خالد حسینی نویسنده افغانی الاصل ساکن آمریکا آخرین کتابش را برای یادبود کودک سه ساله سوری نوشت. وی میگوید امیدواریم بتوانم با این کتاب با خانواده کوردی همدردی کرده باشم.
خالد حسینی کتاب جدیدش را در قالب شعر نوشته است و در حقیقت نامهای بلند به صورت شعر و جملات کوتاه است. خواننده با این نامه به بخش غربی شهر حمص در سوریه برده میشود که قهرمانان اصلی داستان اهل آنجا هستند. کتاب داستان پدر و پسری را روایت می کند که به خاطر جنگ مجبور هستند دیار خود را ترک کنند. حسینی در صفحات ابتدایی کتاب داستان را اینگونه شروع میکند:
کاش مثل من حمص را یادت میآمد.
در ساختمانهای این شهر قدیمی،
یک مسجد برای ما مسلمانها،
یک کلیسا برای همسایگان مسیحی ما،
و یک بازار بزرگ برای همه ما تا پیرهنهای عروسی بخریم و روی قیمت زنجیرهای طلایی چانه بزنیم.
کاش یادت میآمد.
کوچههای شلوغی که همهاش بوی کیبه سرخ شده میآمد
و عصرها پیادهروی همراه مادرت گرد میدان ساعت.
خالد حسینی در گفتگو با رادیو ملی آمریکا می گوید جملاتی که من در این کتاب نوشتم همگی از زبان یک پدر برای فرزند خردسالش گفته شده است ولی خب درک آن برای کودکان کمی سخت است چون همه کودکانی که در سوریه و افغانستان متولد میشوند نمیتوانند کوچههای آرام و خاطره انگیز حمص و کابل را درک کنند. آنها هرچیزی که یادشان میآید با بمب و خشونت عجین شده است. نسل کودکان امروز سوری و افغانی تنها چیزهایی که یادشان هست همین خشونتها و صداهای مهیب هواپیماهای خارجی است. کودکانی که در این کشورها متولد میشوند هیچ خاطرهای از زیبایی و ثروت کشورهایشان قبل از شروع جنگ ندارند. و این همان تجربهای است که همه کودکان مهاجر در دنیا دارند.
خالد حسینی اخیراً به عنوان سفیر صلح سازمان ملل در امور مهاجران به لبنان سفر کرد و با مهاجران سوری در این کشور دیدار کرد. خودش میگوید هرچند وضعیت مهاجران سوری در کشورهای مختلف اسفناک است ولی کتاب اخیرش را تنها برای مهاجران سوری ننوشته است بلکه میخواسته رنج و درد تمام مهاجران در جهان را به رشته تحریر درآورد. وی میگوید: وقتی میخواستم این کتاب را بنویسم درک حال پدرانی که فرزندانشان را از دریای مدیترانه عبور میدادند تا آنها را از جنگ دور کنند ولی در میان سیلابها گرفتار میآمدند، خیلی سخت است ولی سعی کردم این سختی را در این کتاب منعکس کنم.
بعد از غرق شدن آلن کوردی 3 ساله در سال 2015 خالد حسینی تصمیم گرفت این کتاب را بنویسد. وی میگوید هرچند از درک احساس بسیاری از پدران مهاجر سوری ناتوانم ولی به خوبی میتواند لحظهای را که پدر کوردی تصویر پسرش را روی صفحه اول روزنامه مشاهده کرد، تصور کنم. خیلی سخت است که جنازه فرزندت را روی دستان یک غریبه ببینی. آن شخص غریبه صدای بچهات را نمیشناسد. نمیداند چه اسباببازی دوست دارد. و من اصلاً نمیتوانم از دردهای این پدر کم کنم ولی امیدوارم تا حدودی توانسته باشم با او همدردی کنم.
عابد دریا شبیه شعر است ولی بیشتر زبان کسی است که همیشه در حال دعاست. پدر این داستان برای آینده خوب فرزندش دعا میکند ولی میداند که همه این دعاها بیفایده است. در انتهای کتاب خالد حسینی چنین مینویسد:
اینها تنها کلماتی خالی هستند.
شوخیهای یک پدر است.
ولی پدرت را شکنجه میدهند،
به پدرت ایمان داشته باشد
چون تنها چیزی که امشب به آن فکر میکنم عمق دریاست.
و اینکه دریا انتهایی ندارد و اینکه چقدر سرد است.
و اینکه چقدر در مقابلش ناتوانم تا تو را داشته باشم.
تنها دعا کردن است که میتوانم.
همه چیزی که دارم در این دنیا تو هستی و
کاش دریا بداند.
نظر شما