کتاب «گلولههای داغ»، سفرنامه اربعین از ملایر تا کربلا در 22 اپیزود به قلم رضا کشمیری است.
مهمان دکترای فلسفه، فصلی اندر کمالات مهدی!، قلقلک کف پای مردم!، شیخنا نحیف ضعیف، ویلچر معلول!، پیرمرد ماساژور، لبهای خشکیده، عاشقی دیوانهکننده یا دیوانهای عاشق!، تقصیر شما آخوندهاست!، عاشقانه سید حیدر و گلولههای داغ، نام چند اپیزود از این سفرنامه اربعین است.
فصلی اندر کمالات مهدی!
«...قرار گذاشتیم اگر در شلوغی همدیگر را گم کردیم، قبل از ظهر به خانه ابوهبه برگردیم. بعد از چهل و پنج دقیقه به بینالحرمین رسیدیم. جمع شش نفره نوجوانان عراقی را دیدم که به شیوه عجیب اما زیبایی عزاداری میکردند. تیشرتهای چسبان و مشکی بر تن آنها خودنمایی میکرد. پاچههای شلوارشان را ورمالیده و تا بالای زانو کشیده بودند. سربندهای لبیک یا حسین (ع) بر پیشانی. پا برهنه و عصا بهدست حلقه زده بودند و با نظم خاصی یک نوحه عربی را تکرار میکردند. حدود سه دقیقه همراه با نوحهخوانی، پاهای گلآلود خود را همراه با عصا به شدت به زمین میکوبیدند. صدای پا و عصا، آهنگ موزون و زیبایی را ایجاد کرده بود. سپس تند راه میرفتند و دوباره حلقه میزدند و نوحه میخواندند. به سینه و سر نمیزدند، فقط پا و عصا به زمین میکوبیدند. روی آهنگ پاها، شعری را با سوز عجیبی تکرار میکردند که دل را به لرزه درمیآورد و قلب را به تپش میانداخت. گاهی مهدی بدون دلیل میخندید. جوانان محکم به سر و سینه میکوبیدند و مهدی میخندید و ریش کوتاه و تیز خود را میخاراند. هرچه به مهدی اشاره میکردم که زشته نخند، فایده نداشت. به خنده که میافتاد، کسی جلودارش نبود.
یک شب در مسجد نزدیک خانهمان، مهدی کنار من نشسته بود و مداح روضه میخواند. شب تاسوعا بود، مهدی همیشه موقع روضه دست روی پیشانی میگذاشت و حالت گریه به خود میگرفت. آن شب پیرمرد کنار مهدی به سر و صورت خود میزد و گریه میکرد، دستانش را روی کُنده زانو میکوبید و ناله میزد. ناگهان دیدم مهدی به خنده افتاده، بیهوا قهقهه میزد و میخندید! با آرنج به پهلویش زدم تا ساکت شود. اشک در چشمهایش جمع شده بود، خنده مهدی خندهدارتر از هر چیزی بود. مجبور شدیم از مسجد بیرون بیاییم!»
تقصیر شما آخوندهاست!
«... کمی جلوتر که رفتم، ناگهان پیرمردی قدخمیده با لباس کهنه و شالی سفید به کمربسته، جلویم را گرفت و با ناراحتی و عصبانیت گفت: «تقصیر شما آخوندهاس. این چه وضعیه! فلان فلان شدهها، فقط بلد هستید مردم را نصیحت کنید و بالای منبرها حرف مفت بزنید!» و همزمان داد و فریاد میکرد، چند فحش خیلی بد هم داد. در فشار جمعیت بودم. امکان ایستادن نبود؛ ولی بقیه مردم که دیدند پیرمرد خیلی ناراحت است، کمی صبر کردند تا من با پیرمرد حرف بزنم. پرسیدم: «حاج آقا! مشکلی پیش آمده، چطور شده؟ اگر کاری از دست من بر بیاد، انجام میدم» پیرمرد با اضطراب و لرزش دستان پینهبستهاش گفت: «زنم، زنم، پیرزنی گم شده، نمیدونم کجاست؟»
سر و دستش را به آسمان بلند کرد و ادامه داد: «خدا چهکار کنم، پیرزن راه هم نمیتونه بره. دستش رو من میگرفتم. فلان فلان شدهها، تقصیر آخوندهاست! حالا چهکار کنم؟» مانده بودم چه جوابی بدهم. در این فشار بدنها نمیتوانستم بیشتر از این این، یکجا بمانم. به او گفتم: «حاج آقا! ناراحت نباش؛ انشاءالله پیدا میشه، شما برو دفتر گمشدگان، اسمش رو بگو، اونها صدا میکنن، حتما پیدا میشه، ناراحت نباش». پیرمرد دیگر منتظر حرف من نماند. در لابهلای قدمهای جمعیت به جلو کشیده شد و من هم عبای نازک قهوهایام را دور دشداشه مشکی پیچاندم و بین بدنهای فشرده بههم، بیاختیار به حرکت درآمدم.»
نخستین چاپ کتاب «گلولههای داغ» در 150 صفحه با شمارگان یکهزار نسخه به بهای 16 هزار تومان از سوی انتشارات شهید کاظمی به بازار نشر عرضه شده است.
نظر شما