«هوشمند دهقان» مترجم گلستانیِ آثاری چون بازداشتگاه صورتی (آدام آلتر)، دختر تحصیلکرده (تارا وستور)، لطفاً زامبی نباشید (آدام آلتر)، در کافه اگزیستانسیالیستی (سارا بیکول) و ... ، در یادداشتی برای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، از خودقرنطینگیاش در ایام شیوع ویروس کرونا نوشت.
دیروز صبح به خاطر رفع پوسیدگی هم که شده از خانه بیرون زدم. درِ آپارتمان را با شوقی آمیخته به تردید باز کردم و با آسانسور روبرو شدم. آسانسور نگو بلا بگو! در، دستگیره، دگمهها، احتمالاً همه آلوده. تازه فهمیدم که روکانتن، قهرمان رمان تهوّع، چه میکشید وقتی که در و دستگیر و همه چیز را لزج و چسبنده احساس میکرد. خلاصه از خیر آسانسور گذاشتم و وارد راهپله شدم. احساس کردم عرض راهپله کوچکتر شده و دیوارها از دو سو به من نزدیکتر میشوند. با زحمت و احتیاط، مثل یک بندباز، پلهها را طوری یکی، یکی پایین آمدم که خدای ناکرده تنم به دیوارها ساییده نشود. به هر ترتیب خودم را به حیاط رساندم. خنکای صبح به صورتم خورد و حال و هوایم را عوض کرد. سراغ باغچه رفتم؛ همه چیز طبیعی و شاداب بود. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. گلها شاداب، برگها سبزِ سبز. برای اولین بار در عمرم حسرت خوردم که ای کاش گیاه بودم و هیچ دغدغهای نداشتم. با خودم گفتم چرا همۀ بدبختیها باید برای آدمیزاد باشد؟ گیاهان را ببین، حتی پرندگان را، که در کمال راحتی و کامرانی زندگی میکنند.
درمانده کنار باغچه نشستم. خوب که فکر کردم متوجه شدم که فرق آدم با بقیۀ موجودات این است که انسان عقل دارد و میفهمد که چه بر سرش میآید. حیوان با ملاحظه خطر میترسد امّا انسان هم میترسد و هم «میداند» که میترسد. هر چه میکشیم از دست همین ارزش اضافی، یعنی دانایی و فاهمه است. پس راه چاره چیست؟ کندن و کنار گذاشتن قوۀ فاهمه؟ اصلاً ممکن است؟
به آپارتمان بازمیگردم. اما باز به پشت پنجره میروم. به بیرون و دوردست که خیره میشوم میبینم کم، کم جهانِ پیرامونیام دارد کوچکتر میشود. معاشرت، گردش و خرید، سر زدن به کتابفروشیها، ... یکی یکی از من گرفته میشود. حالا در این دنیای کوچک چگونه میتوانم شاد باشم و احساس خوشبختی بکنم. پشت میز کامپیوترم مینشینم که چند خطی ترجمه کنم. از قضا کتابی که این روزها ترجمه میکنم راجع به خوشبختی است. تایپ میکنم: «... پس خوشبختی یک احساس است و از درون آدمی نشئت میگیرد. بزرگترین اشتباه ما آن است که رنج را با بدبختی یکسان فرض کنیم. بودهاند و هستند کسانی که در عین رنج بردن احساس خوشبختی میکنند. البته مشروط به آنکه انسان در درون خود، دژ مستحکمی داشته باشد. حکمای رواقی، به وجود یک «دژ درونی» اعتقاد داشتند. ما با تفکر، تأمل، نیایش (بهخصوص برای دیگران)، مراقبه، و ... دیوارهای این دژ درونی را میسازیم...».
با خود میگویم: پس فاهمۀ انسان، چیزی اضافی نیست و اینجا به کار میآید. بعد به تایپ کردن ادامه میدهم: «... همیشه گرانبهاترین افکار بشری در تلخترین لحظات زندگی، پایهریزی شده است. داستایوفسکی در گوشۀ زندانهای سیبری، فرانکل در تنگنای آشویتس، الکساندر ژولین روی تخت بیمارستان، بزرگترین افکار بشری را در ذهن خود آفریدهاند. لذا موقعیت بیرونی، هر چقدر هم که دشوار، و تیره و تار باشد، نمیتواند احساس خوشبختی را از آدمی بگیرد مشروط به آن که انسان رنج خود را معنادار سازد. امّا چگونه رنج معنادار میشود. وقتی رنج را در قاب بزرگتری قرار دهیم که برای ما معنادار، هدفمند و باارزش است. مثلاً زن بارداری که حین زایمان درد میکشد، رنج میبَرد اما احساس بدبختی نمیکند چون این رنج در قابِ تولد و آفرینش یک انسان جدید «معنا» پیدا میکند. پس پیشنیاز خوشبختی، نه رنج نبردن، که داشتنِ هدف و معنا برای زنده ماندن است. به قول نیچه: کسی که «چرایی» برای زیستن دارد با هر «چگونهای» خواهد ساخت...».
انگشتانم درد میگیرد؛ بیآنکه خود متوجه شوم دگمههای صفحه کلید را با قدرت و سرعت بیشتری فشردهام. «معنای» زندگی؟ «چرای» زندگی؟ اینها پرسشهایی است که پیشتر باید دنبالش میگشتم. چرا تا به حال به آن فکر نکرده بودم. چون خوشبختی را در بیرون از خود میجُستم. اما حالا که جهان بیرونیام کوچکتر شده، فرصت دارم که به درون خود بپردازم و «دژ درونیام» را بیشتر بگسترانم. ذخائر ذاتی خودم را کشف کنم، و به قول شوپنهاور، از آن چه «هستم» و نه از آنچه «دارم» احساس خوشبختی کنم.
نظر شما