سالها بعد، شعر «خوشا به حالت ای روستایی» وِرد زبان بچهها بود و نام شاعرش در اذهان عموم جاودانه شد.
متن این شماره قاب روایت به شرح زیر است:
«موضوع انشا تکراری بود: «میخواهید چه کاره شوید؟» و جوابها تکراریتر. یک در میانشان دکتر و مهندس و چند در میانشان خلبان. جواب جعفر اما فرق داشت؛ او دانشآموز جدید کلاس بود.
بهتازگی، یازده سالش شده بود و با خانواده به تهران کوچ کرده بود. انشایش را که خواند، شلیک خنده بچهها به آسمان رفت. آقای معلّم سعی داشت بچهها را آرام کند، اما موفق نبود. از هر گوشه کلاس صدایی بلند بود و هر کس چیزی میگفت. انشای جعفر برای بچهها سنگین آمده بود و باورپذیر نبود. او میخواست شاعر و نویسنده شود. چند دقیقه گذشت و کلاس اندکی آرام شد. جعفر که هنوز ایستاده و نظارهگر شلوغکاری رفقایش بود، گفت: «حالا به حرفهای من بخندید، وقتی بزرگ شدم و شعرهایم در کتابهای درسی چاپ شد، همین شما باید گوش بچههایتان را بپیچانید تا شعرهای من را حفظ کنند.»
سالها بعد، شعر «خوشا به حالت ای روستایی» وِرد زبان بچهها بود و نام جعفر ابراهیمی (شاهد) در اذهان عموم جاودانه.
نظر شما