نویسنده کتاب پس از آنکه رفتی در گفتوگو با ایبنا مطرح کرد:
کسی داستان عاشقانه نمیخواند مگر اینکه در طول زمان خواندن کتاب خودش را در دنیای کتاب بیابد/ همه دوست دارند دیگران را عاشق خود کنند
عاشق این هستم که بدانم مخاطبان ایرانیام از مطالعه کتابم لذت میبرند. اینکه کتابم به یک زبان دیگر و برای یک فرهنگ دیگر باز هم جذاب باشد واقعا عالی و باعث افتخارم است.
اگر بخواهیم از دیدگاه طرفداران حقوق زنان به کتاب شما نگاه کنیم، شما بهعنوان یک نویسنده زن پرمخاطب، چهرهای ضعیف از زنان جامعه بهتصویر کشیدهاید.
من داستان یک عشق را نوشتهام، عشقی که برای بقا تلاش میکند و در برابر چیزهایی که آن را میآزمایند تسلیم نمیشود. هرکسی که عاشق شده باشد دلشکستگی را تجربه کرده است. هم اولین و هم آلیس که شخصیتهای اصلی داستان من هستند دلشان بدجوری شکسته شد اما با این وجود بازهم ذهنشان را تقویت میکنند تا خودشان برای خودشان تصمیم بگیرند، این تصمیمات میتوانستند درست یا غلط باشند اما در نهایت آنها را به سمت جلو پیش میبردند. اینها خصوصیات یک زن قوی است اما نمیشود از زندگی یک آدم نوشت و منکر این شد که آدمها گاهی احساس ضعف میکنند. مهم این است که وقتی احساس ضعف میکنیم چگونه آن را پشت سر بگذاریم و از آن بهعنوان سکوی پرش استفاده کنیم، این همان چیزی است که نشان میدهد ما از چه چیزی ساخته شدهایم.
کتاب شما مدام خواننده را به این وامیدارد که خودش را با شخصیتهای کتاب مقایسه کند، چه چیزی میتواند چنین حسی را در خواننده زنده کند؟
من از همان اول هم دوست داشتم چنین اتفاقی بیفتد، داستانی که من نوشتهام باورپذیر است و ممکن است حتی برای خود تو که بهعنوان دانشجوی دکترا از انسانهای باهوش جامعه هستی اتفاق بیفتد. مضامین داستانهای من جهانی هستند – عشق، جدایی، درگیریهای شخصی، مشکلات ازدواج، پیچیدگیهای روابط دوستانه و ... – من دوست داشتم خوانندگانم هنگام خواندن داستان مدام از خودشان بپرسند که اگر خودشان در آن موقعیت بودند چکار میکردند. سوال شما و بازخوردهایی که از دیگران گرفتهام باعث شده که متوجه این قضیه شوم که داستانم روح مخاطب را لمس کرده است و به آن متصل شده است. این بهترین تعریفی بود که میتوانستید از من نویسنده بکنید.
مطمئن باشید که صرفا تعریف نبود و شخص من لحظه به لحظه داستان را حس کردم. آیا برای اینکه داستان عاشقانه نوشت، باید عشق را تجربه کرد؟
ما قوهای داریم به نام "تخیل" پس لازم نیست حتما از تجربیاتمان بنویسیم. یک نویسنده بدون قوه تخیل تبدیل به چه چیزی میشود؟ اما در مورد عشق باید بگویم که، عشق پدیدهای است که در مقاطع مختلف زندگی ما را به شکلها و فرمهای گوناگونی میآزماید، میتوانم بگویم که برای نوشتن این داستان از تجربیات عاشقانه خود هم کمک گرفتهام، هر کسی باید عشق را تجربه کند.
داستان عاشقانه شما چگونه بود؟
من در سنین جوانی ازدواج کردم. وقتی بیست و یک ساله بودم همسرم را ملاقات کردم، آن موقعها فکرش را هم نمیکردم که عاشقش شوم. این عشق باعث شد که از انگلیس به کانادا مهاجرت کنم چراکه روی عشقم بهعنوان کسی که میخواستم در تمام طول عمرم کنارم بماند حساب کردم. الان بیست و پنج سالی میشود که ازدواج کردهام، مانند هر زوج دیگری گاهی اوقات به مشکل برمیخوریم اما اگر بخواهم به عقب برگردم و دوباره انتخاب کنم دوباره عاشق همین مرد خواهم شد.
چه تعریفی از عشق ارائه میدهید؟
منظورم از عشق این است که کسی پیدا شود که اگر هر کاری هم بکنید با تمام قلبش پشتتان بایستد، اشتباهاتمان را به ما گوشزد کند، ما را برای رسیدن به رویاهایمان تشویق کند، کسی که کنارمان بماند اما صدایمان را خفه نکند. کسی که بتواند به همان اندازه که در بلندیهای زندگی ما را همراهی میکند در پستیهای زندگی نیز کنارمان بایستد. کسی که در بهترین و بدترین حالت نیز عاشق بماند و ما از بودن در کنارش لذت ببریم.
خب میخواهم بحث را با پرسش دیگری درباره کتابتان ادامه دهم. شخصیتهای کتاب شما زندگیهایی در هم تنیده دارند، چنین ارتباط تنگاتنگی بین داستانهای مختلف را با نقشه قبلی به وجود آوردید؟
واقعا نقشه قبلی در کار نبود، من فقط میخواستم داستان زندگی دو زن از نسلهایی متفاوت را که شکستی عشقی آنها را به هم مرتبط میکند بنویسم. اما بهخاطر اینکه داستان را جذابتر کنم نقاط اشتراک بیشتری نسبت به آنچه خودشان فکر میکردند بینشان ایجاد کردم. کلیت کتاب با نوشتن داستان آلیس پا گرفت و من فکر میکردم داستان او قرار است داستان اصل کاری باشد، اما بهتدریج جذب شخصیت اولین شدم تا حدی که میخواستم کتابی متفاوت درباره او بنویسم. همین شد که با تمام قوا تلاش کردم که شخصیت او هم درست مانند شخصیت آلیس جذاب شود اگرچه میخواستم این جذابیت سبک متفاوتی داشته باشد. میخواستم داستانی پیچیده بنویسم که در نهایت دلگرمکننده و لذتبخش باشد.
نوشتن چنین داستانی نیاز به مهارتهایی ویژه و حرفهای دارد، نویسندگان آماتور چگونه میتوانند چنین مهارتهایی را کسب کنند.
هر کتابی که من مینویسم مانند یک فرآیند به یادگیری من کمک میکند. نویسندگان تازهکار باید کارشان را با نوشتن راجعبه چیزهایی که در آن مهارت دارند تقویت کنند. عشق به کارتان در داستان خودنمایی خواهد کرد. سعی نکنید باهوش بازی دربیاورید، سادهترین داستانها گاهی عمیقترین آنها هستند. وقتش که برسد، هرچه بیشتر داستان بگوییم راههای متفاوتتری برای روایت داستانهایمان روایت میکند. بهنظر من کسی نمیتواند به زور این راهها را یادمان بدهد بلکه خودمان باید به تدریج آنها را بیابیم. همواره باید در یاد داشته باشیم که داستان اصلیمان باید پیچ و تاب خودش را داشته باشد و داستانهایی که در حاشیه داستان اصلی روایت میشوند روی داستان اصلی سایه نیندازند. همیشه اینکه میخواهید چه چیزی را روایت کنید در ذهنتان داشته باشید و حتما قبل از شروع راجعبه هر شخصیت و داستان کلی فکر کنید. شروع داستانتان باید بسیار جذاب باشد و خواننده باید بتواند با خواندن آن بخشی از اواسط یا حتی اواخر کتاب را حدس بزند.
اگر میخواستید پایان متفاوتی برای کتابتان در نظر بگیرید، کتاب چگونه تمام میشد؟
میخواهم حرفی بزنم که داستان برای آنها که هنوز کتاب را نخریدهاند لو برود، همین بگویم که آلیس در پایان داستان دو انتخاب داشت، اینکه برگردد پیش جاستین یا اینکه او را از زندگیاش بیرون کند. اگر کتاب را خوانده باشید میدانید که پایان آن چگونه بوده است و اگر میخواهید پایان دوم آن را بدانید تنها کافی است به برعکس پایان فعلی فکر کنید. راستش را بخواهید ابتدا داستان را کمی در مسیر رسیدن به پایان دوم پیش بردم و پایان دیگری برای آن در نظر داشتم اما در نهایت منصرف شدم و به این نتیجه رسیدم که این پایان به درد داستانم نمیخورد. ما همیشه در دلمان میدانیم که داستان قرار است چگونه تمام شود، صادقانه بگویم اکثر اوقات داستان آنطور که خواننده انتظارش را دارد پایان مییابد. اگر داستان خوب نوشته شده باشد انتظار نویسنده و مخاطب از پایان داستان یکی خواهد بود.
چطور میشود که داستان عاشقانه همچنان برای مردمی که در مشکلات روزمره خود غرق شدهاند جذاب باشد؟
همه دوست دارند دیگران را عاشق خود کنند. در زندگی ما افراد مختلفی مانند دوستانمان، همسرمان و خانوادهمان عاشق ما میشوند. عشق تنها چیزی است که ما در طول زندگی با خود به همراه میبریم و اگر خوششانس باشیم پس از مرگمان نیز آن را همراه خود خواهیم داشت. کسی داستان عاشقانه نمیخواند مگر اینکه در طول زمان خواندن کتاب خودش را در دنیای کتاب بیابد. داستانهای عاشقانه بهتدریج روی ما تاثیر میگذارند، ما خود، آرزوها و رویاهایمان را در داستانهای عاشقانه مییابیم. با خواندن یک داستان عاشقانه درست و حسابی ما برای مدتی دنیای خودمان و هرچه دغدغه در ذهنمان است کنار میگذاریم. بعضی وقتها خواندن داستانهای عاشقانه باعث میشود که بیشتر درباره زندگی خود فکر کنیم و به دید جدیدی از آن برسیم. چیزهای زیادی وجود دارد که با خواندن یک رمان خوب میتوانیم به آنها دست پیدا کنیم.
اگر میخواستید از روی کتابتان یک فیلم بسازید چه کسانی را بهعنوان بازیگران فیلم انتخاب میکردید؟
هلن میرن، اولین فوقالعادهای میشد، مارگو رابی هم میتوانست یک آلیس بینقص باشد.
چه پیامی برای مخاطبان ایرانی خود دارید.
عاشق این هستم که بدانم مخاطبان ایرانیام از مطالعه کتابم لذت میبرند. اینکه کتابم به یک زبان دیگر و برای یک فرهنگ دیگر باز هم جذاب باشد واقعا عالی و باعث افتخارم است. پیامم به خوانندگان ایرانی است که همواره وقتی برای آرام کردن خود و عشق ورزیدن به خود پیدا کنید، مثلا یک رمان خوب بخوانید. اگر قبل از هرچیزی سعی کنیم خودمان را خوشحال کنیم آنگاه مادران، همسران و حتی همکاران بهتری برای اطرافیانمان خواهیم بود. بعضی وقت فقط نیم ساعت مطالعه در روز برایمان مغزمان کافی است تا قدرتش را بازیابد. امیدوارم مخاطبان ایرانیام در طول روز اوقاتی برای فرار از دنیای واقعی و کارهای روزمره پیدا کنند. بابت حمایتتان از کتابم و اینکه به من فرصت پاسخ دادن به این سوالات را دادید واقعا ممنونم.
ما هم بیاندازه از شما ممنونیم.
نظر شما