شعر منتخبی که کاظم بهمنی برای پرونده عاشورایی ایبنا انتخاب کرده است.
آن زمان که برای بردن من میشکافی صف قیامت را
اهل محشر به غبطه میگویند خوش به حالت نوشته نامت را
رو به سویم میآیی و آرام، میشود کم، خروش و همهمهها
چشم میبندم و قدم به قدم ،میشمارم صدای گامت را
میگذاری به روی شانهی من، ناگهان دست مهربانت را...
ماندهام آن زمان چگونه دهم پاسخ اولین سلامت را
چارچوب تصورم اینهاست، اینکه قید مرا نخواهی زد
حدسم از عاقبت توهم نیست؛ تجربه کردهام مرامت را
زیر هر آفتاب سوزان نه؛ زیر طوبای تو دلم گرم است
نکند کم کنی ز روی سرم سایهی لطف مستدامت را
پیشتر وام عشق دادی تا بخرم آبرو برای خودم
ناله سر میدهم مگر با اشک بدهم قسطهای وامت را
روزگارم اگر چه تفدیدهست، به سراب تو هم یقین دارم
تو خودت تشنهای و میدانی حال عشاق تشنهکامت را
روی نیزه دوباره میگذرد خاطرات از مقابل چشمت
دود این خیمهها میاندازد یاد دیوار و در مشامت را...
ادعایی نمیکنم اما فکر تنهاییات مرا هم کشت
به خدا من میآمدم سویت میشنیدم اگر پیامت را
نظر شما