شوان شیفته خواندن افسانه و شعر است و رمان با تلفیق فضای داستان با افسانههای کردی و شعر و موسیقی منطقه و زیباییهای رنگین هورامان در بهار و پاییز و زمستان در کنار دردهای کولبران، زخمهای بمباران حلبچه و زشتی خشونتهای ناموسی، مخاطب را به تماشای یک افسانه عاشقانه مینشاند.
عادله خلیفی در این باره به ایبنا میگوید: سه سال پیش بود، که در روزهای پاییز برای دیدن کولبران و شنیدن داستانهایشان و چشیدن دردهایشان به هورامان رفتم. هورامان همان جایی است که این روزها خبرساز شده است. گردنه تتهاش را میشناسم. با کولبری، سه ساعت تمام مسیرها را دیدیم و برایم از خطرها گفت، از دردهای کولبری. کسی که با همه رنجی که چشیده بود، حسی از انتقام و خشم نداشت. خشمی هم اگر بود، از زندگی نبود، دردی بود که خوره جاناش شده بود.
این نویسنده و منتقد ادبی، میافزاید: من، سوار بر ماشین و پیاده، مسیرها را از دور میدیدم و او همه این راهها را رفته بود، لحظه به لحظه خاطرههایی که من تنها شنوندهاش بودم، او درد کشیده بود و روزها و شبهای زندگیاش شده بود و دردهایاش، زخم جاناش. یکبار نشنیدم از خودش بگوید. دردش، درد همه کولبران بود.
به گفته خلیفی، هورامان زیباست. رنگهای سرخ و زرد و نارنجی پاییزش در میان شکوه کوهها و خانههای پلکانی، چشمنواز است. اما سالهاست در میان این کوهها و خانهها، درد خفته است، سالهاست رنج زبانه میکشد، سالهاست این کوهها درد شدهاند.
او درباره رمانش توضیح میدهد: «اینجا صدای گرگها بلندتر است» روایتی از عشق و زیبایی بود میان این همه درد و رنج. نوشتم تا مرگ دیگری نباشد تا درد دیگری بر جانشان زخم نزند.
خلیفی در ادامه بیان میکند: اکنون با شنیدن خبر مرگ فرهادها و آزادها، از دست رفتن جانِ عزیز دویست و پنجاه کولبر در همین سالی که پشت سر میگذاریم در شبکههای مجازی درباره این رمان نوشتههای تازهای میبینم. اما گفتن از رمان و گفتوگو با من به چه کار میآید؟ هرچه هست، هر درد و واقعیتی را باید اینبار از زبان کولبران بشنوید.
نظر شما