لطفا ابتدا از حال و هوای خوتان در این ایام بگویید.
آخرین روزهای سال 1398 را در خانهام در شیراز سپری میکنم؛ اما دیگر بوی نوروز را در شهر راز احساس نمیکنم. از خانه کمتر بیرون میروم. در این هیاهوی مرگا مرگ کرونایی سخت افسرده و ملول شدهام. هرچیزی میتواند مرا به یاد گذشتههای دور بیندازد؛ حتی پرواز گنجشکی یا پدیدار شدن لکه ابری در آسمان. مثل همیشه با کتابهایم سرگرم هستم. هیچکدام از فرزندان و نوههایم در کنارم نیستند تا مایه تسکین تنهاییم باشند و اگر وجود همسر مهربانم نبود، نمیدانم چهگونه میتوانستم این اوقات تلختر از زهر را سپری کنم. گویی هر کسی انتظار مبهمی از مرگ را در دل دارد و میترسد که آن را باور کند.
سرگرم خواندن رمان عظیم کنت مونت کریستو برای دومین بار هستم. قبلا در روزگار نوجوانی ترجمه فارسی آن را خوانده بودم، حالا سرگرم خواندن ترجمه انگلیسی آن هستم. آشنایی من با زبان فرانسه در حدی نیست که بتوانم با نثر فاخر الکساندر دوما سرخوش شوم. امیدوارم این رمان هزار صفحهای بتواند اوقات خانه نشینی اجباری را معنادارتر کند. این کتاب مرا به دوران نوجوانیم میبرد؛ به روزگاری که در آبادان زندگی میکردم و دانشآموز دبیرستان بودم؛ پیش از رفتن به دانشگاه.
چگونه به ادبیات علاقهمند شدید؟
شوق به ادبیات در وجود من با قصایدی از سعدی آغاز شده بود و دفتری از شعرهای نغز پارسی برای خود درست کرده بودم و آنها را پیوسته ترنم میکردم و غرق در لذتی خاص میشدم و غافل از دست روزگار و بازی سرنوشت که بقیه عمر من نیز با شعر و ادبیات گره خواهد خورد.
لطفا خاطره نوروزی –از کودکی و بعد از آن دوران- اگر چیزی در ذهن دارید، برای ما نقل کنید.
یکی از دشواریهای من در خواندن متون و اشعار، واژههای دشواری بود که معنایشان را نمیفهمیدم. پدر بزرگم سردفتر اسناد رسمی بود؛ همان شغلی که پدرم نیز تا پایان عمرش داشت. پدر بزرگم کتابخانه کوچکی درست کرده بود. یکی از کتابهایش فرهنگ لغتی بود موسوم به فرهنگ آموزگار. از ایشان یاد گرفته بودم که لغات دشوار را در فرهنگ لغت چگونه پیدا کنم. مرتب به این فرهنگ سر میزدم و معنای لغاتی را جستوجو میکردم.
روزی به پدر بزرگ گفتم که فرهنگ لغتش را برای مدتی به من امانت بدهد. گفت پسرم فرهنگ لغت را کسی به کسی امانت نمیدهد. هر وقت لغتی برایت دشوار بود بیا و معنایش را پیدا کن؛ ولی اصرار من بیشتر از آن بود که فکر میکرد. سرانجام تسلیم شد و با تعجب فرهنگ را به من قرض داد. نیت من که آشکارش نمیکردم آن بود که از روی این فرهنگ یک نسخه برای خودم بنویسم؛ زیرا توان خریدن فرهنگ لغت را نداشتم. پیش از آن در یکی از کتابفروشیهای آبادان، فرهنگ لغتی موسوم به برهان قاطع دیده بودم که در قفسههای بالایی کتابفروشی خودنمایی میکرد. روزی از کتابفروش که مختصر آشنایی هم با ما داشت خواستم کتاب را از نزدیک ببینم. حجم کتاب برایم هیبت و شکوهی داشت. چاپش هم پاکیزه و روشن بود. قیمتش را پرسیدم، به پول آن زمان 50 تومان بود. تصور می کنم سال 1342 بود. به هرحال خرید آن از توان من با پول هفتگی مختصری که از پدرم میگرفتم ممکن نبود. از خریدنش دل بریدم و به آن دل خوش کردم که از فرهنگ پدربزرگ رونویسی کنم. با عزمی جزم دستهای کاغذ در قطع بزرگ که در آن زمان ورق امتحانی میگفتند، همراه با یک خودکار قرمز و یک خودکار آبی خریدم. بنا را بر آن گذاشتم که لغات را با خودکار قرمز و معنای آنها را با خودکار آبی بنویسم. تقریبا تمام وقت من در چندین روز صرف نوشتن شد. پنجههایم خسته شده و کمرم به درد افتاده بود و من همچنان در حرف الف بودم. ادامه این کار خسته کننده در آن سن و سال، برایم دشوار بود؛ به قول ادبا فسخ عزیمت کردم و از آن کار منصرف شدم.
کتاب را به پدربزرگ برگرداندم و در رویاهای خود به خریدن همان برهان قاطع کذایی دل خوش کردم. نوروز نزدیک بود و میتوانستم روی پول عیدی حساب کنم. حالا دیگر انتظار من برای آمدن نوروز، در گرفتن عیدی و خرید فرهنگ لغت خلاصه میشد. آن موقعها پول عیدی که به کوچکترها میدادند، غالبا دو تومانی و پنج تومانی بود. به یاد نداشتم که کسی عیدی ده تومانی داده باشد یا گرفته باشد. نقطههای اسکناس برای خود حرمتی داشت. رقم صد بر روی اسکناسهای ده تومانی دارای عظمتی بود. به هرحال از پدر و پدر بزرگ، عموها و داییها و از دیگر اقوام، عیدیها میرسید. تا پیش از سیزده نوروز 48 تومان پول جمع کردم. حالا دو تومان کسر داشتم. مادرم مثل همیشه فریادرس شد و پنجاه تومان فراهم گردید و من موفق به خرید کتاب شدم. پاکتهای پلاستیکی مثل امروز متداول نبود و پاکتهای کاغذی آن زمان هم ظرفیت این کتاب را نداشت. کتاب را متفاخرانه در دست گرفتم و روانه خانه شدم. بدم هم نمیآمد که دیگران از سر و همسایه و رهگذران، چنین کتاب با قطوری را در دست من ببینند. یکی دو روزی با دیدن کتاب و خواندن مقدمهاش که درباره فرهنگنویسی در ایران و هند بود و من چیز زیادی هم از آن نمیفهمیدم، خوش بودم و در انتظار این که به لغت دشواری برخورد کنم که معنایش را نفهمم و به این فرهنگ رجوع کنم. از بخت بد، تا چند روز چنین توفیقی دست نداد، تا این که در یکی از کتابها به واژه استنباط برخوردم. وقتی به فرهنگ رجوع کردم، معنایش را در آن نیافتم. این مساله برایم تعجب آور شد. با کمی تردید دو سه واژه غریب عربی از کتاب فارسی مدرسه پیدا کردم، باز هم معنای آنها در فرهنگ لغت نبود. برایم یقین شد که این فرهنگ ناقص و غیر قابل استفاده است.
کتابفروش، کتاب فروخته شده را پس نمیگرفت و من هم نمیتوانستم علت ناقص بودن این فرهنگ لغت را دریابم. کتاب را بستم و به گوشهای گذاشتم و مدتها به سبب این خسران و زیان متاسف بودم تا آن که به دانشگاه رفتم و آنجا بود که دریافتم در این فرهنگ فقط باید لغات فارسی را جستجو کنم و بعدها در دوران دانشجویی که یک فرهنگ کوچک المنجد به نام منجدالطلاب هم خریدم، این دو کامل کنندۀ هم شدند. در همه دوران لیسانس، فوق لیسانس و حتی دکتری، این دو فرهنگ انیس و همدم من بودند و حالا هم که مجموعهای از فرهنگهای مختلف را در کتابخانهام دارم، این دو فرهنگ لغت برایم حسی خاص و منزلتی والا دارند و دیدن آنها، یاد گذشتههای دور را در ذهنم زنده میکنند.
نظرات