فریبا حاج دایی، داستاننویس درباره کتاب «شبهای تهران» نوشته غزاله علیزاده یادداشتی با عنوان فرعی «اینجا دیگر ساحلی نیست نجاتی نیست قفس تنگ است» در اختیار ایبنا قرار داده است.
شبهای تهران کتابی نیست که به تازگی یا حتی در دهه اخیر نوشته شده باشد. چاپ اول آن ۱۳۷۸ بوده و چاپ آخر آن یکی دو سال اخیر. ولی گمان میکنم کتابهایی هستند که همیشه میشود مثلِ کتابی جدید خوانده شوند چون حرفهایی دارند از جنس زمان. نگاه من به این کتاب با عینک زندگینامهای خواهد بود، نحلهای که سالیانی از گود خارج شده بود و چند سالی است که تازهنفس و قبراق دوباره وارد میدان شده است. در اين نوع نگاه، زندگی صاحب اثر ازخود اثر تفکيک نميشود و هر يک از اين دو، میتواند در تفسير ديگري موثر باشد.
مکان وقوع شروعِ ماجراهای شبهای تهران، شمال(بین محمودآباد و نوشهر) است و زمان آن برمیگردد به دهههای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰. بهزاد مؤتمن از فرانسه برگشته و با مادربزرگش خانم نجم که زنی متشخص و متعین است زندگی میکند. مادربزرگ او انتظار دارد که بهزاد به کاری که به زعمِ او آبرومندانه است بپردازد حال آنکه بهزاد نقاشی را به عنوان حرفه برگزیده است. او نقاش متوسطی است و خود متوجه این موضوع نیست ولی این از چشم مادربزرگِ بافرهنگش دور نمانده و برای همین او سعی دارد بهزاد را از این حرفه منصرف کند.
بهزاد در ایران با دوگروه از جوانان حشرونشر دارد. گروه اول جوانانی شیکپوش و متمول هستند که خوشگذرانی را خوش میدارند و گروه دوم، که خود را«دسته وحشیها» مینامند، جوانانی هستند با استعداد، با گرایشات چپ که از خانوادههایی دست به دهان میآیند که در نهایت بعضی از اینان درگیر فعالیتهای افراطیِ سیاسی میشوند و عدهایشان هم که از هرگونه عدالت و اصلاح در کشور ناامید شدهاند به گود میروند تا در میان فقرای حاشیه شهر زندگی را بگذرانند تا لااقل به فکر خودشان جز گروه ظلمکنندگان به شمار نیایند. افراد هر دو گروه فارغ از عقایدشان در لابلای چرخدندههای فاسد جامعه ای که سرشار از تبعیض و روابط تعریف نشده است و فسادپروری و فاسددوستی را خوش میدارد هریک به نوعی له میشوند و تغییر رویه میدهند. دو دختر در کتاب حضور پررنگ دارند که به جرات میتوان گفت هردو در ادبیات داستانی ایران بینظیرند.
نسترن، دخترک شوخ و بیخیال و زیبا که رویهای خارج از فکر و توانش را پیش میگیرد«فنجان چای را برداشت، سرد مثل یخ بود، تا ته نوشید،...، وارد زمستان شد.» و آسیه، دختری دورگه – ایرانی فرانسوی – که زندگی و شخصیت پیچیدهای دارد. بهزاد دلبسته آسیه است و نسترن عاشق بهزاد. جامعهای که عشق را نمیشناسد هردو دختر را به دهان مردمان فاسد میاندازد و جسم و اخلاق از آنها دزدیده میشود. آسیه ویژگیهایی دارد که از او موجودی شبه اسطورهای ساخته است؛ ویژگیهای مثبت و منفی شیطان یا فرشته بودن، همزمان کودك و پیر بودن، قدرت جادوی زنانه، فرزانگی روحانی، مظهر الهام بودن و به عبارتی تمام ویژگیهای یک کهن الگوی زن.
گویی ویژگـیهـای لیلی، شیرین و ویـس، معشـوقههـای مشهور ادب فارسی، در وجـود آسـیه گـرد آمـدهانـد. بی شکی او زنی عادی نیست،«گلی در لجنزار است». هم لکاته است و هم اثیری. «نـور چـراغ از پشـت بـر اومـیتابیـد، میـان هالـههـا شـیرین و معصـوم و حتّـی مقـدس جلـوه مـیکـرد؛ بعـدی کـه در تمـام ابعـاد شـیطانی و زمینـی او بـراي بهـزاد ناشـناخته بـود.» او مانند تمام کهن الگوها فاقد سن و سال است«آسـیه در سـایه نشسته بود و دست را مثـل کـودکی خجـول روی پـا گذاشـته بـود. لبخنـدی کمرنـگ بیـانگر مهـری عـام اصیل و دوری به لب داشت، بدون سـن.» مظهر الهام است، در صفحه ۵۱۱ کتاب از قول بهزاد میخوانیم « کاش درست نمیشـناختمش. ابهـام او بـینظیـر بـود. معنـا بـه زنـدگیم مـیداد. شـورو شوق داشتم، کار میکردم، به ایـن هـوا کـه دستکـم، کسـی مـیبینـد و ریـزهکـاريهـا را مـیگیـرد.»
و در همان حال مظهر تاریکی و درد. او نمیتواند نه برای بهزاد و نه هیچ مرد عادی دیگر جفت خوبی باشد در صفحه ۵۱۰ و ۱۱ بهزاد میگوید «برای پیروزیاش دعا میکنم، روزی که دیو جسمش را ترک کرده باشد، معمولا این اتفاق یک جور مسیح میخواهد، آن هاله مقدس دور سر من نبود، آدم ضعیفی بودم مثل دیگران.»
آسیه کمالگراست «بردن برایش مهمتر از عشق است، روابط دو نفر را شبیه جنگ میبیند و مثل یک گلادیاتور برای پیروزی تا پای جان میجنگد، صدها زخم برمیدارد.» او آسیبپذیر است. سنگدل نیست ولی بیرحم است هم نسبت به خودش و هم نسبت به هرکه نزدیکش باشد. و این همه از کجا آمده و چرا پیش آمده است؟ آسیه پانزده سال وهشت ماه که داشته برایش اتفاق میافتد. «جنسیت برایش هنوز گنگ و ناشناخته بوده، از گوشه و کنار چیزهایی میشنیده، منتها برایش روشن نمیکردند. کسی را نداشته، پدرش... نصفه شب میآمده، مست و خسته میخوابیده. عمه جان در آن دوران ناگهان شکفته بوده، آبزیرکاهیها، عفیفنماییها یکباره دود شده... پیردخترک در دام افتاده. زنباره کارش را بلد بود... دختر چروکیده دندانهاش از شوق کلید میشده، نفسنفس میزده...» خلاصه عمه جان جانمازآبکش حسابی هوایی شده است.
در این دوران عمه هم مهربان است و هم وسواسش کم شده و هم دیگر به آسیه سخت نمیگیرد و از مادرش بد نمیگوید و تکرار نمیکند که آسیه هم مانند مادرش است. تهمتهایی که عمری به مادر آسیه زده بود و بعد به آسیه نوجوان و حتی کودک، دیگر از زبان او درنمیآید. زنباره در این میان به آسیه توجه ویژه دارد و به او قول داده بعد از ازدواج با عمه برای او معلم آواز بگیرد. زنباره جای خالی پدر، مادر و محبتهای نداشته را برای آسیه پر کرده است. عمه سوظنی پیدا میکند و به جای آنکه زنباره براند به آسیه بند میکند و حرفهای سالیانش را دو باره از سر میگیرد«هنوز سر از پوست تخم در نیاورده دور و بر مردها موس موس» میکنی.»(و این حرفها چقدر به گفتههای دخترخاله غزاله در فیلم محاکات شباهت دارد!) دختر غرق در کتاب و تنهاییهایش میشود و بعد اقدامی خودسرانه میکند که همینجاست که ضربه نهایی بر او وارد میآید«در چاهی بیانتها یکسره پایین میرفت. از جسم جدا میشد. درد را از دور مثل نیش سوزن در تمام وجود احساس میکرد. آشوب احشاء، پیچیدن و خزیدن ماری بر تن برهنه، سنگینتر از بختک در تمام کابوسهای پر وحشت بچگی.»
در جایی که به هزار وقاحت پاکی انسان مورد اتهام قرار میگیرد و این وقاحت از خانه، از مادر و از زنان نزدیک به تو شروع میشود، در جایی که هر روز بهانههای فراوانی به تو ارزانی میشود که خود را، و انسان را، پست و حقیر بشماری چه پیشآمد دیگری میتوانست برای زنها و مردهای داستانی کتاب «شبهای تهران» و یا خودِ غزاله علیزاده به جز آنچه که پیش آمد اتفاق بیفتد!«نسترن ساکت بود. فکر میکرد کاش دو هفتتیر واقعی داشت. یکی به بهزاد میداد. هفتتیر دوم را بر شقیقه میگذاشت. ماشه را میچکاند.»
نظر شما