محمدرحیم غریقی، مردی است که 70 سال از عمرش را همنشین کتاب بوده. صندوقچه دلش پر است از خاطرات تلخ و شیرین و فراز و فرودهای بسیار در مسیر زندگی. قدیمیترین کتابفروش سنندجی، حرفهای زیادی از هفت دهه گذران روزگار با کتاب دارد که شنیدن آن خالی از لطف نیست.
فصل نخست: تولد کتابفروشی و انتشارات غریقی
کتابفروشی غریقی بین 95 تا 100 سال در شهر سنندج قدمت دارد. مرحوم پدرم بنیانگذار کتابفروشی بود و برادر دیگری داشتم که در جوانی از دنیا رفت و من راه پدر را ادامه دادم. 80 سال عمر دارم که 70 سال آنرا با کتاب سپری کردهام. پیش از تاسیس کتابفروشی غریقی از سوی مرحوم پدرم، کتابفروشان دیگری نیز در سنندج بودهاند ولی به دلیل کهولت سن و اینکه کسی کارشان را ادامه نداده، در آن دوره تنها کتابفروشی سنندج، غریقی بود. پدرم با تلاش و زحمت زیاد، زندگیاش را وقف کار کتاب کرد. حدود سالهای 1323 یا 1324، انتشار کتاب را بهعنوان نخستین انتشارات در سنندج آغاز کرد. در آن زمان بیشتر کتابهای مذهبی به زبانهای فارسی و عربی و کردی در انتشارات غریقی منتشر میشد. یکی از آن کتابهای قدیمی که نوز تجدیدچاپ میشود «تاریخ کرد و کردستان (و توابع)» تالیف شیخ محمد مردوخ کردستانی است. این کتاب نخستینبار در سال 1361 منتشر شد و تاکنون نیز پنج نوبت تجدیدچاپ شده است.
قبل از انقلاب، سالهای سال کتاب منتشر میکردیم. پس از انقلاب، نتوانستیم جواز نشر دریافت کنیم. در آن زمان بخشنامهای آمد، مبنی بر اینکه کتابفروشان باسابقه (باسواد و بیسواد)، برای دریافت جواز علیحده نشر به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی درخواست بدهند که من در این زمینه کمکاری کردم. زمانی که چند سال بعد برای دریافت مجوز مراجعه کردم، مدرک لیسانس خواستند که من نداشتم. به مسئول مربوطه گفتم اگر بخواهید براساس سابقه کار و دانش این حوزه مدرک اعطا کنید، باید به من فوق دکترا بدهید. سه فرزند دختر دارم که دوتای آنها در تهران سکونت دارند. به دختر بزرگم گفتم درخواست جواز نشر بدهد که با پیگری او چند ماه پیش جواز را دریافت کردیم.
فصل دوم: شور جوانی و هوس سکونت در تهران
کتابفروشی پدرم ابتدا در خیابان پهلوی سابق روبهروی اداره دخانیات بود. تصویر آنجا هنوز در ذهنم باقی مانده است. مرحوم پدرم در کنار یکی از اقوامش که کار صحافی انجام میداد، در این مغازه کتاب میفروخت. بعد از مدتی در همان خیابان در کنار حسینیه مغازهای گرفتند و مشغول کار شدند. در سال 1327 نزدیک میدان در همین حوالی، مغازهای متعلق به یک فرد کلیمی را به بهای 500 تومان خرید. من در سال 1338 در خیابان شاهپور اولین کتابفروشی خودم به نام «بهار» را راه انداختم و پس از یک سال و پایان دوره دبیرستان، برای کار سربازی به تهران رفتم و هوس کردم آنجا بمانم. نزد یکی از همکاران بسیار محترم کتابفروش در آن زمان به نام مرحوم ابراهیم رمضانی، مدیر انتشارات «ابنسینا» رفتم و گفتم: «حاجی کاری سراغ نداری من در تهران بمانم؟» که گفت: «مگه میخوای بمونی، پس بابا رو چیکار میکنی؟» که پاسخ دادم: «بابا کار خودش را انجام میدهد، من میخواهم در تهران بمانم.» کتابفروشی بزرگ «ابنسینا» در سمت راست میدان مخبرالدوله قرار داشت. وقتی مرحوم رمضانی پشت میز مینشست، همچون یک شخصیت والا در این عرصه بود. قرار شد یکی دو روز بعد به او سر بزنم که وقتی مراجعه کردم، گفت: «اگر قول بدهی که بمانی، از وزارت دارایی در خیابان ناصرخسرو به من پیشنهادی شده که در بخشی از فضای حیاط وزارتخانه در کنار چند کتابفروش دیگر، غرفهای دایر کنم. میتوانی آنجا مشغول شوی و جواب مشتریان را بدهی.» دو روز بعد محسن رمضانی، برادرزاده مرحوم ابراهیم رمضانی، بسیار شیکپوش انگاری که از ناف پاریس آمده در کنار من که با قیافه و شمایل ساده شهرستانی به تهران آمده بودم، در غرفه مشغول به کار شد.
محسن پسر حاج محمد رمضانی، مدیر کتابفروشی «کلاله خاور» از قدیمیهای تهران بود. هر دو برادر از انسانهای بسیار محترم و شریف این صنف در شهر تهران بودند. تا عید در کنار هم کار کردیم. نزدیک عید به بهانه دیدار با خانواده و سفر به سنندج برای اجازه نزد حاج ابراهیم رفتم. نگاهم کرد و گفت: «به من قول دادی بمانی؟». گفتم که چند روز برای عید میروم و برمیگردم.» بعد از 6 روز که قصد بازگشت به تهران را داشتم، پدرم گفت که اجازه نمیدهم و در جواب من گفت: «آقای رمضانی با من، نگران نباش.» هرچه خواهش کردم، اجازه نداد و خودش مستقیم نزد مرحوم رمضانی رفت و با عذرخواهی گفت که من به محمدرحیم نیاز دارم، اجازه بدهید پیش خودم بماند. از آن سال به بعد تا زمانی که ابراهیم رمضانی در قید حیات بود، روی آنرا نداشتم که نزد وی بروم.
فصل سوم: بازگشت به سنندج و دردسرهای سیاست
بعد از بازگشت به سنندج، بهعنوان کارمند در دادگستری استخدام شدم. پس از چهار سال در شب عید 1342، از سوی دولت هجوم سراسری به مناطق کردنشین صورت گرفت و حدود 300 نفر گرفتار شدند که من هم جزو آنها بودم. به دلیل فعالیتهای سیاسی دوره نوجوانی و جوانی، دو سال و نیم زندان کشیدم که هفت ماه آن در انفرادی گذشت. پس از زندان، کار اداری را از دست دادم و یک سال نزد پدرم کار کردم. بعد از مدتی از روی جوانی به پدرم پیشنهادی دادم که اداره مغازه با من و پول و عایدی نزد پدرم باشد که با لبخندی گفت: «این حرفها چیه، اینجا مغازه خودته.» در نهایت هم به نتیجه نرسیدیم، چراکه من سختگیر بودم و پدرم هم مرد خدا و از مومنین در سنندج بود. انسانی که سراسر عمرش را پای کتاب گذاشت و وقتی فوت کرد، یک خانه کلنگی داشت و یک کتابفروشی در خیابان شاهپور.
با کسب اجازه از پدرم در انتهای خیابان پهلوی یک کتابفروشی دیگر باز کردم که به یاد مرحوم رمضانی نام آنرا «ابنسینا» نهادم. حدود سه سال آنجا بودم و بعد در بهمن 1348 توانستم مغازه بزرگ و گرانی در همین خیابان بخرم؛ خرید این مغازه ماجرای عجیبی داشت، من هم پولی نداشتم. شخصی به من قول داده بود در ازای 10 تومان، یک وام 60 هزار تومانی برای من بخرد. پنج تومان نقد به او دادم و قرار شد پنج تومان هم وقتی وام را گرفتم به او بدهم. بعد از دو ماه به او مراجعه کردم که گفت کار سر نگرفت و پنج تومان را هم پدرم خرج کرده است؛ من ماندم و دنیایی سردرگمی و نگرانی. با هزار بدبختی بین فامیل و رفقا پول جمعآوری کردم و مقداری هم نزول کردم. مبلغ قرارداد ما 36 هزار تومان بود که من 13 هزار تومان جمع کرده بودم. نزد حاجی صاحب مغازه رفتیم و با عذرخواهی گفتم: «نتوانستم پول را فراهم کنم، اگر مشتری داشتید بفروشید که شرمنده شما نشوم.» حاج آقا نوهای داشت که با دستمالی در دست وارد شد و گفت که صاحب مغازه کناری 40 هزار تومان نقد داخل دستمال گذاشته که خدمت شما بیاورم تا به جای این آقا که نتوانسته پول برای خرید مغازه تهیه کند، مغازه را به او بفروشید. حاجی خیلی ناراحت شد و به من گفت: «چقدر توانستی تهیه کنی؟» من جرأت نکردم بگویم بخشی از پول نزول است. قرار شد بقیه پول را هم قسطی پرداخت کنم. کارمند دفترخانه سند را تنظیم و آنرا امضا کردیم. صاحب مغازه که پیرمردی حدودا 80 ساله بود به من گفت: «میدانی چرا مغازه را به تو دادم و به او ندادم؟» جواب دادم نه. گفت: «چون اگر مغازه را به او میدادم، نمیدانستم رفتار و کردارش چگونه است، به تو میدهم که اگر یک جلد قرآن به کسی هدیه بدهی، من هم در ثواب آن شریکم.»
از بهمن 1348، به مدت 40 سال در آن مغازه با عنوان کتابفروشی «ابنسینا» مشغول فعالیت بودم. پس از یک سال، به دلیل سابقه سیاسی که داشتم، ساواک دوباره به مغازه آمد و برخی کتابها را جمعآوری کردند. در تمام این مدت او را زیر باران متلک گرفتم که در آخر افسر شهربانی که همراه مأمور ساواک آمده بود و مرا میشناخت به من گفت: «خواهشا بس کن.» من را به اداره ساواک سنندج در همان نزدیکی بردند، ولی همان روز رهایم کردند و به مغازه بازگشتم. شب عید 1349 با کمک یک کارگر، همه کتابها را جمع کرده و در کارتن ریختم و به تهران بازگشت دادم؛ نامهای هم تایپ کردم و همراه آنها فرستادم. بعد از عید، روز ششم فروردین، مأمور دوباره مراجعه کرد و دید مغازه خالی است، وقتی درباره کتابها پرسید، گفتم: «جمعشان کردم؛ از دست تو، از دست ساواک خرابشده، مرکز فساد مملکت...» فرار را بر قرار ترجیح داد.
فصل چهارم: افتتاح فروشگاه «چین چین»
با پیشنهاد یکی دو نفر از بازاریها، مغازه را به فروشگاهی بزرگ تبدیل کردم و نام «چین چین» را بر آن نهادم. اصل کلمه «چین» کردی است. آن مامور جوان ساواک دوباره آمد و به حال تمسخر گفت: «خیلی خوب است، یکباره مینوشتی انتشارات مسکو مسکو» در جواب او گفتم: «تو شعور نداری، والا این کلمه کردی است.» در آن فروشگاه غیر از کمد و تختخواب، همه وسائل یک جهیزیه کامل عروس را داشتم. در آن زمان بازاریها و مردم خیلی به افرادی که فعالیت سیاسی داشتند، اعتماد میکردند. این مغازه تا شب 16 آذر 1357، دایر بود. آن تاریخ، کمیته ضربت (دستگاه حکومتی پهلوی شامل ساواک و ژاندارمری و ارتش، کمیتهای با عنوان ضربت تشکیل داده بود)، مغازههایی را که به صاحبان آنها مشکوک بودند، شبانه آتش میزدند و به اینصورت فروشگاه «چین چین» از بین رفت.
پنج سال مغازه خالی بود و بعد از آن کتابفروشی غریقی را به آنجا منتقل کردم. چون ساختمان میراثی بود با اجازه این سازمان، شروع به تعمیر مغازه کردم و بهمن همان سال ناچار به فروش مغازه شدم. از آن زمان در مغازههای اجارهای در نقاط مختلف شهر به کارم ادامه میدهم.
فصل پنجم: به دنبال هویت گمشده؛ کُردم یا عرب؟
امروز توان گذشته را ندارم. 70 سال در این کار هستم؛ از شاگردی پدرم تا امروز که این تعداد کتابها را میفروشم. انتشارات غریقی هم تازه مانند کودک نوپایی است. کتابی در دست چاپ داریم که در مرحله دریافت مجوز ارشاد است. یک فرد کرد زبان ساکن کشور سوئد، کتابی درباره مهاجرینی نوشته که از زمانهای دور به سنندج آمدهاند. طایفهای به نام شیوخ قیصری که از سوریه آمده بودند، حدود 700 سال به این منطقه آمدند و به محوطهای بیآب برخورد کردند و بسیار تشنه بودند. رهبر آنها عصای خود را به سوراخ موش میزند و سوراخ را که شکافتند، یک چشمه جوشان آب پیدا کردند. موضوعی که امروز سوال شده این است که این طایفهای که به منطقه آمدند، عرب بودند یا کُرد؟ آنها هرچه باشند ما هم از آن ریشه هستیم، به این دلیل به پدر من هم شیخ میگفتند.
فصل ششم: حال کتاب خوب نیست
اوایل انقلاب، کار کتاب درسی در سنندج تعطیل شد و کتابفروشیها جرآت نداشتند از سازمان چاپ و نشر، کتاب بیاورند. اداره آموزش و پرورش عدهای را مأمور اینکار کرد و کتابها در فروشگاه فرهنگیان به فروش میرساندند. بعد از حدود 12 سال، نزد رئیس اداره آموزش و پرورش رفتم و اجازه خواستم که مرا در زمینه کتاب درسی به تهران معرفی کنند. یکی دو سال هرچه نامه نوشتم، راه به جایی نبردم و به وزیر نامه نوشتم و ماوقع را شرح دادم. این نامه به دست غلامعلی حداد عادل که آن زمان معاون وزیر بود، رسید. نامهای کوتاه به مدیرکل آموزش و پرورش کردستان نوشت که اولا برای وزارتخانه روشن کنند چرا اینکار را کردهاید، در ثانی مدعی را به سازمان چاپ و نشر کتابهای درسی معرفی کنید.
صحبت از آموزش و پرورش شد و بد نیست که به این موضوع اشاره کنم که از سال 1354 به همت دوستانم من در آموزش و پرورش استخدام شدم و سابقه کوتاهی از این بخش از فرهنگ نیز در کارنامه زندگی من ثبت شد.
این روزها بهطور کلی وضعیت کتاب و کتابفروشی در سنندج خوب نیست، آنهم برای شخصی با سن و سال من که فعالیت چندانی ندارد.
نظر شما