کتابفروشی طهوری، تا پایان بهمنماه، به فعالیت خود پایان میدهد و از آن پس، در قامت یک ناشر، در یکی از ساختمانهای مجاور دانشگاه تهران، به حیات خود ادامه میدهد. مثل انتشارات پیام و محمد نیکدست.
وقایع آبانماه، شهادت سردار بیهمتا، قاسم سلیمانی، سقوط هواپیمای اوکراینی، حادثه کرمان و سیل سیستان و بلوچستان، واژگونی اتوبوس و کشته و مجروح شدن تعدادی از هموطنانمان، علتالعلل این حال بد است، و بماند فرصتطلبیهایی که بعد از گرانی بنزین پیش آمد و در سطوح مختلف اجتماعی، زیانهای جبرانناپذیری را متوجه جامعه بدحال ما کرد، و در این میان، سؤاستفاده بیگانگان و کسانی که جز منافع خودشان، بههیچ چیز دیگری فکر نمیکنند.
وقتی خواندم: سردار سلیمانی، بهجز حقوق تعیینشده، هیچ مبلغ اضافهای را دریافت نمیکرد و حتی از دریافت حقوق مأموریتها نیز، ابا داشت و به برخی از اطرافیانش گفته بود: گاهی برای خرجی خانه، لنگ میمانم، با خود اندیشیدم: چگونه این سردار دلاور، در عرصه جنگ و پیکار، جانش را بر کف دست گذارد، تا امنیت این ملت تأمین شود و هرگز او را پشت میز و در مقام امر و نهیکردن ندیدیم و همواره با لباس ساده رزم، اینگونه زندگی میکرد و از سوی دیگر، انسانیت تا بدان حد سقوط کند که در شرایط تحریم و بحران، با سؤاستفاده از نیاز بیماران، داروهای آنها را احتکار کرده و به پول رسید؟ گاهی برای این که یادم نرود من هم به ظاهر آدم هستم و باید بویی از انسانیت برده باشم، اشعاری را به خط خوش، از دوستانم خواستهام برایم بنویسند و بر در و دیوار به خانه آویختهام، تا هشدارم دهند:
آدمی را آدمیت لازم است
چوب صندل بو ندارد هیزم است
و در این قال و مقال جامعه پرالتهاب، گاهی به خود میگویم:
طبعی به هم رسان که به سازی به عالمی
یا همتی که از سر عالم توان گذشت
و چون این همت را در خود سراغ ندارم، با خود زمزمه میکنم:
چنان با خوب و بد سر کن که بعد از مردنت عُرفی
مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند
و سعی میکنم، با خوب و بد جامعه بسازم، تا به درمان برسم.
گذرم به میدان ولیعصر (عج) تهران میافتد و در سمت شمالی آن، بر روی صفحهای سیاهرنگ، با رنگ قرمز نوشتهاند:
آه از غمی که تازه شود با غمی دگر
جز همدلی نباشدمان، مرهمی دگر
و واقعاً هم، همینطور است، جز همدلی، راهی برای ما باقی نمانده است.
در این حال بد و ناخوش، خبری را که اصلاً دوست ندارم بشنوم، به گوشم میرسد: کتابفروشی طهوری، تا پایان بهمنماه، به فعالیت خود پایان میدهد و از آن پس، در قامت یک ناشر، در یکی از ساختمانهای مجاور دانشگاه تهران، به حیات خود ادامه میدهد. مثل انتشارات پیام و محمد نیکدست.
به یاد آن «سید جوشی» میافتم. موهایی پرپشت و کاملاً سفید، صورتی به همان اندازه سفید و بشاش و چهرهای که همیشه متبسم بود و آنگاه که رضا در زلزله رودبار و رشت به همراه خانواده کوچکش، از دنیا رفت، او را بر درگاه خانقاه صفی علیشاه، ویران و آشفته دیدم و از آن پس عبدالغفار طهوری، دیگر آن طهوری قبل نشد و غمِ داغِ فرزند، سرانجام خانهنشیناش کرد و آن روز که در مقابل کتابفروشیاش و در برابر تابوتش به احترام ایستادیم، فهمیدم که چه بزرگمردی را در عرصه انسانیت و کتاب از دست دادهایم و با شنیدن این خبر، داغم تازه میشود، همانگونه که باور نمیکنم، سلیمانی از میان ما رفته، نمیتوانم بپذیرم شمع کتابفروشی طهوری نیز پس از دهها سال، خاموش خواهد شد و برای اطمینان خاطر، با احمدرضا طهوری تماس میگیرم. قبل از سلام و علیک، به او میگویم: بگو که خبر صحت ندارد و طهوری و تو و بابا و رضا، همچنان ماندگارید و احمدرضا میگوید: فلانی، نه، تمام شد و تا پایان بهمنماه، فروشگاه را تحویل مهران و ناصر بخشی خواهم داد و برای این که چراغ نشر همیشه فروزان در انتشارات طهوری خاموش نشود، در همین نزدیکیها، ساختمانی را گرفتهام و انشاالله در عرصه نشر، فعال خواهم بود. به یاد این قطعه شعر میافتم:
چرا خون نگریم، چرا خوش نخندم
که دریا فرو رفت و گوهر برآمد
خریدار، فرزند و برادرزاده زندهیاد، مرحوم حاج محسن بخشی هستند و سالها در انتشارات آگاه، در کنار هم فعال بودند و با آنها آشنا هستم و دوستی دارم. با مهران بخشی، تماس میگیرم، تا به او تبریک بگویم. مثل همیشه لطف دارد و میگوید: به آقای احمدرضا طهوری گفتهایم: عکس بابا ـ مرحوم محسن بخشی ـ و مرحوم طهوری را به هنگام افتتاح فروشگاه، بر پیشانی آنجا، نصب میکنیم، تا نسل امروز و فردای ایران بدانند طهوریها و بخشیها، چه زحماتی را متحمل شدند، تا درخت نشر کشورمان، ستبر و استوار باقی بماند و ما نیز با این کار، ضمن قدردانی از آنها، سپاسگوی زحماتشان باشیم. با گفتن: تبریک میگویم، خداحافظی میکنم و شکر خدا را بهجای میآورم که اگر طهوری میرود، بخشی میآید و به جای طهوری، فلان مؤسسه چاپ کتاب کمکدرسی نمیآید و همین امر، قدری حالم را خوب میکند.
آنکه احوال جامعه را خوب نمیخواهد، بویی از انسانیت نبرده است و جامعه پژمرده، مأیوس، سرخورده و درهم تنیده شده، آماده پذیرش هرگونه آفت و بیماری است. جامعه را شاد بخواهیم؛ به قول فردوسی بزرگ:
چو شادی بکاهی، بکاهد روان
خرد گردد اندر میان ناتوان
خرد و خردمندی را در جامعه بسط و توسعه دهیم. از منافع کوتاهمدت و شخصی بپرهیزیم، به کوشیم جامعه «کتابخوان» شود، بر مدار انسانیت و قانون بگردیم، به یکدیگر احترام بگذاریم، به عهد و پیمان وفادار باشیم، صبر و تحمل پیشه کنیم، از تندخویی بپرهیزیم، مدارا و تعقل را سرلوحه کارهای خود سازیم، از دروغ گفتن ابا داشته باشیم، گرد خودخواهی نگردیم، به دیگر خواهی برسیم، مهربان باشیم، سخن زشت و لق بر زبان نرانیم، کمفروشی و گرانفروشی نکنیم، قلب و دغل به کار نبندیم، گندمنمای جوفروش نباشیم، به دیگران حق بدهیم، و اگر حقی از ما ضایع شده، از مبادی قانونی و به حق، برای احقاق حقمان، اقدام کنیم، و هر آنچه را که میتواند سیئات و ناپسند باشد، دور سازیم.
خود را «عقل کل» ندانیم و اگر خطایی کردیم، شهامت پذیرش خطا و پوزشخواهی را داشته باشیم. حوادث پیش آمده، طی چهل سال اخیر، کم و بیش با مشابهتهایی، بارها اتفاق افتاده است، چه این که در سایر کشورها نیز اتفاق میافتد. مگر در استرالیا ـ که بسیاری آنجا را بهشت موعود میدانند و کعبه آمالها و آرزوها ـ صدها هزار هکتار جنگل طعمه آتش و دهها هزار حیوان بیزبان، جزغاله نشدند؟ مگر در همین اوکراین، هواپیمای مالزیایی سرنگون نشد و آیا از سرنوشت هواپیما و سرنشینان آن، هرگز خبری به دست آمد؟ مگر در آمریکا، یک شهر کاملا در آتش نسوخت؟ مگر در فرانسه، ماهها خواستههای به حق مردم با گلولههای پلاستیکی، پاسخ نگرفت؟ مگر در چهار گوشه عالم، همه در رفاه و آسایش زندگی میکنند و فقط این ما هستیم که در رنج و تعب هستیم و سؤمدیریتها، رنجمان میدهد؟
هرچند این نکته را باید تأکید کنم که: در هر سرزمینی، هر اتفاقی میافتد، دلیلی نمیشود که ما نیز به آنها نگاه کنیم و اعمالمان را توجیه سازیم.
مسؤولین ما، باید به جان و دل پذیرا باشند: خادم این ملت میباشند و افتخار خدمت کردن به این مُلک و ملت، از سوی خداوند به آنها ارزانی شده و باید از این فرصت، برای شکرگزاری و تعظیم و تکریم ملت استفاده کنند، نه تحکیم دنیای خود و خراب کردن آخرتشان.
مسؤولی که از خدا ترسی ندارد و به آخرت نیز معتقد نیست، نمیتواند خادم مردم باشد؛ در هر مقام و کسوت و درجه و جایگاهی.
سرداری که کمر داعش را میشکند، برای خرجی خانهاش، لنگ میزند و وای بر مسؤولی که از عهده مسؤولیتاش برنمیآید و ادعای خدایی دارد، تفاوت ره، از کجا، تا به کجاست؟
استاد و مرادم، بزرگوار، دکتر عباس شیبانی عزیز ـ که خداوند عمر پربار ایشان را مستدام بدارد و سلامتی را به ایشان بازگرداند ـ همواره به ما تاکید میکرد: اگر عهدهدار مسؤولیتی شدید و از پس آن برنیامدید، نمانید و گناه خودتان را زیادتر نسازید و در هر حالتی، احوال مردم و بهخصوص بیماران را فراموش نکنید.
به یقین:
دورِ گردون، گرد دو روزی بر مراد ما نرفت
دائماً یکسان نباشد حالِ دوران غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان، غم مخور
از آنچه که بر ما و ملت ما، طی سه چهار ماه اخیر رفت، میتوانیم فرصتی بسازیم.
این ملک و ملت، کم دشمن ندارند و اگر دشمن، عداوت نکرد و کینه نورزید، باید تعجب کنیم، و کاستیهای خودمان را به گردن دشمن واقعی و فرضی و خیالی نیندازیم.
دیروز سلیمانی رفت و فردا، سلیمانیهای دیگر میآیند. طهوری رفت و بخشیها میآیند، این رسم زمانه است. از این رسم، پند بگیریم و صادقانه، با احوالات روزگار برخورد کنیم. دنیا محل گذاشتن و گذشتن است، دل به آن نبندیم.
چه خوش سروده است، باباطاهری که عریان، حقایق زندگی را در برابر چشمانمان، قد برافراشته است:
به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بیکفن در خاک رفته
نه دولتمند برد، یک کفن بیش
نظر شما