ابوالقاسم پیربداقی، یکی از جانبازان و آزادگان دوران دفاع مقدس است که در سن 19 سالگی و در ماههای پایانی جنگ به اسارت دشمن درآمد. او امروز کارمند رسمی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی است و به این سبب بخشی از خاطرات او در دفتر اول از مجموعه «شکوه ایثار» در کتابی با عنوان «ایستاده چون سرو» که شامل خاطرات جمعی از آزادگان شاغل در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، به رشته تحریر درآمد.
همزمان با سالروز بازگشت آزادگان به میهن، با ابوالقاسم پیربداقی، گفتوگویی صمیمانه داشتم که خواندن آن خالی از لطف نیست.
بخشی از خاطرات شما از دوران اسارت در کتاب «ایستاده چون سرو» ثبت شده است. این کار چگونه شکل گرفت؟
حدود سال 93 از سوی دفتر امور ایثارگران جزو نخستین افرادی بودم که برای بیان و ثبت خاطراتم دعوت شدم. این برای من اتفاق خوبی بودم و خوشحال شدم که قرار است خاطرات ایثارگران و خانواده آنها در قالب مجموعهای ثبت و برای آگاهی عموم و نسلهای بعد از ما منتشر شود. این کار به نوعی پیامرسانی برای فرهنگ ایثار و شهادت است.
خاطرات ایثارگران از دوران دفاع مقدس و حتی قبل و بعد از آن و خارج از میدان جنگ، بسیار گسترده است و بهویژه با توجه به شرایط امروز جامعه، تهاجم فرهنگی و دغدغههای مختلف، در قالب چند ساعت مصاحبه یا چند جلد کتاب گنجانده نمیشود.
کجا و چگونه به اسارت دشمن درآمدید؟
25 ما در اسارت بودم. بهعنوان سرباز لشکر 21 حمزه ارتش به جبهه اعزام شدم. 20 تیر سالروز تولد من است و در تاریخ 21 تیرماه 67 در منطقه زبیدات عراق در تَکِ دشمن اسیر شدم. حدود ساعت پنج صبح که برای نماز صبح برخواسته بودم، عراقیها حمله کرده و خط را شکستند. یک ترکش به دستم و یکی هم به پایم خورد و موج خفیفی هم گرفته بودم و حدود 11 صبح اسیر شدم.
پس از اسارات، من و 9 تن از دوستانم را با دسته بسته با خودرو شاسیبلند جنگی «آیفا» به خط خودشان منتقل کردند. با وجود اینکه زخمی بودم، با ضربه لگدی هم بینیام شکست. تا حدود 2 بعدازظهر در اوج گرما و خرماپزان جنوب، تشنه و گرسنه همانجا بودیم. حوالی غروب ما را به شهر «العماره» بودند. برای جنگ روانی و تبلیغاتی و اینکه تعداد اسرا را بیشتر نشان دهند، هر چهار یا پنج اسیر را سوار یکی از ماشینهای نظامی کردند تا ستون نظامی طولانیتر بهنظر برسد و بُرد خبری بیشتر داشته باشد. در «العماره» به مدت سه روز در یک سوله بودیم و از آنجا به پادگان و زندان «الرشید» بغداد منتقل شدیم. در پادگان «الرشید» بهصورت سرسری زخمها را بانداژی سطحی کردند. یک هفته بعد برای مداوا ما را به بیمارستان بردند و دوباره به پادگان برگرداندند. حدود سه ماه و نیم در این پادگان بودم.
وقتی با آزادگانی که خاطراتشان منتشر شده صحبت میکنیم، اذعان میکنند با وجود شرایط بسیار سخت اردوگاهها و فشار بسیار، همواره فضای معنوی خاصی بهویژه در ایامی مانند ماه مبارک رمضان بین بچهها موج میزد که تحمل آن روزها را آسانتر میکرد. حس و حال شما در آن دوران و روزهای دشوار اسارت چگونه بود؟
ما برای دفاع از نظام مقدس جمهوری اسلامی و آرمانها و ارزشهای اسلام به جبهه رفته بودیم. خود این هدف، عرفانیت خاصی داشت و قطعا ما را در این فضا قرار میداد. در ایام مناسبتی بهویژه عزاداری محرم، همه بدور از چشم عراقیها فعالیت میکردند. در طول سال، روزهای دوشنبه و پنجشنبه را بیشتر بچههای اردوگاه روزه میگرفتند. در ماه مبارک رمضان با وجود فشارهای عراقیها، روزه میگرفتیم. چند نفر از خود عراقیها هم روزه میگرفتند، ولی در کل رعایت ما را نمیکردند و برایمان ناهار میآوردند که ناهار را برای افطارمان و شام را برای سحر نگه میداشتیم. اگر غذا فاسدشدنی بود و امکان نگهداری آن تا شب وجود نداشت، غذا را به افرادی که نمیتوانستند روزه بگیرند میدادیم که بهعنوان ناهار بخورند و نان آنها را میگرفتیم برای افطار خودمان. نوعی مدیریت خودگردان داشتیم. البته با توجه به شرایط بد نگهداری غذا و گرمای هوا، در مواردی مسموم هم میشدیم.
برای مناجات یا برگزاری آئینهای مذهبی، کتاب دعا یا قرآن در اختیار داشتید؟
خیر، هیچ کتاب دعا یا قرآنی نداشتیم. مواقعی که صلیب سرخ برای بازدید میآمد، یک سری کتاب که بیشتر رمانهای خارجی بود برایمان میآورند. ولی به هرحال ما بچه مسلمان و همه دعای توسل و آیتالکرسی را حفظ بودیم. افرادی که در نگارش دعا کمتر غلط داشتند یا خط خوبی داشتند، آن مقدار از ادعیه را که میتوانستند، مینوشتند. من هم خطم بد نبود و گاهی مینوشتم. کاغذ و قلم بهطور معمول و آزادانه در اختیار نداشتیم. کنترل روی ما زیاد بود و مراسم دعا و نیایشهای ما هم مخفیانه انجام میشد. اگر چیزی پیدا میکردند، بدون استثناء همه را میزدند. آن اواخر که صلیب سرخ به اردوگاه میآمد، برای نوشتن به ما کاغذ و قلم میدادند. یادم میآید که در همان روزها با یکی از دوستان تقریبا توانستیم دعای توسل و دعای کمیل را جمعبندی کنیم و بنویسیم. البته بیشتر بچهها تقریبا دعاها را حفظ کرده بودند و هرکس در دلش مناجات میکرد.
خبر رحلت امام را شما در اسارت شنیدید. آیا توانستید عزاداری کنید؟
وقتی خبر رحلت امام خمینی (ره) را شنیدیم، نمیدانستیم چگونه عزاداری کنیم. هفتم امام دقیقا با بازدید صلیب سرخ همزمان شده بود. در بین ما بچههای ارامنه هم بودند که به اعتقادات ما احترام میگذاشتند و با ما همسو میشدند، چون جدا از دین و مذهب، پای ملیت ایرانی ما در میان بود. یکی از بچههای ارامنه گفت من به نیروهای صلیب سرخ میگویم پدرم فوت کرده و برای پدرم میخواهم عزاداری کنم. بعدا عراقیها متوجه حقیقت ماجرا شدند و یکی از کسانی هم که مورد عنایت ویژه آنها قرار گرفت، من بودم.
چه مدت در اسارت بودید؟
21 تیر 67 اسیر و 14 شهریور 69 هم آزاد شدم. البته پیش از اسارت هم در سال 1364 دبیرستان و درس را رها کردم و بهعنوان بسیجی به جبهه رفتم و در عملیات «فاو» هم شرکت داشتم. 17 فروردین 1365 که به مرخصی آمدم، به اصرار مادرم دفترچه اعزام گرفتم و با وجود اینکه تاریخ اعزامم بهمن 1365 بود، ولی من در خردادماه همان سال بهعنوان نیروی داوطلب وظیفه خودم را معرفی کردم و به جبهه رفتم.
وقتی شنیدید که قرار است به ایران برگردید، چه حس و حالی داشتید؟
رادیویی در اردوگاه گذاشته بودند. اواسط مردادماه (17 یا 18 مرداد) حدود ساعت 10 صبح بود که از رادیو به زبان عربی اعلام شد که به دستور صدام حسین تبادل صورت خواهد گرفت و قرار است اسرا آزاد شوند. حس خوبی به ما دست داد، ولی گفتیم نکند این اتفاق نیافتد و در اینصورت شوکی که به ما وارد میشد، روحیه ما را از بین میبرد و عراقیها هم خیلی دوست داشتند به هر صورتی شکست ما را ببینند. به هرحال سعی کرده بودیم به محیط اردوگاه عادت کنیم و به خودمان بقبولانیم که قرار است اینجا از دنیا برویم. حتی بعد از اعلام آتشبس هم تقریبا هر روز به هر دلیلی کتک میخوردیم. زمانیکه زمزمههایی مبنی بر تبادل اسرا شنیدیم، نیمنگاهی به آنسوی نردهها و سیمخاردارها داشتیم. وقتی این موضوع بهطور قطعی از سوی عراقیها اعلام شد، دیگر در پوست خودمان نمیگنجیدیم و دقیقا یک هفته آخر تا زمان تبادل، از خوشحالی هیچکداممان نخوابیدیم.
حس اولین لحظه ورود به کشور پس از اسارت برای شما چطور بود؟
12 یا 13 مرداد وارد خاک ایران شدیم و یک شب در کرمانشاه خوابیدیم. البته از هیجان هیچکدام از بچهها تا صبح نخوابیدند و ستارهها را میشمردیم تا روز شد. فردای آن روز با هواپیما وارد فرودگاه مهرآباد تهران شدیم و مورد استقبال قرار گرفتیم. از فرودگاه به لویزان رفتیم و سه روز آنجا قرنطینه بودیم و پس از آن به سوی خانههایمان رفتیم. امروز هم که به آن لحظات فکر میکنم، مو بر تنم سیخ میشود. به خودم میبالیدم که سالم برگشتم و به نوبه خودم هیچ نقطه ضعفی بهدست عراقیها ندادم. چیزی که بیش از هر چیز خودنمایی میکرد، استقبال خوب مردم بود. از هر سنی و طیفی و حتی اهالی بومی به مرز خسروی آمده بودند. هرکس به نوبه خود به آزادگان محبت و خدمت میکرد. در همان دقایق اولیه ورود، پیرزنی یک قاچ خربزه به من داد که شیرینی آن هنوز زیر زبانم است. انتظار چنین استقبالی را نداشتیم و این شکوه حضور مردم، غرور خاصی به ما بخشیده بود.
بهنظر شما امروز وظیفه جامعه و بهویژه نهادهای فرهنگی برای زنده نگه داشتن این ارزشها، چیست؟
زنده نگه داشتن ارزشها و پاسداشت این ایثار و فداکاریها نباید در حد شعار باشد. سال گذشته در جشن ایثار، عدهای از ما تجلیل شدند و رفت تا امسال. این مفهوم نباید در اندازه چند آئین و چند ساعت مصاحبه و تدوین چند کتاب محدود شود. فرهنگ ایثار باید طوری در جامعه نهادینه شود که فرزند من و نسل امروز و آینده که آن روزها را ندیده و حس نکرده، بفهمد وقتی من میگویم جانباز و آزاده هستم، یعنی چه؟ باید به خانواده شهدا، ایثارگران، رزمندگان و جانبازان بیشتر بها داد. البته بها دادن نه به معنای مادی، بلکه به این معنی که جامعه و نسل امروز کاری که ما کردیم را درک کند.
نظر شما