها اکثرِ «شرایط و اصولِ مقبولِ روزگار» حتا در جامعهیِ امرزویِ ایران مفقود شده است چه رسد به جوامعِ غربی. این شرایط را امروزه در جوامعی چون افغانستان و پاکستان میتوان به چشم دید.
نظرات