کم کم صندلیهای خالی اتوبوس پر میشود از مسافرانی از ایتالیا، بلژیک، روسیه، پرتغال، ترکیه و پاکستان و ایران که تنها ویژگی مشترکشان پس از انسان بودن، زبان شیرین فارسی است و همین ویژگی سبب تفاوت این سفر با دیگر سفرهای تهران به همدان است. دانشجوهای عموما بیست تا بیستوسه سالهای که به سودای فراگیری زبان فارسی یا تقویت آن چند هفتهای است که ترک دیار کرده و به برای شرکت در هشتاد و هفتمین دوره دانشافزایی زبان و ادبیات فارسی بنیاد سعدی به تهران آمدهاند. سه هفته در تهران زبان فارسی آموختهاند، از مناطق دیدنی و ابنیه تاریخی تهران دیدن کردهاند و حال در پایان دوره، برای فراغت از سختیهای آموزش و آشنایی بیشتر با تاریخ، فرهنگ و ادب ایران، راهی همدان یا همان هگمتانه قدیماند.
دریا، شیما و گلشا که هر کدام جداگانه و بدون هیچ آشنایی قبلی با هم، به ایران آمدهاند، حالا به مدد زبان فارسی، دوستان صمیمی هم شدهاند. چون کمی ترکی استانبولی میدانم، باب گفتوگو را با پرسیدن معنی چند کلمه ترکی باز میکنم و آرام آرام و ناخواسته راه صحبت به موضوعات دیگر باز میشود. در همین گفتوگوهای عادی شیمای بیست و یکساله را از دو دوست دیگرش به زبان فارسی مسلطتر میبینم. وقتی که رشته تحصیلیاش را میپرسم؛ دلیل اشراف بیشتر او بر زبان فارسی آشکار میشود. شیما دانشجوی رشته زبان و ادبیات فارسی در ترکیه است و از طریق یکی از استادانش با بنیاد سعدی و دوره دانشافزایی زبان و ادبیات فارسی آشنا شده است. اتفاق جالب اینجاست که شیما دانشجوی «علی تمیزال» است که چند وقت پیش و در حاشیه سفرش به تهران برای شرکت در همایش مولانا با او دیدار و گفتوگو داشتیم و اصلا خود ایشان بنیاد سعدی را به شیما معرفی کرده است.
شرایط دریا کمی متفاوتتر از شیما است. او دانشجوی رشته حقوق دانشگاه استانبول است. دریا هم از طریق یکی از استادانش با بنیاد سعدی و دوره دانشافزایی زبان و ادبیات فارسی آن آشنا شده و تصمیم گرفته به ایران بیاید تا زبان فارسیاش را تقویت کند. او هم تقریبا زبان فارسی را خوب حرف میزند و خیلی خوب متوجه میشود، هرچند که ناممکن نیست، اما کمی عجیب است که فقط با سه هفته آموزش به چنین مهارتی رسیده باشد. اینطور که خودش میگوید، قبل از آمدن به این دوره و به دلیل استرسی که داشته، برای آشنایی بیشتر با زبان فارسی، 30 یا 40 فیلم و سریال ایرانی دیده است. سریال «شهرزاد» و «پنج کیلومتر تا بهشت» را به طور کامل و با زیرنویس ترکی استانبولی تماشاکرده و فیلمهای سینمایی زیادی دیده که نام همهشان در خاطرش نیست، اما کیارستمی و فیلمهایش را کامل و واضح به یاد دارد. بیشتر فیلمهای کیارستمی را به تماشا نشسته و «باد ما را خواهد برد» را بهترین فیلم ایرانی که دیده، میداند و چنان با ذوق از فیلم صحبت میکند، که مشخص است کاملا به جان و دلش نشسته است. برایم عجیب است که ما ایرانیها سریال ترکی میبینیم و یک جوان بیستویک ساله ترکیهای فقط به عشق آموزش زبان فارسی، به تماشای فیلم و سریالهای ایرانی نشسته است.
بعد از صرف ناهار و پس از یکی دو ساعت استراحت و فراغت بالی برای زدودن خستگی راه از تنمان، به سمت آرامگاه ابوعلیسینا روانه میشویم. خنکای غروب همدان در شهر پیچیده و آنچنان خبری از تابستان نیست. گرد مزار بوعلی جمع میشویم و راهنمای حاضر در آرامگاه برای رعایت حال میهمانان خارجی، شمرده و بلند، بوعلی، آنچه بر او رفته و قدمت بنا را توضیح میدهد. تقریبا همه همسفرهای خارجیمان ابوعلیسینا را میشناسند، یعنی در کشورهای آنها، بوعلی پزشک ماهر ایرانی است که کتاب قانون را نوشته است.
همدان بهطور عجیبی شگفتانگیز است
آن غروب تا شب را در پارک حوالی آرامگاه باباطاهر میگذرانیم. مسیری نسبتا طولانی از پارک را «آرپینه» همقدم میشوم. آرپینه یعنی آفتاب، یعنی پر از نور. تعریفی که خودش از اسمش ارائه میدهد. دانشجوی دیپلماسی عمومی دانشگاه روابط بینالملل مسکو است. باز کردن سر صحبت با او خیلی هم سخت نیست، چون خودش مایل به این همصحبتی است. به جز زبان روسی، پنج زبان دیگر هم میداند که زبان فارسی یکی از آنها است. پدربزرگش اصالتا ایرانی است و 67 سال قبل به روسیه مهاجرت کرده است. مادرش هم سالها قبل سفری به ایران داشته و تعریفهایی که آنها از ایران کردهاند، آرپینه را مشتاق آموختن زبان فارسی و سفر به ایران کرده است. اولین بار است که به ایران آمده و تمام تجربهاش از ایران تهران و همین همدان است. میگوید تهران را دوست دارد، اما همدان بهطور عجیبی شگفتانگیز است.
در راه برگشت به مهمانسرا به درخواست بچهها، اتوبوس جایی برای خرید خوراکی میایستد...نایلونهای بیرنگ خرید تمام محتویات آن را نشان میدهد. عموما یکی دو بسته چیپس و نوشابه قوطی پپسی است؛ که تنقلات و خوراکیهای متداول در همهجای دنیاست. اما چیزی که تعجبم را برمیانگیزد، کیلو کیلو گیلاسهایی است که در اکثر خرید بچههای روسیه مشترک است. دلیلش را که جویا میشوم، میگویند گیلاس در روسیه خیلی گران است و طعم گیلاسهای ایران را ندارد.
صبح روز دوم پس از صرف صبحانه، به قصد بازدید از کتیبههای سنگی داریوش و خشایارشاه هخامنشی راهی دهکده تفریحی گنجنامه میشویم. منطقهای کاملا سردسیری و پوشیده از درختهای گردو، سیب، آلبالو، گیلاس و... که رودخانهای زلال از میانههای آن میگذرد. کتیبههای سنگی و متن آنها که برای بازدید عموم به زبان فارسی و انگلیسی تعبیه شده است، نه تنها برای همسفرهای غیر فارسی زبانمان، که برای خود من هم بسیار جالب است. مقصد بعدی آبشار بلند و زلالی است که کمی بالاتر از کتیبهها جاری است. بچهها دست و بالی به آب میزنند و تنی میآسایند. در این میان گردشگران ایرانی حاضر در کنار آبشار سعی میکنند با انگلیسی دست و پا شکستهای به همسفران خارجی ما خوشآمد بگویند و ابراز محبتی داشته باشند، اما در کمال تعجب با پاسخ «ممنون» یا «متشکرم» دوستان خارجیمان مواجه میشوند. صحنهای که هم کمی طنز دارد و برای ما که میدانیم همه این خارجیها فارسی میدانند خنده دار است و هم حس خوبی به وجودمان تزریق میکند.
میدانم که به لحاظ اخلاقی کار درستی نیست ولی به خاطر کنجکاویام سعی میکردم نحوه و میزان غذایی که بچهها میخورند را در نظر داشته باشم. همین دقت هم باعث شد بدانم، میهمانهای ما خیلی پلو دوست ندارند، اکثرا عاشق کباب کوبیده و قورمه سبزی هستند. ترجیح میدهند کوبیده و جوجهکباب را هم با نان بخورند تا با پلو. حتی بعضا با تعجب میگویند ایرانیها همیشه پلو میخورند. سحرگل، دوست پاکستانیمان هم از ادویه غذای ایرانی گله دارد و همیشه با خودش یک ظرف فلفل همراه دارد تا کمی طعم غذا را به غذای پاکستانی نزدیک کند.
سحرگل تنها همسفر آسیایی ما در این سفر است. اهل شهر حیدرآباد و از ایالت پنجاب پاکستان راه به سوی ایران و برای آموزش زبان فارسی طی کرده است. سحرگل که سنش را هم نگفت، نویسنده است. یک رمان منتشر شده و یک رمان هم در دست نگارش دارد. هم استاد فلسفه است و هم سابقه پژوهشهای ادبی دارد. علاقهاش به مولانا و شمس و نگارش درباره آنها، و را روانه ایران و مشتاق آموختن زبان فارسی کرده است. میگوید نمیشود بدون آموخن و تسلط بر زبان فارسی، درباره مولانا و شمس چیز صحیحی نوشت، چون آثار و اشعار آنها به زبان فارسی است.
ساعتی از ظهر گذشته که شهر را به سمت روستای علیصدر از توابع شهر کبودرآهنگ ترک میکنیم، تا از بزرگترین غار تالابی ایران و یکی از بزرگترین غارهای آبی جهان بازدیدی داشته باشیم. در ورودی غار جلیقههای نجاتمان را تحویل میگیریم و راهی ناشناختهها میشویم. بازدید از غار علیصدر اگرچه طولانی و خسته کننده است، اما یکی از جذابترین بخشهای سفر برای دوستان خارجیمان است. بخشی از مسیر را پیاده و بخشی را با قایق پشت سر میگذاریم و به هر بخش و تالار جدیدی از غار که میرسیم، شگفتی دوستانمان بیشتر میشود. در همین مسیر با «پاتریشا» و «آینیش» از پرتغال همقدم میشوم تا کمی بیشتر با هم آشنا شویم؛ واقعیت این است که برایم خیلی عجیب است که در کشورهایی چون پرتغال که کمتر مشترکاتی با ایران و زبان فارسی دارند، افرادی به دنبال آموزش زبان فارسی باشند. پاتریشا و آینش هر دو اهل لیسبون، پایتخت پرتغال هستند. دانشجوی رشته زبان فارسیاند، اما زبان فارسی را خیلی کمتر از همدورههای خود میدانند. سخت گاها متوجه سوالهایم میشوند اما در پاسخ و در رساندن منظورشان خیلی موفق نیستند. به نظرم این ضعف، ریشه در ضعف آموزش زبان فارسی در پرتغال و دانشگاه لیسبون است.
غریبههایی که با زبان فارسی با هم حرف میزنند
خورشید بر دیواره کوه نشسته که دل از مزرعه میکنیم و عازم همدان میشویم. بچههای روسیه با هم آهنگ روسیای را زمزمه میکنند که به نظر میرسد آهنگ معروفی است، چون همهشان با هم همراهی میکنند. مثل اینکه ما ایرانیها بخواهیم آهنگی از شجریان را در غربت بخوانیم. از بچههای دیگر هم صداهایی به گوش میرسد. بعضیهایشان تلاش میکنند در گفتوگوهایشان با زبان فارسی با هم صحبت کنند. شاید میخواهند زبانشان تقویت شود اما برایم خیلی عجیب و جالب است که دو نفر از کشور ایتالیا و روسیه یا بلژیک و پرتغال و ترکیه، وقتی با هم صحبتی دارند، به جای اینکه از زبان مشترک و بینالمللی مثل انگلیسی استفاده کنند، هرچند سخت ولی از زبان فارسی صحبت میکنند. این حس عجیب لذت خاصی دارد حالم را خیلی خوب میکند.
نظر شما