به قلم زارع کتابهایی چون «تفسیر هایدگر از فلسفه هگل»، «هایدگر و مکتب فرانکفورت» و «پدیدارشناسی نخستین مراحل خودآگاهی فلسفی ما: مقالاتی درباره برخی اندیشمندان و روشنفکران کنونی ایران» منتشر شدهاند.او همچنین مترجم کتابهایی چون «لوکاچ و هایدگر: به سوی فلسفهای جدید» اثر لوسین گلدمن و «نظریه اجتماعی و عمل سیاسی: بررسی رویکردهای پوزیتیویستی، تفسیری و انتقادی» نوشته برایان فی است. یادداشت او را در ادامه بخوانید:
اخیرا دکتر عبدالکریم سروش باز درباره فقه و فقاهت و نقش بارز آن در سیاستهای حکومت ایران سخنانی را بیان کرده و در نقد کارکرد فقه و پیوند آن با سیاست داد سخن داده است. دکتر سروش دو دهه است که از حکومت فقهی و فقه حکومتی انتقاد میکند. او فقه را در دوره جدید (مدرن) دانشی فرسوده و پوسیده و از برای حکومت ناکارآمد میداند، و احکام سخت و صلب و مضر و مشکل آفرین فقه را برای جامعه اسلامی بیثمر و بیهوده قلمداد میکند. اما از سوی دیگر نمیخواهد به جنگ کلیت دین برود و معتقد است که در این عصر همچنان میتوان از الهامات و اشراقات دین بهره برد، از عناصر نرم و انعطاف پذیر دین استفاده کرد و سنت و آموزههای سنتی را با مدرنیته آشتی داد.
سروش بر آن است که در دورهای که ما زندگی میکنیم فقه و فقاهت نه تنها برای حکومت بلکه برای هیچکدام از ساحتها و پهنههای زندگی اجتماعی کارساز نیست. مدرنیته و احکام و قوانین و نهادها و ارزشهای مدرن بر تمام عرصههای زندگی جمعی سراسر عالمیان سلطه و سیطره دارد. ما هم در این جامعه، مثل دیگران، با آموزهها و نداها و صداهای مدرن از خواب بیدار میشویم و با همینها به خواب میرویم. تصور کنید که اگر یک روز بانکها تعطیل باشند، اگر یک روز متروی تهران کار نکند، اگر یک روز برق سراسری قطع باشد، اگر یک روز پمپ بنزینها کار نکنند، اگر یک روز اتوبانها و بزرگراهها بسته باشند، اگر یک روز راه آهن سراسری کار نکند، اگر یک روز مدرسهها و دانشگاهها تعطیل باشند (در روزهای عادی و نه کرونایی)، اگر یک روز اینترنت، ماهواره، تلویزیونها، روزنامهها و مجلات تعطیل باشند و غیره، آیا میتوانیم براحتی به خواب برویم و به سهولت از خواب بیدار شویم؟ تمام زندگی کنونی ما و همه آدمیان در درون دایره و گردونه مدرنیته جریان دارد. فقه و فقاهت کمترین و کوچکترین نقشی در زندگی جمعی و مدنی ما و دیگران ندارد.
اما این در حوزه عمومی است، در حوزه خصوصی فرق میکند. در حوزه خصوصی هرکسی میتواند زندگی آزادانه خویش را داشته باشد، یعنی میتواند با برخی موازین فقهی که ناظر به قلمرو خصوصی است، زندگی کند و میتواند با معیارهای سنتی زیست کند. لیکن مدرنیته در همین حوزه خصوصی هم چندان مجالی به دیندارانه زیستن نمیدهد. زیرا مدرنیته اساسا در سرشت و تاریخ خویش خودبنیادانه و دنیاگرایانه و غیردیندارانه بوده و است.
مدرنیته و زندگی مدرن در کل کره زمین بشرانگارانه (اومانیستی) و سکولار است نه خدامدارانه و معنویت انگارانه و آخرت گرایانه. اما تمام سخن در اینجاست که این مدرنیته و قواعد و ارزشها و محصولات آن در همه جامعهها یکسان و مساوی متحقق نشده است. مدرنیته در مرکز و جامعههای توسعه یافته و مترقی به نحو کامل و به شیوه درست و منطقی تحقق یافته و در پیرامون و جامعههای توسعه نیافته به نحو ناقص و به شکل و شیوه غلط و کج و معوج.
جوامع توسعه نیافته دهههاست که میوهها و دستاوردهای غربی مدرنیته را وارد کردهاند و میکوشند که به پای جوامع مدرن برسند، اما نمیتوانند. جامعههای توسعه نیافته نیز سعی میکنند موانع و روادع را بردارند و به تمام و کمال مدرن شوند، اما نمیتوانند. چرا؟ چرا در جامعههای توسعه نیافته ، غیر از مدرنیته و نهادها و محصولات و دستاوردهای آن، صدها عامل غیرمدرن در زندگی دخیلند؟
چرا مولفهها و عناصری از سنت هنوز میتواند در دل مدرنیته وارد شود و از کارآیی و تاثیر آن بکاهد و در روند آن خلل ایجاد کند؟ جامعه توسعه نیافته دیگر سنتی نیست و آن را نمیتوان با معیارها و میزانهای سنتی ارزیابی کرد اما اجزایی از سنت چنان در قلب آن جا گرفته که تمامیت جامعه را با مشکل عظیم مواجه ساخته است.
جامعه توسعه نیافته نه هنوز مدرن و نه دیگر سنتی است. آن در وضعی است که با مداخله یک عامل سنتی تمام جریان مدرن آن سالها از کار میافتد و تا بازساخته شود سالها باید عقب ماندگی را تجربه کند. جامعه توسعه نیافته جامعهای است که با پارههایی از مدرنیته و حضور اجزا و قطعاتی از سنت و ترکیبی از صورتها و عوامل مختلف و گوناگون. در سبب توسعه نیافتگی چنین جامعهای همه همدیگر را مقصر میدانند، حقیقت برای کسی معلوم نیست، و ملغمه غریبی از علتها و عاملها در توسعه نیافتگی آن دخالت دارند. جامعه توسعه نیافته جامعهای برای هرکس و هیچ کس است، جامعهای با حاکمیت نظم و قانون و بینظمی و هرج و مرج است، جامعهای با احاطه خرد و بیخردی است.
جامعه توسعه نیافته جامعهای است سنتی و مدرن، جامعه آزادی و اختناق و ارتجاع، پیشرفته و عقب مانده است، جامعهای با مدیران بسیار سالم و بسیار آلوده است. جامعه توسعه نیافته در یک بخش مجهزترین و مدرنترین وسایل و ابزارها را به کار میگیرد و در بخش دیگر عقب ماندهترین و ناکارآمدترینها را. ممکن است در جامعه توسعه نیافته در یک بخش جدیدترین نوع مدیریت حاکم باشد و در بخش دیگر قدیمترین و بدترین نوع آن، در یک بخش موثرترین تصمیمات و راهبردها و سیاستها را به کار گیرند و در بخش دیگر بیاثرترین و بیثمرترین آنها را.
ممکن است در جامعه توسعه نیافته در یک بخش کارهای دیوان سالاری به نحو احسن انجام گیرد و در بخش دیگر به نحو آزاردهنده و روح فرسا. ممکن است در جامعه توسعه نیافته در بخش فرهنگ و اقتصاد و تکنیک احکام مدرنیته سیطره داشته باشد و در بخش سیاست و تفکیک قوا و قضاوت احکام سنت و مدرنیته باهم.
حالا عبدالکریم سروش باید بپرسد که چرا دهههاست که جامعه ما چنین وضع آشفتهای دارد. او به عنوان یک روشنفکر دینی باید چنین وضعی را تبیین و تعلیل و گزارش کند. برای اندیشیدنِ وضع چنین جامعهای میتوان حاکمیت و حکومت کنونی را مقصر دانست و با آن به مبارزه برخاست، همان کاری که سروش دو دهه است میکند. او در مقام یک روشنفکر دینی که مرید غزالی است و مدتی هم از نزدیک با فقیهان حشر و نشر و همکاری داشته، به این نتیجه رسیده که فقه عامل اصلی آشفتگی، فلک زدگی و غقب افتادگی جامعه ماست.
او با این تز و ادعا، به مقابله با حاکمان دینی و فقیهان صاحب منصب ایران برخاسته است. مبارزه سیاسی یک چیز است اما اندیشیدنِ مشکل عظیم جامعه توسعه نیافته یک چیز دیگر. فقه چرا و از کجا و از کدام راه تاریخی آمده است؟ مدرنیته بر اثر کدام ضرورتهای تاریخی وارد شده است؟ چرا این جامعه ترکیبی است از اجزای مختلف و متفاوت؟ چرا این اجزای متنافی همچنان دوام آوردهاند؟ ریشه این معضلات و دشواریها چیست و در کجاست؟ این پرسشها باید پرسیده و اندیشیده شوند.
مبارزه سیاسی سروش دو دهه است که ادامه دارد. او روشنفکری دینی است که در اصل درد دین دارد. اما تفسیر عرفانی از دین کردن و صرفا آن را پسندیدن و ترجیح دادن و به دیگران تلقین و تجویز کردن و بقیه تفسیرها را کنار گذاشتن و خطرناک دانستن، مشکلی از مشکلات جریان روشنفکری دینی است. واقعیت این است که تکلیف روشنفکری دینی نه با دین روشن است نه با مدرنیته.
روشنفکری دینی چگونه میخواهد دین موجود را صرفا به عرفان و مثنوی و غزالی و حافظ بکاهد؟ این دین، به تعبیر خود سروش، فربهتر از عرفان و تصوف و مثنوی و حافظ است. فقه و اصول و تفسیر و کلام و غیره نیز از آسمان نیامدهاند، از درون همین دین جوشیدهاند. آیا سروش تاکنون توانسته عرفان دینی را با مدرنیته آشتی دهد؟ اگر فقه اسلامی با مدرنیته نمیسازد، عرفان همین دین نیز قطعا نخواهد ساخت.
تفسیر عرفانی در ظاهر با مدرنیته سازگار است، اما در اصل و باطن هرگز. تفسیر عرفانی سروش با برخی از آموزهها و ارزشهای لیبرالیسم مانند تساهل و تسامح و آزادیهای فردی قرابت ها و شباهت های ظاهری دارد اما مبانیشان کاملا متفاوت و بلکه متعارض است. آزادی و رواداری و قانونمداری لیبرالیسم بر اساس بشرانگاری و خودموضوعی بشر شکل و قوام یافته است، اما همین آموزه ها و مفاهیم در عرفان اسلامی بر اساس حق پرستی و خدامحوری و عبودیت و بندگی معنا مییابند.
به نظر میرسد که ساختار روشنفکری دینی هم چیزی مثل صورت و واقعیت جامعه توسعه نیافته ماست، یعنی هم مدرن است هم سنتی، نه مدرن است نه سنتی. در حقیقت، روشنفکری دینی خود مظهر و مصداق این جامعه توسعه نیافته است، یعنی در اندیشه روشنفکرانه خویش پریشان و سردرگم است. روشنفکری دینی هم، مثل جامعهاش، ترکیبی از امور متضاد و متناقض را میطلبد. روشنفکری دینی هم تصویری از جامعهاش است: سرگردان و راه گم کرده و گمگشته و به عبارت بهتر و رساتر گنگ خوابدیده.
روشنفکری دینی با سیاست و اهداف و اغراض سیاسی به پیش میرود و به سیاستمداران اعتراض میکند. او میتواند چنین کاری کند، اما نخست باید دید و توضیح داد که فقه این دین چرا این قدر نیرومند است که میتواند در مقابل مدرنیته و نهادها و ارزشهای آن بایستد؟ چرا عرفان این دین نمیتواند و تاکنون نتوانسته در معیت مدرنیته متخقق گردد و به مدرن شدن جامعه، بنا به رای روشنفکری دینی، یاری رساند؟ اگر بگویند در دنیای کنونی همه چیز سیاست است، بسیار خب، کار سروش هم در جای خود.
اما آیا سروش تاکنون و در مدت این دو دهه از طریق مبارزه سیاسی و نفی و رد نهادهای فقه محور حاکمیت کنونی توانسته است دین معنوی و عرفانی را در کنار مدرنیته بنشاند و آنها را به وفاق و آشتی برساند؟ سروش در صدد است دین عرفانی و عرفان دینی را با مدرنیته و آموزهها و ارزشهای مدرن آشتی دهد اما علی الظاهر این مساله بسیار پیچیدهتر و غامضتر است، خاصه وقتی که از طریق سیاست در فکر راه حل آن باشیم.
سیاست زدگی خود یکی مهمترین عوامل فلک زدگی در تاریخ صد و پنجاه ساله ما است. پاشنه آشیل و چشم اسقندیار جریان منورالفکری و در پی آن جریان روشنفکری سیاست زدگی است. نقطه ضعف جریانهای روشنفکری کنونی، اعم از دینی و سکولار و لائیک، نیز سیاست زدگی است. تاریخ اخیر جامعه ما نشان داده است که روشنفکران با شمشیر چوبین سیاست نتوانستهاند مشکلات و گرفتاریها و موانع اساسی را به نحو درست و دقیق شناسایی کنند و بر آنها فائق آیند. روشنفکری جامعه ما بیشتر در سیاست قربانی شده است تا پیروز و اثرگذار.
نظر شما