مساله اساسی اینجاست که خالق چه کسی است و چقدر بر مساله اشراف داشته باشد و نبوغ و اندازه و تسلطش بر هنر چه میزان است.
اما مساله ارتباط هنر و این بحرانها را باید از این منظر مورد بررسی قرار داد که ادبیات و هنر فلسفه وجودیشان همین نابسامانیها و بحرانهاست و طبیعتا اگر همه چیز سرجای خودش بود هرگز هنری به وجود نمیآمد. در واقع هنر نتیجه فقدان است و نوعی آه کشیدن بلند و جستوجوی همدل. اگر همه چیز سر جای خودش باشد دیگر نیازی نیست که آدمی به خیال پناه ببرد. طفل، برای و به دنبال آن چیزی که ندارد رویابافی میکند و بلندبلند با خودش حرف میزند و بزرگترها هم بهنوعی دیگر رویابافی میکنند و اگر این رویابافی تشکل پیدا کند به هنر تبدیل میشود. بههمین دلیل هنر را خلاقیت میدانیم چون خلقی است در مقابل نقصها و بحرانهای خلقت. از آن زمان که هستی پدید آمد، قابیل به هر دلیلی هابیل را کشت و قتلی اتفاق افتاد و حیات، متاسفانه با قتل و جنایت و... شروع شد و به نوعی به همین شکل هم ادامه پیدا کرد و بعد از مدرنیته هم، فقط شکلش عوض شد و کمی این وضعیت تر و تمیز و قانونمند شد وگرنه فرق اساسی در این مسأله که حیات مدام با این وضعیت متوحش ادامه پیدا کرده بهوجود نیامد.
این هم واقعیت دیگری است که هنر بهگفته نیچه یک نوع کوشش است برای رهایی از این بحرانها و انطباق با وضعیت موجود و برای آنکه به خیال پناه ببریم؛ تخیل سازنده که مسلماً با خیالبافی تفاوت دارد. این تخیل سازنده تفکری پشتوانه خود دارد. پس تردیدی نیست که این بحرانها و مصائب و مسائل میتواند باعث بروز و ظهور خلاقیت، یا نوشته و ساخته شدن آثار خلاقانه باشد اما مساله اساسی اینجاست که خالق چه کسی است و چقدر بر مساله اشراف داشته باشد و نبوغ و اندازه و تسلطش بر هنر چه میزان است.
یکی ممکن است آهی بکشد و با نگاهی رمانتیک و معمولی از کنار آن بگذرد و یکی هم ممکن است حافظانه بر دردهای عمیق تاریخی اجتماعی دست بگذارد. ما در طول تاریخ، با بحرانهای عظیم و به تبع آن با خلق آثار عظیم روبهرو بودهایم. مانند دوران مولانا که مصادف با حمله مغول به ایران بود. شخصاً امیدوارم که همه ما هنرمندان لیاقت داشته باشیم و به حدی از ژرفاندیشی و نبوغ و درک درست از پیرامونمان رسیده باشیم که از این معضل دردناک اجتماعی چیزی خلق کنیم که مردم از آن بهرهای ببرند.
در واقع بوسیله آن بتوانند حس همدلیشان تقویت شود و از این رهگذر زندگی برایشان آرامتر بگذرد. به این نکته توجه ویژه داشته باشیم که که هنر نتیجه و بازتاب واقعیت است و عینا خود واقعیت نیست. رابطه هنر با واقعیت مانند رابطه انسان با آینه است یعنی اگر انسان در مقابل آینه قرار نگیرد تصویری هم در آینه دیده نمیشود اما اگر قرار بگیرد هم، آن تصویر، عیناً تصویر آن فرد نیست و بازتابی از آن است.
این آینه را باید به مثابه ذهن و تخیل هنرمند بدانیم و به این مساله برسیم که هنر عبارت از واقعیتی است در ذهن هنرمند. پس، بهعنوان مثال مولوی هم نمیتوانست بهوجود بیاید اگر واقعیت تاریخی وجود نداشت یا فردوسی و شاملو و سپهری و... نمیتوانستند بهوجود بیایند اگر واقعیتهای تاریخی زمان خودشان وجود نداشت.
نظر شما