گفتوگو با حمیدرضا یوسفی استاد تاریخ فلسفه دانشگاه پتسدام
ابن سینا دنبال عاریه گرفتن اندیشه از این و آن نیست/ دندانهای ذهن و مغز خود را کشیدهایم
حمیدرضا یوسفی میگوید به علت امتناع تفکر و زانوزدن در مقابل کعبه تفکر غرب دندانهای ذهن و مغز خود را کشیدهایم و ارادهای در تولید فکر از خود نداریم.
پروفسور حمیدرضا یوسفی استاد تاریخ فلسفه در دانشگاه پتسدام و روانشناسی اعتیاد در دانشگاه زیگموند فروید اتریش و یکی از مولفان مقالات این مجموعه در گفتوگو با ایبنا، از اشتراکات ایجابی اندیشه ابنسینا و ارسطو و کارکرد فلسفه اسلامی و فلسفهای همچون فلسفه ابنسینا در مواجهه با جهان جدید گفته است و به این پرسش پاسخ داده که چرا ابن سينا تا این حد به حکمت عملی و فلسفه سياسی کم اعتماد و بی رغبت است.
روایت رایج این است كه ابنسینا شارح ارسطوست و نهایتا آنچه افزوده، برخی مسائل جزیی فلسفی است. ابنسینایی که شما در مجموعه مقالاتی که در کتاب «اندیشههای ابنسینا» به تصویر میکشید نیز مثل نگاه به ساحت اندیشگی متفاوت از ارسطو تعلق دارند یا به هر حال یک وجه ایجابی در اندیشه ارسطو و ابنسینا وجود دارد؟
این روایت «رایج» که ابن سینا شارح ارسطو است به گونه ای ارسطوباور بوده است، یک پیشداوری تاریخی است که در دو سده گذشته تبدیل به یک واقعیت تاریخی در کشور و جهان اسلام شده است. یکی از دلایل شیوع این پیشداوری قرائت غرب امروز از یونان به عنوان پایتخت و آغاز تاریخ فلسفه بعنوان قلمرو تمدنی خود است. این قرائت باعث شده که جهان در تفکر غرب از زاویه دید این پایتخت تمدنی نگریسته شود. آنها با قرائتهای خود و شیوع آن ما را از خودمان گرفتهاند و دادههای خودشان را به ما تحمیل و تزریق کردهاند. آنها بر این پندارند که فلسفه اسلامی بعد از فلسفه یونان ظهور پیدا کرده است و لاجرم باید یا ارسطویی و افلاطونی و یا نوافلاطونی باشد. این یک واقعیتتراشی تاریخی است که روشنفکرانمان آن را به ما عادت دادهاند.
این ابنرشد است که با افتخار خود را شارح ارسطو میداند، درحالیکه ابنسینا در آثار خود نمایههایی از ارسطو دارد، ولی او هرگز شارح ارسطو نیست. من یورگن هابرماس را میشناسم و در یکی از کتابهایم از او رفرنس آوردهام، آیا کسی میتواند مرا پس از مرگم شارح یورگن هابرماس بداند؟ یقینا خیر. ابنسینا صاحب سبک است، مقلد ارسطو و هیچکس دیگر نیست و از ارسطو، افلاطون و پلوتین بسیار فراتر میرود. کسانیکه راوی این رویاباوری هستند، جامعه را به امتناع تفکر سوق میدهند. کاری که در ابعاد وسیعی صورت گرفته است.
ابنسینا را مثال بارز تحقق گفتوگو میان سه سنت یونانی، سنت ایرانی و سنت اسلام میدانند، اما در این امتزاج سنتها در ابنسینا، میتوان مشخص کرد كه كدام سنت تاثیر بیشتری دارد؟
یادمان نرود که ابن سینا جهانی میاندیشد و ذهنش دنبال عاریه گرفتن اندیشه از این و آن نیست. او در آثارش به نوع انسان میاندیشد و برای نوع انسان مینویسد. یکی از اصول غیرقابل انکار، درهم تنیدگی فرهنگهاست که نمیتوان آنها را گسلهای گذرناپذیر و جدای از یکدیگر قلمداد کرد. حضرت مسیح انسانی شرقی بود، ولی دینش بخشهای عمده دنیا را مثل دین اسلام فراگرفت. به طوریکه اغلب اروپاییها این واقعیت را فراموش کردهاند که حضرت مسیح اروپایی نبوده است. جالب اینجاست که تصاویر او را نیز با چشمان آبی و موهای بور ترسیم میکنند.
ابنسینا قطعا از همه فرهنگهای درهم تنیده محیط پیرامونش تأثیر پذیرفته و روی آنها نیز تأثیر گذاشته است. این پیشداوری مرسوم در فلسفه غرب که بر اساس آن ابن سینا را فیلسوف شرقی مینامند، کاملا تکبعدی و مخرب است، گرچه ما نیز این شعار غلط را دو قرن است که طوطیوار تکرار میکنیم. ابنسینا تفکری چندبعدی و جهانی دارد.
فلسفه در نگاه ابنسینا یعنی شفای روح، تفکری که در نگاه ارسطو، افلاطون و پلوتین به این شکل یافت نمیشود. قانون طب برای مثال آغاز یک شروع عظیم است که او را در مقایسه با بسیاری از متفکرین برتر جهان برجسته میکند. ما نباید دنبال مقایسه ابنسینا باشیم و تاریخ خود و تفکر او را با نگاه دیگران ببینیم و بسنجیم. از جریانی کمک گرفتن یا به آن نظر افکندن، کاری عادی و کاملا انسانی است.
ادموند هوسرل و هایدگر از جمله کسانی هستند که تنها خود و فلسفه غرب را در کانون فلسفه پرسشگر میدانند و دیگران را پاسخگر میبینند. این رفتار بیحرمتی به تفکر است. البته در بخشهای عمده نظام دانشگاهی ایران این پیشداوری را نیز تکرار میکنیم و پیوسته از اصل خود دورتر و دورتر میشویم.
اساسا رجوع امروز ما به ابن سینا از چه روست؟ آیا صرفا یك علاقه پژوهشی است یا مشكلی از مشكلات فلسفی امروز ما را حل میكند؟ به عبارت دیگر فلسفه اسلامی و فلسفهای همچون فلسفه ابنسینا در مواجهه با جهان جدید چه ایدههایی برای زندگی دارد؟
این پرسش شما ما را به کانون گداخته بحث میبرد. ابن سینا امروز برای طیف گسترده دانشگاهیان در ایران جنبه پژوهشی و تاریخی دارد، پژوهشی که مشکلات و پرسشهای امروز ما را حل نمیکند و در مواجهه با مکاتب دیگر در جهان حرفی برای گفتن ندارد. کارهای انجام شده بسیار پراکنده و جمعآوری آنها بسیار دشوار است. من فکر میکنم که بخش عمده نظام دانشگاهی کشور ما از همان بدو تأسیس مبتلا به یک بیماری مزمن بنام «امتناع تفکر» شده است. اینگونه پیشداوریها نیز زاییده همین خداحافظی با تاریخ تفکر خود یا حقیر شمردن آن است. کسی که توسریخور بار بیاید، بسختی میتواند خودباوری و اعتمادبهنفس داشته باشد و این حس را به هموطنان خود انتقال دهد. این عارضه بسیار بد است. بخشی از «روشنفکران» جامعه ما در یکصدسال گذشته راوی همان پیشداوریهایی بوده است که در مغرب زمین ساخته و پرداخته شدهاند. فریدون آدمیت آب پاکی را روی دست و سر ما ریخته است.
آدمیت میگوید که در تاریخ ما فکر بکر وجود ندارد. من فکر میکنم که آدمیت ما را به بیعقلی و بیشعوری متهم میکند. شاید منظور او این است که مغز اروپاییها مغز انسان است و مغز ما ایرانیها مغز بادام. لذا باید برای پایان دادن به اینگونه پیشداوریهای انگیزه کش از تقلید و واردات تفکر و گفتمانهای فلسفه غرب دست برداریم. آنها هم خودشان را به ما زنجیر نکردهاند. متأسفانه غرب و راویان آن در ایران به ما مثل آن کلاغ آموختهاند که باید راه رفتن کبک، یعنی غرب را بیاموزیم و با کارآموزی مهارت لازم را برای تفکرورزی روشمند کسب کنیم، غافل از اینکه این کلاغ راه رفتن خودش را نیز فراموش خواهد کرد. من فکر میکنم که ابنسینا برای انسان مدرن راهکار زندگی درست و مبتنی بر عقل و معرفت دارد.
ولی ما آن را تشریح و با نگاه انتقادی نپروراندهایم. همانطور که گفتم، فلسفه در تفکر ابنسینا شفای روح است. ابنسینا فلسفه و تفکر فلسفی را راهی برای سلامت ذهن و بهداشت رفتار میداند. این تفکر عمق روانشناسی نوین است. ما در ایران به علت نگاه تقلیدی و ازخودبریدگی فکری موفق به گفتمانسازی فلسفه مواریث فکری خود، ازجمله ابن سینا نشدهایم. وقتی که مدیر گروه فلسفه در ایران فرصت مطالعاتی خود را در مورد ابنسینا در آمریکا میگذراند و دنبال تمدید آن نیز هست، این خطر وجود خواهد داشت که آن «استاد» شاگردش را به تقلید از قرائت غربی ابنسینا ترغیب کند، کاری که عملا صورت گرفته است.
آیا این تاکید مدام بر تفکیک فلسفه غرب و فلسفه ایرانی-اسلامی و گلایه از اینکه چرا در ایران انس و الفت بیشتری با آثار ترجمه شده فلسفه و اشاره به این موضوع که فلسفه مذکور الفتی با فرهنگ و اعتقادات و سرشت فرهنگی ما ندارد نافی جهانشمولی و نوعی بومیگرایی نیست؟ سوال دیگر اینكه بومی بودن فلسفه برای جامعهای که به زعم بسیاری هنوزی حتی مسئلهای برای اندیشیدن ندارد یعنی چه؟
من اصل تفکیک فلسفهها را قبول ندارم، زیرا فرهنگها مثل رودخانههای به هم پیوسته هستند. ما باید در اینجا واژههای «جهانشمول» و «بومیگرایی» را تعریف کنیم تا مشخص شود که منظورمان چیست. اگر منظورمان از جهانشمول ترجمه بیرویه آثار فلسفی غرب یا تفکری دیگر به زبان فارسی و تزریق آن به شریانهای جامعه به بهانه تفکر جهانی است، باید بگویم که این تفکر تیشه ریشههای همه چیز ما خواهد بود. اگر منظور ما از نگاه جهانشمول گفتگوی برابر با آفاق فکری بسترهای فرهنگی متعدد جهان است، این کار بسیار ضروری و پسندیده است. در مورد بومیگرایی هم چنین است. اگر منظور این است که در و پنجرههای کشور را ببندیم و فقط خودمان را ببینیم، باید معترف شویم که انتهای این جهانبینی مرگ اندیشه خواهد بود. من فکر میکنم که تاریخ فلسفه ایرانی ـ اسلامی یا اسلامی ـ ایرانی اگر درست بررسی شود، حرفهای بسیار زیادی برای دردهای امروز انسان دارد. ما متأسفانه به علت امتناع تفکر و زانوزدن در مقابل کعبه تفکر غرب دندانهای ذهن و مغز خود را کشیدهایم، گویی ارادهای در تولید فکر از خود نداریم و با این پیشداوری زندگی میکنیم که آنها حرف آخر را زدهاند و ما هرگز به پای آنها نخواهیم رسید.
امروز دانشجویان فلسفه در ایران با نیچه، کانت، هگل، وبر یا دورکهایم بیشتر انس دارند تا با فارابی، ابن سینا، غزالی، سهروردی، ملاصدرا، علامه طباطبایی، مطهری یا فلاطوری. این طیف دانشگاهی یا روشنفکر دو قرن است که دنبال حل چالشهای کشور با تکیه به فلسفه و تفکر غرب است. برآیند این تفکر حقیرانگاری فکری را میتوان در نوع نگاه موجود در کشور به خوبی لمس کرد. ازخودبریدگی فکری یک مصیبت فرهنگی است که فروریختگی شخصیت تاریخی را به همراه دارد. اتفاقی که تا حدود زیاد افتاده است. من فکر میکنم که ما باید از این اجاره نشینی فکری دست برداریم و عقل خود را به فهم برسانیم و بپذیریم که تا به امروز خودمان را گول زدهایم و باید بیدار شویم و به خودمان بیاییم. نظام دانشگاهی ما برای عبور از فقر فکری که به خود تحمیل کرده و به جان جامعه ریخته است، نیاز به یک جراحی عظیم و با بصیرت، بدون ملیگرایی افراطی یا ازخودانزجاری فرهنگی دارد.
فکر نمی کنید که تاکنون اقبالی که به فلسفه اسلامی شده، بیشتر از سوی شرقشناسان بوده است. آیا فیلسوفان غربی توجهی به فلسفه اسلامی دارند یا خیر؟ مقصودم بیشتر دپارتمانهای فلسفی غرب است تا دپارتمانهای شرقشناسی و اسلامشناسی.
همانطور که گفتم، فلاسفه غربی بجز چند نمونه محدود مثل هانری کربن جملگی ما را قبول ندارند و در گفتگوها اگر حرف آنها را تکرار نکنید، به تحلیل و داوری شما شک خواهند کرد. من در سی سال گذشته در این راستا تجربیات تلخی را در ذهن دارم. فلسفه اسلامی آنطور که ما آن را میشناسیم در دپارتمانهای فلسفی تدریس نمیشود، اگر هم بشود، اساسا به عنوان یک فلسفهای که دینی است و در هیچ زمینهای از ارسطو و دیگران عبور نمیکند. آنها متأسفانه موفق شدهاند، ذهن ما را به دینی بودن فلسفه بزرگان خود عادت دهند. ما نیز این پیشداوری را در دانشگاهها تدریس میکنیم و به روح دانشجو ابتدا به ساکن تیر خلاص میزنیم. برآیند این انتقال پیشداوری پرورش غرب گرایان غرب ندیده است که به مرور زمان کشور را با چالشهای جدی روبرو میکنند. این ازخوددورشدگی فرهنگی، دینی و علمی و تاریخی را میتوان بخوبی در دانشگاههای کشور مشاهده کرد.
در غرب فلسفه پایههای فکری توسعه را ایجاد کرد آیا در فلسفه ابنسینا هم همچون فلسفه اسلامی ارتباط انسان با خدا صرفا برای ساختن آخرت است و انسان مد نظر ابنسینا هم کمتر از انسان بنا به تعریف فلسفه غربی به توسعه دنیا فکر میکند؟
خیر اینطور نیست. تفکر ابن سینا به دین و فلسفه محدود نمیشود. ابن سینا در عین حال که فیلسوف برجسته است، یک پزشک نابغه هم هست که نگاهش تلفیقی از فلسفه و روانشناسی است. ما به علت شیوع امتناع تفکر توسط بخشی از روشنفکرهای کشورمان مثل آخوند زاده، طالبوف تبریزی یا میرزا آقا خان کرمانی و بعدها فریدون آدمیتها مواریث فکری خود را به فراموشخانه بردهایم. ما نتوانستهایم با تکیه و تحلیل انتقادی بزرگان علم و دانش خود گفتمانسازی در سطح گسترده کنیم و به تولید فکر بپردازیم. نگاه ما دو قرن است که به دست و دهان غرب است. اگر فلسفه ابن سینا را روی میز جراحی علم و دانش تشریح کنیم و ریز و درشت آن را تبدیل به گفتمان کنیم، خواهیم دید که چقدر میتوان از دل تفکر او اندیشه درآورد. غرب هم با مواریث خود چنین کرده است و امروز این شده است. ما میتوانیم با یک چرخش گفتمانی از تاریخ خود درس بگیریم و ایجاد توسعه و تحول کنیم. تشریح تفکر فلاسفه در غرب یک فرهنگ است. در مورد کانت بیشتر از پانصد هزار کتاب و مقاله وجود دارد. نتیجه آن را میتوان در سبک زندکی و تفکر سیال جامعه مشاهده کرد. آنها با تفکر کانت دست به یقه میشوند و از او به خودش و از خودشان به او میرسند. این باعث شده است که تفکر و خردورزی در آلمان و غرب تبدیل به فرهنگ با ثبات شود. کاری که ما با مواریث خود نکردهایم. بیشتر دهنکجی و بیاعتنایی کردهایم تا پرداختن سیستمی و سیستماتیک به طول و عرض و عمق تفکر آنها برای ایجاد تفکر، تحول و رهیافتهای کارآمد و به روز.
چرا ابنسینا با وجود اینکه در ميان همه حکيمان مسلمان در عمل سياسیتر بوده و حتی وزارت چند امير را تجربه کرده و به اتهام سياسی چند صباحی هم به زندان افتاده، در مقايسه با آثاری که در شاخههای مختلف فلسفه تدوين کرده است، کمترين سهم را به حکمت عملی بالاخص سياست مدنی داده و در اين زمينه هيچ کتاب يا رساله مستقلی ننوشته است یا نهایتا نوشتههایش در این حوزه صرفا آکنده از سياست نفس و منزل است نه سياست مدنی؟ چرا ابن سينا تا این حد به حکمت عملی و فلسفه سياسی کم اعتماد و بی رغبت است و مجموع قطعات سياسی پراکنده درآثار پرارزش او به اندازه يکی از رسائل سياسی فارابی هم نمیرسد؟
اگر فلسفه سیاسی ابنسینا و فارابی را با هم مقایسه کنیم، قطعا خواهیم گفت که فارابی سیاسی میاندیشد، درحالیکه ابن سینا اینچنین نیست و این راه را ادامه نمیدهد. ولی این یک نگاه سطحی است. شما اگر میرداماد و ملاصدرا را در مکتب اصفهان در نظر بگیرید، متوجه خواهید شد که آنها اهداف مشترک و همزمان سبکهای متفاوت دارند. این در مورد ابن سینا و فارابی نیز مصداق دارد.
مبنای تفکر سیاسی ابن سینا اخلاق به عنوان یکی از پایه های محکم نگاه فلسفی است که امروز در تمام مکاتب مدرن مغرب زمین جایگاه ویژه دارد. ابن سینا به ما با اشاره به اخلاق راهی را نشان میدهد که غرب رفت و ما اصلا متوجه آن نشدیم. این بیان فقر و امتناع تفکر در ایران معاصر است. ابن سینا انسان را در مقابل عقل و شعورش قرار میدهد و اخلاق را در کنار آن میگذارد. این درهم تنیدگی در فلسفه عملی او تجلی پیدا میکند. بله درست است. او از سیاست کمتر و از اخلاق بیشتر میگوید. زیرا مبانی هرگونه تفکر سیاسی را اخلاق و نوع نگاه به انسان تشکیل میدهد، ضمن اینکه او طعم نابرابری و زندان را بعلت بی اخلاقی چشیده بود. ولی او دلیل این رفتار را بی اخلاقی میدانست که سیاست را نیز از اصل خود منحرف میکند. جایی که اخلاقیات رعایت شود، همه چیز سر جای خودش قرار خواهد گرفت. لازم به اشاره است که مبانی فلسفه اخلاق کانت هم بر عقل و اخلاقیات استوار است. عین این را میتوان در کیمیای سعادت غزالی با بیانی قویتر مطالعه کرد. ابن سینا آنقدر اخلاقمدار بوده است که بیشتر آزمایشهای پزشکی خود را روی خودش پیاده میکرده است تا از صحت آن یقین حاصل کند. جوزجانی که از شاگردان مقبول شیخ بوده است، به این موضوع و مرام اخلاقی او اشارات قوی دارد. لذا ابن سینا به سیاست بیاعتنا نیست، بلکه زاویه ورود او به این وادی در مقایسه با فارابی تأکید روی رابطه عقل و اخلاق است.
مسأله مهم دیگر در فلسفه ابن سینا که میتوان آن را محور اصلی هستیشناسی و نیز نظام جهانی وی به شمار آورد، تمایز یا فرق میان هستی و چیستی (وجود و ماهیت) است. سرچشمه اصل سینایی تمایز هستی و چیستی را در کجای اندیشههای او باید جست و جو کرد؟
مبحث وجود اساس هستی شناسی ابن سینا را تشکیل میدهد و همه آثار او با مبحث وجود درهم آمیختگی دارد. به همین دلیل این مبحث را بطور سیستماتیک در رسالات خود باز نمی کند. واقعیت هر آنچه که هست و می تواند باشد، در نگاه ابن سینا وجود آن چیز است. به بیانی دیگر همه صفات آن چیز یا هر آنچه که هست، از وجودش سرچشمه میگیرد. تمایز وجود و ماهیت در همین نقطه تجلی مییابد، درحالیکه جوهر همان ماهیت است. بطوریکه که میتوان با کلام ابن سینا جهان و هر آنچه که هست را به نور خورشید و وجود را به خود خورشید تشبیه کرد که انرژی میدهد و در حرکت هستی دست دارد. هسته اساسی این تمایز برگرفته از نگاه ابنسینا به جوهر تفکر اسلامی است که در آن همه چیز در یک رابطه علت و معلولی قرار دارند. من فکر میکنم که اشتباه بزرگی که ما در دو قرن اخیر مرتکب آن شدهایم یا به دام آن گرفتار آمدهایم، این است که فلاسفه خود را از فارابی تا فلاطوری از دریچه تفکر فلسفه یونان و بعدها فلسفه مدرن غرب میبینیم.
انتظار شما از نظام دانشگاهی کشور با توجه به انتقاداتی که ایراد فرمودید، چیست؟
بحث من سر انتظار نیست، بلکه فراموشی یک اصل غیرقابل انکار است. ما باید از خودمان انتظار داشته باشیم که بردگی فکری را زندگی خودم نکنیم و جرأت و شهامت اندیشیدن و خردورزی را در خودمان بیدارکنیم و بیدار نگهدارم و آن را به شاگردان خود انتقال بدهیم. این وظیفه یک استاد دانشگاه است. سیاسی دیدن یا سیاسی کردن مطالب مرگ روشنگری و تحول فکری را به همراه خواهد داشت. استنباط عمیق من این است که بخش عمده امتناع تفکر در نظام دانشگاهی ما به همین دام تاریخی و تنبلی در وارد میدان تفکر شدن برمیگردد. ما خود را بهگونهای با بدآموزی فلسفی شرطی کردهایم و همه چیز را از کانون فکری یونان و «نماینده» خودخوانده آن که مغرب زمین امروز است، بررسی می کنیم. این سم محلک پیشرفت و تحول است. این یک خودزنی تاریخی، اجتماعی و فرهنگی است که ما را ازخودبیگانه و به گونه ای یتیم علمی کرده است. من فکر می کنم که ما در تحقیر مواریث خود در دنیا شریکیم، زیرا قرائتهای غرب را از همه چیز تبدیل به فرهنگ در جامعه خود کردهایم. اگر موفق به رهایی خود از این زنجیریهای مخرب و اغلب خودساخته شویم، نگاهمان به خود و تاریخ متحول خواهد شد. تفکر اروپا آن غولی نیست که ما در مخیله خود ساختهایم. ما با آب خوردن مداوم و فکرنشده از پارچ آب علم و دانش غرب خود را همانطور که گفتم، شرطی کردهایم.
اگر بخواهیم از این شرطیشدگی و اجارهنشینی فکری که طیفی از روشنفکران جامعه به شریانهای جامعه تزریق کردهاند، رهایی پیدا کنیم، باید به خودیاری علمی همه جانبه دست بزنیم و با تاریخ خود دست به یقه شویم: با ابزار عقل و اندیشه و تحلیل سیستمی و ایجاد زمینه مناسب برای روشهای متعدد و بادوام تحلیلی. دانشگاه باید تبدیل به مکانی برای تولید فکر و فنآوری شود. سیاست و دگرپرستی را باید از آن بیرون کرد. با این روش میتوانیم پتانسیلهایی که در آتش اجارهنشینی فکری میسوزند، نجات بدهیم و دیروز خود را به امروز وصل کنیم و راههای جدید و ایدههای بزرگ بوجود بیاورم. ایجاد کرسیهای ابنسیناشناسی برای بازگشت به خود و تولید فکر و اندیشه به ما در سطح گستردهای کمک خواهند کرد. ما باید امروز در مقابل ابنسینا شرمسار باشیم و برای معرفی درست و متحول او تلاش کنیم.
نظرات