حسن ذوالفقاری استاد دانشگاه، در یادداشتی که در اختیار ایبنا قرار داده به نقل چند خاطره از همکاری خود با سوسن طاقدیس پرداخته است.
«قدم یازدهم» او که سرگل کتابهایش است و بسیار رمزی و نوآورانه. به همین دلیل آن را در سال 1381 در کتاب سال چهارم دبستان در بخش روانخوانی آوردیم و هنوز هم هست. اگر روزی قرار باشد نمادپردازی در کتابهای کودک بررسی شود، باید با این کتاب ماندنی آغاز کرد. قدم یازدهم داستانی زیبا درباره ترسهای آدم و مقابله با آنها و رها شدن از چنگ عادتهاست. شیر کوچولو در یک قفس کوچک در یک باغوحش به دنیا آمده و دوست دارد راه برود و بازی کند اما کل قفسش به اندازه 10 قدم است. اگر قدم یازدهم را بردارد، کلهاش دنگی میخورد به میلهها و حسابی درد میگیرد. شیر کوچولو دیگر یاد گرفته و عادت کرده که بیشتر از ده قدم برندارد؛ اما یک روز وقتی نگهبان فراموش میکند در قفس شیر کوچولو را ببندد، یواش از قفس بیرون میرود و ماجراهای بعد. برای همین کتاب بود که در سال ۱۳۸۶ برگزیده بیستوسومین دوره کتاب سال شد. سیدسروش طباطباییپور از معلمان دوه ابتدایی درباره این درس مینویسد:
دو سال از بهترین سالهای عمرم، وقتی بود که معلم بچههای کلاس چهارم دبستان بودم؛ یکی از عجیبترین خاطرههایم، زمانی بود که به درس «قدم یازدهم»، نوشته «سوسن طاقدیس» میرسیدیم. داستان بچهشيری كه طول قفسش، فقط 10 قدم بود و نمیدانست كه میتواند قدم يازدهم زندگیاش را هم بردارد؛ حتی زمانی كه نگهبان باغوحش، به اشتباه، در قفس را بازگذاشته بود! كشش داستان، بهحدی بود كه بچههای پر جنبوجوش كلاس را، روی نيمكتها ميخكوب میكرد. بچهها میخواستند بدانند كه بچهشير، بالاخره قدم يازدهم را برمیدارد و به دنيای آزادی قدم میگذارد يا نه؟ آن روز، كلی با بچهها درباره داستان حرف میزديم و فكر میكرديم. وقتی زنگ میخورد، چشمان بچهها مثل چشمهای همان بچهشير، برق میزد. انگار، هركدامشان وقتی قدمهايشان را از كلاس بيرون میگذاشتند، هنوز درگير داستان بودند و به عاقبت بچهشير فكر میكردند.
در سال 1380 که مشغول برنامهریزی و تدوین کتاب درسی سال سوم ابتدایی بودیم، یکبار از ایشان دعوت کردیم و خواستیم برای کتاب فارسی سال سوم ابتدایی داستانی با موضوع کمرویی و خجالت برای بچهها بنویسد. از روشهای ما در آن سالها این بود از نویسندگان کودک و نوجوان دعوت میکردیم خود داستانی متناسب با موضوع درسها یا بنویسند یا از میان آثار خود انتخاب کنند یا آثارشان را متناسبسازی کنند. در همان سال با چند نفر چنین قراری گذاشتیم ازجمله هوشنگ مرادی کرمانی، اسدالله شعبانی و یکی هم سوسن طاقدیس.
یکی از مشکلات روانی تربیتی کودکان ابتدایی اینست که کمرو و خجالتی هستند و اعتمادبهنفس کافی برای اظهار وجود و شرکت در مباحث کلاسی و اجتماعی را ندارند. قرار شد از ایشان دعوت کنم و این کار را برای ما انجام دهد. دوست و همکار صمیمی ایشان سرکار خانم متین پدرامی که خود او هم دستی در نوشتن داشت، همسایه ما بود. آنها در مجله کیهان بچهها همکار بودند. خانم طاقدیس فعالیت حرفهای خود را با کیهان بچهها آغاز کرد اما دیری نپایید و مثل بسیاری نویسندگان خوشقلم از آنجا کوچ کرد. خلاصه قرار را گذاشتیم. روز سه شنبهای بود. ایشان را تا آن روز ندیده بودم. تلفنی چندبار چرا اما حضوری نه. وقتی دیدمش انگار سالها دوستی داشتیم. مثل همه شیرازیها مهربان و خونگرم و زودجوش بود. خیلی صبور و متین. سرصحبت که باز شد اول هرچه دقِ دلیِ بهحق از کتابها داشت، سرداد و ما هم که میدیدیم درست میگوید تأیید میکردیم و علت حضور ایشان را همین انتقادهای به حق میدانستیم. بعد که نوبت به من رسید خواسته را گفتم. بعداز آن که یکساعتی درباره فصلبندی کتابهای جدید صحبت کردیم و گفتیم که در فصل سوم کتاب سال سوم قرار است از منظر ادبی به موضوع کمرویی بپردازیم و خیلی حرفهای دیگر، گفت من هیچوقت داستان سفارشی ننوشتم. اصلاً این کار را ناممکن میدانست و معتقد بود هیچگاه به سفارش چیزی ننوشته اما با بحثهای زیاد متقاعد شد این بار برای کودکان ایران و کتابهای درسی مطلبی بنویسد و نوشت. چند روایت و داستان نوشت و به ما حق انتخاب داد و ما یکی را انتخاب کردیم. الحق داستان را خوب و با هوشمندی و درک روانشناسانه از آب و گل درآورده بود. اکنون این درس حذف شده است.
طاقدیس بزرگ در ناودیس آثارش کتابهای دیگر هم دارد: داستان هایی چون «بابای من دزد بود»، «زرافه من آبی است»، «پشت آن دیوار آبی»، «هزار سال نگاه»، «تو هم آن سرخی را میبینی»، «دخترک و فرشتهاش»، «یکی بود» و «جوراب سوراخ»، «پیامبر بیپایان»، «پری چه کسی را با خود برد؟»، «ته ته ته چاه، شب» «صدای پای بزغالههای سبز»، «هزار سال نگاه» و «شب و شیطان و شمشیر» میشناسیم. چند کتاب منتشرنشده هم دارد: یکی رمان عاشقانهای برای نوجوانان به نام «دره کولیکُش» که بر اساس داستانی واقعی که پدربزرگش شنیده، نوشته است. داستان درباره قبیلهای کولی است و ماجرای دختری به نام «همهناز» که در این قبیله زندگی میکند. سوره مهر هم قرار است «از خاک تا خدا» را منتشر کند. این کتاب شامل تعدادی از داستانهای نوجوان است. او در کنار داستاننویسی شعر هم میسرود. جز جایزه کتاب سال، چندین جایزه دیگر مثل لوح تقدیر دانشگاه الزهرا برای مجموعه فعالیت هنری، لوح سپاس از مرکز امور مشارکت زنان ریاست جمهوری سال ۱۳۷۹، جایزه پروین اعتصامی برای کتاب «شما یک دماغ زرد ندیدید؟» در سال ۱۳۸۴ هم کسب کرد. معناگرایی و عمق از ویژگیهای کتابهای طاقدیس است. کم مینوشت اما هدفدار و بسیار سختگیرانه مینوشت. وسواس داشت. اصراری نداشت هرسال چندین کتاب کودک بنویسد. اهل نگارش سفارشی نبود اما یکبار چنین کرد و آن یکبار هم برای کتابهای درسی بود.
حسين فتاحی او را نويسنده كودك بهتماممعنا میداند و دربارهاش مینویسد: مهمترين نکتهای که درباره سوسن طاقديس میتوانم بگويم، علاقه شديد او به ادبيات کودک است. ساليان سال قبل، وقتی در نشريه کيهان بچهها پنجشنبهها جلسه داشتيم، هر هفته در جلسه حاضر میشد و داستان جديدی هم میآورد. خيلیها فقط در جلسه شرکت میکردند اما او هر جلسه با داستان میآمد. حتی وقتی بچهدار شد، نوزاد يکی دو ماههاش را به جلسه میآورد، روی صندلی کناریاش میگذاشت، برايش در شيشه شير درست میکرد، پوشکش را عوض میکرد و داستان میخواند. سالهاست که طاقديس بهطور تخصصی در زمينه ادبيات کودک كار میكند. اکثر ما، هم برای کودک، هم نوجوان و هم بزرگسال داستان مینويسيم، اما او مدتی است بهصورت تخصصی برای کودکان مینويسد و چندان از اين شاخه به آن شاخه نمیپرد و در زمينه ادبيات کودک وسواس زيادی دارد.
وی طی سالهای فعالیت خود علاوهبر همکاری با نشریات کیهان، سروش، گروه مجلات رشد آغاز کرد. شادروان امیرحسین فردی در کیهان بچهها در وی اثرها گذاشت. در یادداشتی ضمن آنکه فردی را در حکم پدر و راهنمای خود میداند، آغاز فعالیتهایش را در کیهان بچهها چنین توصیف میکند: نمیدانم قیافهام بود. لباسم بود. کفشهای پلاستیکی ارزانقیمتم بود که کمی رنگ صورتی داشت و برای همین اینقدر ارزان بود و یا رفتارم. یا بلد نبودم سرم را پایین بیندازم چون میترسیدم، ولی همه یکجور دیگر من را میدیدند. چون در موقعیتی بودم که فکر نمیکنم بهجز من آدم دیگری، دختر دیگری در آن موقعیت بود. میترسیدم، چون پدرم گفته بود اگر به تهران رفتم دیگر جایم در خانه نیست. دیگر حق ندارم به خانه برگردم و اگر برگردم باید با پسر یکی از اقوام ازدواج میکردم. تازه فقط این نبود. من درواقع برای کار در تلویزیون به تهران آمده بودم و با اختلافی که بین مدیر گروه و بقیه افراد مؤثر در سازمان تلویزیون پیشآمده بود، ایشان را از تلویزیون اخراج کرده بودند و چنانکه در آن زمان رسم بود همه افرادی که ایشان برای کار به تلویزیون برده بودند همه باهم اخراج شدیم. کارم را ازدستداده بودم. به خودم میگفتم وای اگر به خانه برگردم. باید به یک زندگی اجباری تن میدادم. دیگر از رؤیای بزرگم یعنی نویسندگی چیزی باقی نمیماند. از خانهای که نه ...، از زندانی به زندان دیگر میرفتم؛ و دیگر هیچ امیدی برایم باقی نمیماند. دیگر حق نداشتم هیچ رؤیایی داشته باشم.
به هیچکس نگفته بودم. خجالت میکشیدم. آن روز که از کارم بیکار شدم تا مدتی گیج و منگ در خانه نشستم. خانه که نه...، اتاقکی روی پشتبام یکخانه که متعلق به یک خانم پیر و تنها بود. با پشتبامی پر از برف و روزهای ابری و تاریک؛ و یک اجاقبرقی فسقلی که تنها وسیله گرمکننده اتاقم بود و خانم صاحبخانه که دمبهدم یواش میآمد و یکدفعه میپرید وسط اتاق تا ببیند من چهکار میکنم. به خودم قول دادم حتی اگر نتوانم در کیهان بچهها و یا کانون کاری پیدا کنم به خانهبر نمیگردم. حتی اگر مجبور شوم در خانههای مردم کارکنم. وقتی از حالت گیجی و منگی بیرون آمدم، به یاد یک سوژه جدید افتادم که ذهنم را پرکرده بود. اسمش (زنده زیرخاک) بود. مثل حالی که خودم داشتم. شروع کردم ... کاغذ کم داشتم. باید همهچیز را در صفحههای کم جا میدادم. باید ریزریز مینوشتم. شروع کردم. نوشتم و نوشتم. چهار روز نخوابیدم. نوشتم و نوشتم. روز دوم دیگر چیزی از نان و پنیر یخزده پشت پنجره نمانده بود. یک گوشواره داشتم. یادگار مادربزرگم بود. رفتم که آن را بفروشم ولی دلم نیامد هر دو لنگهاش را بفروشم. یک لنگه را دادم و یک لنگه را نگه داشتم. تا آن موقع آقای نوروزی سردبیر کیهان بچهها بود. وقتی داستان بلند یا رمانم تمام شد، به کیهان بچهها رفتم ولی ... جو عوضشده بود. آقای نوروزی رفته بود و آقای فردی آمده بود. تا از در وارد شدم بر و بچههای قبلی خبرها را به من دادند. یواشکی؛ با صدای آهسته ...سردبیر آقای فردی است و میگویند خودش یک گروه نویسنده دارد. حتما همه ما را اخراج میکند و گروه خودش را میآورد. تو که اصلا در مجله استخدام نیستی، حتما کار تو را نمیپذیرد. دور میز آقای فردی پر از بچههایی بود که نمیشناختمشان. ماتم برده بود. با ناامیدی به آنها نگاه کردم. آنقدر شلوغ بود که آقای فردی پیدا نبود. حالا باید چهکار میکردم. امیدی نبود. باید تا کسی متوجه من نشده بود بلند میشدم و ازآنجا میرفتم.
ناگهان دور میز آقای فردی خلوت شد. همه برای خوردن ناهار رفتند. آقای فردی هم داشت آماده میشد تا برود. رفتم جلو ... سلام کردم. قصهام را به او دادم و گفتم: این یک قصه دنبالهدار است. او با تعجب به من نگاه کرد که دلیلش را نفهمیدم. یک لبخند کوچک زد و دوباره نشست و شروع کرد به خواندن قصه و بعد گویی یادش رفت که باید برای خوردن ناهار برود. چندبار صفحات قصه را ورق زد. من کمی دورتر ایستاده بودم و دیدم که یک نفر آمد و گفت: «چرا نمیآیید! همه منتظر شما هستند». آقای فردی گفت: «خانم طاقدیس یک قصه آوردند. فکر کن یک قصه دنبالهدار». آن شخص نگاهی به من کرد و گفت: «از هر کسی قصه نگیرید. ما خودمان مینویسیم». و سعی کرد که این حرفش را من نشنوم. آقای فردی به من و به او نگاه کرد و گفت: نه پسرم نگاه نکن که چه کسی مینویسد. نگاه کن و ببین که چه نوشته است. قصهام چاپ شد؛ هیچکس هم از مجله اخراج نشد. مدتها با قصههایم در کنار آقای فردی ماندم. خیلی عجیب بود، او بیآنکه از مشکلاتم چیزی بداند انگار فهمیده بود که من در چه وضعیتی هستم. حتی یکبار که از او به خاطر رفتارش تشکر کردم، خندید و گفت: نه شما به من لطف داشتید. آن روز که آن قصه بلند را به من دادید ما همه چیز داشتیم جز یک قصه بلند و شما با قصهتان به ما کمک کردید. او با آنکه من را نمیشناخت. تا سالهای سال. از دور یا نزدیک. با محبتی بیشائبه. مثل یک پدر. تکیهگاه من بود.
نظر شما