سه‌شنبه ۷ فروردین ۱۳۹۷ - ۱۰:۰۰
دو دختری که در ادبیات داستانی ایران بی‌نظیرند

فریبا حاج دایی،‌ داستان‌نویس درباره کتاب «شب‌های تهران» نوشته غزاله علیزاده یادداشتی با عنوان فرعی «اینجا دیگر ساحلی نیست نجاتی نیست قفس تنگ است» در اختیار ایبنا قرار داده است.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)- فریبا حاج‌دایی: خیلی از ماها هنگامی که شرح حال غزاله علیزاده را می‏‌خواندیم چشم‏‌مان به این عبارات خورده است: «مادر غزاله علیزاده منیرالسادات سیدی زنی شاعر و نویسنده است و تأثیرش برغزاله انکار ناپزیر به نظر می‏‌آید.» این نوشته با ذهنیت معمول هماهنگی دارد و طبیعی است که شکی از خواندن آن به دل نیاید که کمک‏‌های مادر غزاله را نویسنده کرد. ولی اگر بزند و تصادفا فیلمی را که پگاه آهنگرانی ساخته، «محاکات غزاله علیزاده»، ببینید و حرف‏‌های عیب‏‌جویانه مادر غزاله نسبت به او را بشنوید و لبخند استهزاآمیز او را نسبت به دخترش مشاهده کنید آن وقت دیگر مانند من باوری به نوشته کلیشه‏‌ای فوق نخواهید داشت و تقریبا مثل من اطمینان پیدا می‏‌کنید که الگوی شخصیت عمه‏‌ آسیه در کتاب «شب‌های تهران» به طور حتم مادر غزاله بوده است و آسیه هم خودش بوده.

شب‌های تهران کتابی نیست که به تازگی یا حتی در دهه اخیر نوشته شده باشد. چاپ اول آن ۱۳۷۸ بوده و چاپ آخر آن یکی دو سال اخیر. ولی گمان می‏‌کنم کتاب‏‌هایی هستند که همیشه می‏‌شود مثلِ کتابی جدید خوانده شوند چون حرف‏‌هایی دارند از جنس زمان. نگاه من به این کتاب با عینک زندگی‏نامه‏‌ای خواهد بود، نحل‌ه‏ای که سالیانی از گود خارج شده بود و چند سالی است که تازه‏‌نفس و قبراق دوباره وارد میدان شده است. در اين نوع نگاه، زندگی صاحب اثر ازخود اثر تفکيک نمي‌شود و هر يک از اين دو، می‌تواند در تفسير ديگري موثر باشد.

 مکان وقوع شروعِ ماجراهای شب‌های تهران، شمال(بین محمودآباد و نوشهر) است و زمان آن برمی‌‏گردد به دهه‏‌های ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰. بهزاد مؤتمن از فرانسه برگشته و با مادربزرگش خانم نجم که زنی متشخص و متعین است زندگی می‏‌کند. مادربزرگ او انتظار دارد که بهزاد به کاری که به زعمِ او آبرومندانه است بپردازد حال آنکه بهزاد نقاشی را به عنوان حرفه برگزیده  است. او نقاش متوسطی است و خود متوجه این موضوع نیست ولی این از چشم مادربزرگِ بافرهنگش دور نمانده و برای همین او سعی دارد بهزاد را از این حرفه منصرف کند.

بهزاد در ایران با دوگروه از جوانان حشرونشر دارد. گروه اول جوانانی شیک‌‏پوش و متمول هستند که خوش‏گذرانی را خوش می‏‌دارند و گروه دوم، که خود را«دسته وحشی‏‌ها» می‏‌نامند، جوانانی هستند با استعداد، با گرایشات چپ که از خانواده‌‏هایی دست به دهان می‏‌آیند که در نهایت بعضی از اینان درگیر فعالیت‏‌های افراطیِ سیاسی می‏‌شوند و عده‌‏ای‏‌شان هم که از هرگونه عدالت و اصلاح در کشور ناامید شده‌‏اند به گود می‌‏روند تا در میان فقرای حاشیه شهر زندگی را بگذرانند تا لااقل به فکر خودشان جز گروه ظلم‏‌کنندگان به شمار نیایند. افراد هر دو گروه فارغ از عقایدشان در لابلای چرخ‌‏دنده‌‏های فاسد جامعه‏ ای که سرشار از تبعیض و روابط تعریف‏ نشده است و فسادپروری و فاسددوستی را خوش می‏‌دارد هریک به نوعی له می‏‌شوند و تغییر رویه می‏‌دهند. دو دختر در کتاب حضور پررنگ دارند که به جرات می‌‏توان گفت هردو در ادبیات داستانی ایران بی‌نظیرند.

نسترن، دخترک شوخ و بی‏‌خیال و زیبا که رویه‌‏ای خارج از فکر و توانش را پیش می‏‌گیرد«فنجان چای را برداشت، سرد مثل یخ بود، تا ته نوشید،...، وارد زمستان شد.» و آسیه، دختری دورگه – ایرانی فرانسوی – که زندگی و شخصیت پیچیده‏‌ای دارد. بهزاد دلبسته آسیه است و نسترن عاشق بهزاد. جامعه‏‌ای که عشق را نمی‏‌شناسد هردو دختر را به دهان مردمان فاسد می‏‌اندازد و  جسم و اخلاق از آن‏‌ها ‏دزدیده می‏‌شود. آسیه ویژگی‏‌هایی دارد که از او موجودی شبه‏ اسطوره‌‏ای ساخته است؛ ویژگی‏‌های مثبت و منفی شیطان یا فرشته بودن، هم‏زمان کودك و پیر بودن، قدرت جادوی زنانه، فرزانگی روحانی، مظهر الهام بودن و به عبارتی تمام ویژگی‏‌های یک کهن‏ الگوی زن.



گویی ویژگـی‏‌هـای لیلی، شیرین و ویـس، معشـوقه‌‌هـای مشهور ادب فارسی، در وجـود آسـیه گـرد آمـده‌انـد. بی شکی او زنی عادی نیست،«گلی در لجنزار است». هم لکاته است و هم اثیری. «نـور چـراغ از پشـت بـر اومـی‏‌تابیـد، میـان هالـه‏‌هـا شـیرین و معصـوم و حتّـی مقـدس جلـوه مـی‏‌کـرد؛ بعـدی کـه در تمـام ابعـاد شـیطانی و زمینـی او بـراي بهـزاد ناشـناخته بـود.» او مانند تمام کهن الگوها فاقد سن و سال است«آسـیه در سـایه نشسته بود و دست را مثـل کـودکی خجـول روی پـا گذاشـته بـود. لبخنـدی کم‏رنـگ بیـان‏گر‏ مهـری عـام اصیل و دوری به لب داشت، بدون سـن.» مظهر الهام است، در صفحه ۵۱۱ کتاب از قول بهزاد می‏‌خوانیم « کاش درست نمی‏‌شـناختمش. ابهـام او بـی‏‌نظیـر بـود. معنـا بـه زنـدگی‏م مـی‏‌داد. شـورو شوق داشتم، کار می‏‌کردم، به ایـن هـوا کـه دست‏‌کـم، کسـی مـی‌‏بینـد و ریـزه‏‌کـاري‏‌هـا را مـی‏‌گیـرد.»

و در همان حال مظهر تاریکی و درد. او نمی‌‏تواند نه برای بهزاد و نه هیچ مرد عادی دیگر جفت خوبی باشد در صفحه ۵۱۰ و ۱۱ بهزاد می‏‌گوید «برای پیروزی‏اش دعا می‏‌کنم، روزی که دیو جسمش را ترک کرده باشد، معمولا این اتفاق یک جور مسیح می‏‌خواهد، آن هاله مقدس دور سر من نبود، آدم ضعیفی بودم مثل دیگران.»

آسیه کمال‏‌گراست «بردن برایش مهم‌‏تر از عشق است، روابط دو نفر را شبیه جنگ می‌بیند و مثل یک گلادیاتور برای پیروزی تا پای جان می‏‌جنگد، صدها زخم برمی‏‌دارد.» او آسیب‏‌پذیر است. سنگدل نیست ولی بی‏‌رحم است هم نسبت به خودش و هم نسبت به هرکه نزدیکش باشد. و این همه از کجا آمده و چرا پیش آمده است؟ آسیه پانزده سال وهشت ماه که داشته برایش اتفاق می‌افتد. «جنسیت برایش هنوز گنگ و ناشناخته بوده، از گوشه و کنار چیزهایی می‌شنیده، منتها برایش روشن نمی‌کردند. کسی را نداشته، پدرش... نصفه‏ شب می‏‌آمده، مست و خسته می‌خوابیده. عمه جان در آن دوران ناگهان شکفته بوده، آبزیرکاهی‌‌ها، عفیف‌‏نمایی‌‌ها یکباره دود شده... پیردخترک در دام افتاده. زنباره کارش را بلد بود... دختر چروکیده دندان‏هاش از شوق کلید می‏‌شده، نفس‌نفس می‏‌زده...» خلاصه عمه جان جانمازآب‏کش حسابی هوایی شده است.

در این دوران عمه هم مهربان است و هم وسواسش کم شده و هم دیگر به آسیه سخت نمی‌گیرد و از مادرش بد نمی‏‌گوید و تکرار نمی‏‌کند که آسیه هم مانند مادرش است. تهمت‏‌هایی که عمری به مادر آسیه زده بود و بعد به آسیه نوجوان و حتی کودک، دیگر از زبان او درنمی‏‌آید. زنباره در این میان به آسیه توجه ویژه دارد و به او قول داده بعد از ازدواج با عمه برای او معلم آواز بگیرد. زنباره جای خالی پدر، مادر و محبت‏‌های نداشته را برای آسیه پر کرده است. عمه سوظنی پیدا می‌کند و به جای آنکه زنباره براند به آسیه بند می‏‌کند و حرف‏‌های سالیانش را دو باره از سر می‏‌گیرد«هنوز سر از پوست تخم در نیاورده دور و بر مردها موس موس» می‏‌کنی.»(و این حرف‏ها چقدر به گفته‏‌های دخترخاله غزاله در فیلم محاکات شباهت دارد!) دختر غرق در کتاب و تنهایی‏‌هایش می‏‌شود و بعد اقدامی خودسرانه می‌کند که همینجاست که ضربه نهایی بر او وارد می‏‌آید«در چاهی بی‏‌انتها یکسره پایین می‌‏رفت. از جسم جدا می‏‌شد. درد را از دور مثل نیش سوزن در تمام وجود احساس می‏‌کرد. آشوب احشاء، پیچیدن و خزیدن ماری بر تن برهنه، سنگین‏‌تر از بختک در تمام کابوس‏‌های پر وحشت بچگی.»

در جایی که به هزار وقاحت پاکی انسان مورد اتهام قرار می‏‌گیرد و این وقاحت از خانه، از مادر و از زنان نزدیک به تو شروع می‏‌شود، در جایی که هر روز بهانه‏‌های فراوانی به تو ارزانی می‏‌شود که خود را، و انسان را،  پست و حقیر بشماری چه پیش‌آمد دیگری می‏‌توانست برای زن‏‌ها و مردهای داستانی کتاب «شب‌های تهران» و یا خودِ غزاله علیزاده به جز آنچه که پیش آمد اتفاق بیفتد!«نسترن ساکت بود. فکر می‏‌کرد کاش دو هفت‌‏تیر واقعی داشت. یکی به بهزاد می‌داد. هفت‏‌تیر دوم را بر شقیقه می‏‌گذاشت. ماشه را می‏‌چکاند.»
 
 
 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها