سیدمهدی شجاعی یکی از نویسندگانی است که از همان سالهای دهه ۶۰ که کتابهایش را منتشر کرد، نشان داد در نوشتن داستانهای رئال علاوه بر مضمون، ساختار و فرم داستان هم برای او اهمیت زیادی دارد.
یک پایان پرامید
در داستان چهارم کتاب یعنی «تویی که نمیشناختمت» که یکی از قصههای برجسته این کتاب است، بعد از عملیات موفقیتآمیز رزمندگان ایران، راوی اول قصه که به شدت زخمی شده در بیابان تنها مانده است. او در خاک عراقیهاست و فشنگهایش هم تمام شده و همانطور که لنگلنگان در سیاهی شب در حال پیدا کردن پایگاه رزمندگان ایرانی است، چند سرباز عراقی را میبیند که داخل یکی از سنگرهای تخریب شده دستمال سفیدشان را به علامت تسلیم بالا گرفتهاند. او با اینکه اصلاً حالش خوب نیست و از طرفی هم دوست ندارد که عراقیها متوجه مجروح شدنش باشند آن چند سرباز را به اسارت میگیرد و به طرف قرارگاه رزمندگان ایرانی راه میافتند، اما در نزدیکیهای قرارگاه بیهوش میشود و روی زمین میافتد. سربازهای عراقی هم به خیال اینکه او پشت سرشان است دستها را روی سر دارند و به طرف پایگاه میآیند. بعد از بیهوش شدن راوی، رزمنده دیگری که در قرارگاه ایرانیهاست، داستان را ادامه میدهد. او حالا دومین راوی داستان است که از دیدن اسرای بدون مأمور تعجب کرده است و وقتی متوجه ماجرا میشود، با کمک بقیه رزمندهها با برانکار برای آوردن او راهی میشوند و راوی اول داستان هم زنده میماند. «تویی که نمیشناختمت» یکی از داستانهای ماندگار دفاع مقدس است که شجاعی با مهارت از عهده پرداخت آن برآمده است. نثر قوی و پیرنگ مناسب و فضاسازیهای به موقع و جابهجایی راویها در پرداخت و استفاده درست از دو راوی در تعریف داستان از این داستان یک کار ماندگار ساخته واز طرفی امیدی که در ته داستان است باعث شده داستان را نویسنده از تلخی برهاند.
پرداخت غیرمنطقی
اما در اولین داستان کوتاه کتاب که «کسی که آمدنی است» نام دارد، ضعفهایی از لحاظ منطق داستانی و پرداخت است که به یک مورد از آن بسنده میکنم. در این داستان شخصیت اول قصه که ۱۶سال دارد و یک رزمنده بیسیمچی است در خاک دشمن گرفتار شده است. او در حالی که یک پایش را در همان عملیات از دست داده و مجروح و بیجان روی خاکریز دراز کشیده مشغول صحبت با فرماندهش است. وقتی فرمانده با ناراحتی و بغض از او موقعیتش را میپرسد، او میگوید که دوستان همراهش شهید شدهاند و افسر عراقی در حال تیر خلاص زدن به آنهاست و افسر عراقی در پنج قدمی اوست و هر لحظه امکانش هست که به او هم شلیک کند، هر چند او هم به زودی تیر خلاص میخورد و شهید میشود، اما قسمت صحبتهای طولانی رزمنده در بیسیم با خشخشها و سروصداهایی که موقع «پیج» کردن یک بیسیم رخ میدهد با فرماندهش، آن هم در پنج قدمی افسری که متوجه او نشده است کمی غیرمنطقی به نظر میرسد و از ضعفهای این داستان کوتاه محسوب میشود.
نظر شما