شنبه ۳ آبان ۱۳۹۹ - ۱۴:۴۷
کهنه‌کتاب‌فروشی که دل در باغ قالی دارد

علی عامریان ۸۹ ساله‌ که در خیابان فلسطین جنوبی یک دکان کوچک کتاب‌فروشی دارد، روزگاری فرش‌فروش ماهری بوده؛ اما زمانه او را به فروش کتاب‌های شخصی‌اش رسانده است.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): نیم‌روز تقریبا سرد اولین روز آبان‌ماه تهران است و گوینده رادیوی تاکسی از سردتر شدن چند درجه‌ای هوا نسبت به روزهای گذشته خبر می‌دهد. پاییز در حال گذر است و راسته کتاب خیابان انقلاب، یک روز معمولی را پشت سر می‌گذارد.
 
از پشت شیشه تاکسی به کتابفروشی‌های تقریبا لوکس و بزرگی که بیش از پیش بر کتاب‌فروشی‌های کوچک و قدیمی خیابان انقلاب سایه انداخته‌اند و حالا بیشتر از دیگر فروشگاه‌ها محل رفت‌وآمد مشتری‌ها هستند، خیره می‌شوم. کم‌کم پای افکارم به کسادی بازار این روزها و آینده نامعلوم کتاب‌فروشی‌های کوچک‌تر و سنتی کشیده می‌شود، که راننده سر خیابان فلسطین متوقف می‌شود و باید پیاده شوم.
 
چند دقیقه‌ای پیاده‌روی دارد، که زیر سایه چنارهای پر تعداد خیابان فلسطین جنوبی، خالی از لطف نیست. در میان تولیدی‌های پرتعداد پوشاک و پارچه‌فروشی‌های خیابان فلسطین، باید دنبال یک تابلوی کتاب‌فروشی تقریبا دوده‌زده یا رنگ‌ورورفته قدیمی بگردم؛ اما هرچه بیشتر چشم می‌گردانم، کمتر به نتیجه می‌رسم. نهایتا جلوی ساختمان کناری بانک صادرات، نبش کوچه سوم، به یک برگه دست‌نویس و البته با کمی خط‌خوردگی روی دیوار برمی‌خورم که رهگذران را به کتاب‌فروشی در طبقه اول ساختمان راهنمایی می‌کند.
 

همین متن در کاغذی با ابعاد کوچک‌تر، در پاگرد اول راه‌پله ساختمان، کنار آینه لب‌پرشده روی دیوار نیز چسبانده شده است تا مشتری‌های سرگردانی مثل من، مطمئن شوند راه را درست آمده‌اند. روی کاغذ، کتاب‌فروشی«دنیای کتاب»، محلی برای حراج کتاب‌های قدیمی شعر، رمان، مذهبی و... معرفی شده است. پاگرد را که پشت سر می‌گذارم، از آن «دنیای کتاب»، یک اتاقک کوچک حدودا سه در چهار متری جلوی رویم ظاهر می‌شود که یک لنگه در آن باز است و از میان حجم انبوهی کتاب، پیرمردی نشسته پشت میز و سخت مشغول مطالعه پیداست.
 
پیرمرد که بعدها فهمیدم گوش‌هایش سنگین است، ورود من به کتاب‌فروشی کوچکش را متوجه نمی‌شود و از خواندن چیزی که در آن شلوغی میز به سختی پیدا است، دست نمی‌کشد.
 

 
چشم می‌گردانم و خود را میان دیوارهای تا سقف پوشیده، می‌یابم و در بین عناوین مختلف، کتاب‌‌هایی مثل «سایه ظلمت» کارو و «خیانت بزرگ» ولادیمیر ساخاروف، مجموعه چهارجلدی «کتاب یحیی» و البته تا دیوان‌های شعر حافظ و سعدی و صائب و شمس و حتی قرآن‌های بزرگ خودنمایی می‌کنند که رج‌به‌رج در قفسه‌های چوبی و فلزی کنار هم جای گرفته‌اند. کتاب‌ها طوری چیده شده که حتی یک تکیه کوچک هم از دیوار پیدا نیست، حتی پنجره رو به خیابان که بخش زیادی از نور کتابفروشی را تامین می‌کند هم از همنشینی با کتاب‌ها بی‌نصیب نمانده و نیمی از آن با چند ردیف کتاب پوشانده شده است.
 
میز بزرگ وسط کتاب‌فروشی هم وضعیتی مشابه با در و دیوار کتابفروشی دارد و با حجم بزرگی از کتاب‌های مختلف، پوشیده شده است. یک لیوان پر از خودکار و قلم و قلم‌نی‌‌های در اندازه‌ متفاوت و چند ورق گلاسه سیاه‌مشق هم روی میز به چشم می‌خورد؛ که نشان می‌دهد پیرمرد کتاب‌فروش ما مشقِ خوشنویسی هم می‌کند.

- چی می‌خوای باباجان؟ 

چشم از کتاب‌ها می‌گیرم و به او نگاه می‌کنم. کلاه چهارخانه کرم‌-قهوه‌ای لبه‌دار، عینک ته استکانی بزرگ، ماسکی که زیر چانه‌اش را گرفته، جلیقه مشکی و پیراهن آبی گشاد و نیمه آستینش که لاغری و چروک دست‌هایش را بیشتر نشان می‌دهد، از او تصویری ساخته که می‌توانست نقش اول یکی از فیلم‌های مرحوم کیارستمی باشد. با صدایی بلندتر از حالت معمول، خودم را معرفی می‌کنم و از او می‌خواهم قصه کتاب‌فروشی و کتاب‌فروش شدنش را که البته قبلا؛ دست‌وپاشکسته از زبان یکی از دوستانمان شنیده بودم، برایم بگوید.
 

 
بارقه کوچکی از نور در چشم‌هایش پیدا می‌شود که نشان می‌دهد خودش هم دوست دارد حرف بزند. پیرمرد کتاب‌فروش خود را علی عامریان معرفی و بی‌مقدمه شروع می‌کند به تعریف کردن:

- کارم فرش بود، اما تمام زندگی‌ام از بین رفت. تنها چیزی که دارم، همین چند قفسه کتاب است که بیشترش از کتابخانه خودم است. همیشه به خواندن علاقه داشتم و زیاد کتاب می‌خریدم، اما الان آوردم اینجا، دانه‌دانه بفروشم.
 
از زندگی قبل از کتاب‌فروشی‌اش می‌پرسم؛ از اینکه چه چیزی او را به فروش کتابخانه شخصی‌اش کشانده است؟ سنگینی گوش‌هایش باعث می‌شود سوالم را بلندتر و شمرده‌تر تکرار کنم. تا پایان گفت‌وگو، این اتفاق چند بار دیگر تکرار می‌شود.

- در کرمانشاه یک دکان فرش‌فروشی داشتم و اوضاع هم بد نبود. جنگ که شروع شد، اوضاع کمی به‌هم ریخت. سال 65 آمدیم تهران؛ چون جنگ‌زده بودیم، و بنیاد مسکن یک دکان در همین ساختمان کناری، در اختیار ما گذاشت و گفت باید تا دو سال اجاره آن را بپردازید. قرارداد نوشتیم و آنجا را تبدیل به فرش‌فروشی کردم. ماهی 250 هزار تومان هم اجاره می‌دادم؛ اما بعد از دو سال که برای ثبت سند رفتم، گفتند باید کل ساختمان را بخرم؛ اما مگر کل ساختمان به چه درد من می‌خورد که آن را بخرم؟!

جوری حرف می‌زد که انگار از همین دیروز می‌گوید. همه‌چیز برایش تازه بود؛ جوری که لحن و گرمای صدایش، آدم را به همان‌سال‌ها و همان شرایط می‌برد.

- همه زندگی‌ام را که یک خانه 1000 متری، یک قطعه زمین و دو دهنه دکان در کرمانشاه بود، فروختم تا مغازه تهران را بخرم، اما همه‌اش دود شد رفت هوا. فرش‌فروشی‌ام تعطیل شد. این دکان کوچک هم دادگاه با کلی «انا انزلنا...» و با هزار بدبختی به من داد. از سال 70 که مجبور شدم فرش‌فروشی را تعطیل کنم، این دکان کوچک را که تنها دارایی‌ام بود، به کتاب‌فروشی تبدیل کردم و کتاب‌هایی که در خانه داشتم را آوردم اینجا که بفروشم و نان بخورم؛ اما بدبختی‌مان این است که کتاب طرفدار ندارد. کسی کتاب نمی‌خرد؛ انگار کسی علاقه‌ای به کتاب‌خواندن ندارد.

گلایه‌اش از کمی طرفداران کتاب، نشان می‌دهد مشتری‌های کتاب‌فروشی او از کتاب‌فروشی‌های کوچک خیابان انقلاب که قبل از آمدن به اینجا بار غصه‌شان در ذهنم سنگینی می‌کرد، کمتر نیست. می‌گویم شاید کتابفروشی‌اش، جای خوبی نیست یا شاید مشتری‌ها نمی‌دانند طبقه اول یک ساختمان تولیدی لباس در خیابان فلسطین یک کتاب‌فروشی است. 

- یک تابلو برای راهنمایی بیرون گذاشته‌ام اما بیشتر مشتری‌هایم همان مشتری‌های فرش‌فروشی‌ام هستند که من را از قدیم می‌شناسند. حتی مشتری‌هایم از کرمانشاه یا شهرهای دیگر به بهانه سر زدن و احوال‌پرسی به سراغم می‌آیند و هرکدامشان، یکی‌دو کتاب هم می‌خرند.»
 
 
کتاب‌فروشی و کتاب‌هایش تنها چیزی است که بعد از 89 سال عمر برای او باقی مانده است. گاه‌گاهی بین حرف‌هایش از بی‌وفایی تهران می‌نالد و وقتی از او می‌پرسم «دوست نداشتید به زادگاه خودتان برگردید؟» انگار لشکری از دلتنگی به او حمله می‌آورد.

- من از جوانی که اینجا شاگرد فرش‌فروشی بودم، از اینجا دل خوشی نداشتم. آن اوایل وقتی می‌آمدم تهران، انگار کسی دو دستی گلویم را می‌فشرد و اصلا اینجا را دوست نداشتم؛ اما سال‌ها است که همین‌جا ماندگار شده‌ام.
 
عامریان سال‌ها در کار فرش‌فروشی بوده و عشق به فرش از افت‌وخیز لحن و گفتارش پیداست. اعتقاد دارد باید از تجربیات او درباره فرش‌های قدیمی استفاده کنند، که این هم بیشتر از روی دل‌سوزی است.

- فرش‌های قدیمی را خیلی خوب می‌شناسم، روزگاری در سطح ایران، دومین نفر در شناسایی فرش‌های قدیمی بودم و سه تا شاگرد و یک منشی داشتم. ولی الان در این کتاب‌فروشی معطل و منتظر مشتری نشسته‌ام که یک دانه کتاب بفروشم، یک نان سنگک بگیرم و ببرم خانه.»
 
در جوانی به کتاب‌خواندن علاقه زیادی داشته و هر شب 2 ساعتی را صرف کتاب‌خواندن می‌کرده است. صحبت‌هایش، پر است از مثال‌های تاریخی؛ شاه عباس صفوی گرفته تا کمک یهودی‌ها... اطلاعاتی که از خواندن کتاب‌ها به‌دست آورده.

- روزها که در کتاب‌فروشی منتظر مشتری‌ام، خودم را با خواندن کتاب و تمرین خط مشغول می‌کنم که زمان بگذرد. یعنی وقتی کتاب می‌خوانم، اگر به مطلب جالبی برخوردم، آن را یادداشت می‌کنم. این دست‌نوشته‌ها، الان حدود چند دفتر شده است.
 
در کتاب‌فروشی کوچک آقای عامریان، از همه موضوعی کتاب هست، اما خودش کتاب‌های شعر را بیشتر دوست دارد. تک بیت‌هایی هم که خیلی دوست دارد، مشق کرده و پشت شیشه در و پنجره چسبانده است. کتاب‌هایش قدیمی و قیمت روی جلد آن‌ها عموما زیر 1000 تومان است. از او درباره قیمت‌گذاری کتاب‌هایش می‌پرسم و اینکه چقدر هوای جیب مشتریانش را دارد.

- هرازگاهی به کتاب‌فروشی‌های خیابان انقاب سر می‌زنم، زیر و بم قیمت‌ها را می‌بینم و باتوجه به قیمت‌ کتاب در بازار و البته رعایت انصاف، قیمت جدید روی آن‌ها می‌گذارم. قیمت زیادی هم نمی‌گذارم که مشتری نتواند بپردازد. الان قیمت کتاب‌ها خیلی بالا رفته؛ باید کتاب را ارزان کنند تا مردم بتوانند کتاب بخوانند.
 
البته این‌طور که از گفته‌هایش برمی‌آید؛ این قیمت منصفانه و متعارف هم مشتری چندانی به کهنه کتاب‌فروشی کوچک و باصفای او اضافه نکرده است.

- بعضی‌وقت‌ها طی دو یا سه روز، فقط یک کتاب می‌فروشم. گاهی‌اوقات هم پیش آمده که در یک روز دو کتاب بفروشم. درکل؛ در ماه بیشتر از 500 تا 600 هزار تومان کتاب نمی‌فروشم و اینکه اینجا هستم، بیشتر برای این است که نمی‌توانم در خانه بمانم؛ چون اگر درخانه بمانم، دیوانه می‌شوم.
 

 
پای صحبت کهنه‌ کتاب‌فروش خیابان فلسطین جنوبی که بنشینی، هم مناسبات کشورداری می‌داند و هم راهکار اقتصادی برای مملک‌داری دارد. برای منابع طبیعی و جنگل‌ها و کاغذی هم زیاد دل می‌سوزاند و نگاهش به کتاب و کاغذ عمیق است و کلان. 

چند برگ تبلیغات یک فروشگاه تازه‌تاسیس مواد غذایی -که از تخفیفات رب و روغن و... حکایت دارد- را نشانم می‌دهد و با تاسف می‌پرسد:

- این کاغذ برای چه باید صرف این چیزها شود؟ من هر برگ کاغذ گلاسه برای تمرین خط را 10 هزار تومان می‌خرم، اما الان اگر در کوچه پس‌کوچه‌های تهران بگردید، از هر کوچه می‌توان نصف بار یک وانت کاغذ باطله ساندویچ و تبلیغ پیتزا و... جمع کرد. شاید این کاغذها برای شما جوان‌ها فقط یک تبلیغ باشد، اما برای ما پیرمردها درد‌بی‌درمان است. می‌گویند باید چند هزار درخت قطع شود تا چند کیلو کاغذ درست شود؛ ولی چرا جلوی این ریخت و پاش کاغذ را نمی‌گیرند؟ مگر نه اینکه این کاغذها قیمت دارند و پاره تن ما است؟
 

هرچند روزگار از آقای عامریان کتاب‌فروش و کتاب‌خوان قهاری ساخته، اما هنوز گوشه دلش بند فرش است و قالی؛ این را هم از نیمچه قالیچه روی صندلی گوشه دکانش می‌توان فهمید و هم از برق چشمانش وقتی از دنیای فرش و باغ‌های هزارتوی قالی می‌گوید. با همه این احوال، کتاب‌فروشی را توفیق اجباری می‌داند و از اینکه فرصت خواندن دوباره کتاب‌های مورد علاقه ایام جوانی‌اش را دارد؛ راضی است.
 
پیرمرد کتابفروش که انگار بعد از مدت‌ها هم‌صحبتی یافته است، از هر دری که به ذهنش باز می‌شود، سخن می‌گوید؛ از کودکی‌اش که در ایل کلهر و در دهکده‌ای در شهر سنقر گذشته است؛ از جوانی‌ و حجره فرش‌فروشی‌اش در کرمانشاه، از روزهای جنگ که به همراه سه پسرش راهی جبهه می‌شود؛ روزهایی که راننده آمبولانس جبهه بوده و مجبور بوده تن‌های بی‌جان همشهری‌هایش را جابه‌جا کند. بعد؛ مهاجرتش به تهران، دل‌کندنش از حجره فرش‌فروشی و نهایتا ختم می‌شود به همین دنیای کتاب کوچکی که این روزها او را سرپا نگه داشته است.
 
وقت رفتن هم دو کتابچه «سه دقیقه در قیامت» و «بازگشت» که به تازگی خوانده را به من می‌دهد و تاکید می‌کند که حتما بخوانمشان. با انبوهی از حس‌های متفاوت از «دنیای کتاب» کوچک آقای عامریان بیرون می‌زنم و تمام مسیر برگشت را به او و روزهایی که گذرانده فکر می‌کنم؛ به مردی که همه جوانی‌اش درگیر و دلبسه رج و رنگ، تار و پود و نقش و نگار فرش بوده است و تفریحش کتاب‌خوانی. حالا در غیاب دلبستگی‌هایش، در دکانی کوچک تفریحات جوانی‌اش را می‌فروشد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها