حامد حسینیپناه کرمانی نویسنده و منتقد ادبی یادداشتی بر رمان «بیرَد» نوشته و برای انتشار در اختیار ایبنا قرار داده است.
این «واقعا» چه بودن انسان، موضوعی است که همیشه دغدغه دانشمندان، فلاسفه و نیز ادبا بوده است.
مجتبی تجلی داستان خود را با راوی اول شخص آغاز میکند تا با بخشی از دغدغههای شخصیت آشنا شویم: «باید یک گوشه خلوت پیدا کنم. بیرون از هر هیاهو و دور از هر انسانی. تنهایی روح را پرآزاد میکند.»
اما برای گفتن از خردمندانهگیهای محلی داستان را به میان «سوزمانیها» یا تیرهای از کولیهای ایران میکشاند و خودِ نویسنده بهتر از هرکس میداند: «کار با آنها به این سادگیها نیست. کولیها اسمشان رویشان است. غربتی!»
و شخصیت محوری دلباخته همان «غربت» بود. چون از وقتی به یاد میآورد این دار و دسته برایش حکم ماندن و گمشدن و رفتن و جستوجو داشتند. بوی تازگی رفتن و نماندن دایمشان در شامهاش بر بوی گندیدگیشان میچربید. وسوسه رفتن را از میان دنیایی که نمیتوانست با آدمهایش درست کنار بیاید شعلهور میکرد.
فردین رهامنش همانطور که از نام فامیلش هویداست، دغدغه رفتن دارد: «روح آدمیزاد اگر شوری در آن مانده باشد، اگر میان دود و دم دنیا یخ نزده باشد یکبار هم که شده هوس رفتن میکند. رفتنی از روی آگاهی!»
او مسیر خودشناسی را با رفتن به میان کولیها و تغییر ظاهر آغاز میکند: «صنم شروع به کار کرد اول سر فردین را تراشید. بعد بیرحمانه مژههایش را از ته قیچی کرد. نصف ابروهایش را با تیغ زد. روغنی از شیشهای کف دستش ریخت و آنقدر روی صورت فردین دست مالید که چشمانش دو سه بار غش رفتند.»
فردین به شهر برمیگردد اما «تصمیم به گمگشتگی میگیرد.» زیرا برای او که شیفته فلسفه است: «هوس گموگور شدن که همیشه از پس ناخودآگاهش سرک میکشید، این روزها مثل مادیان عاصی دمِ مسابقه بیرون دویده بود.»
فردین تمام زندگی خود را میان تردید سپری کرده است: «همیشه از شجاعت کردن میترسید: «مثل اینکه مدام برای آنچه میخواهم بکنم تردید داشته باشم. درست است که از این آویزانی میان تصمیمها هیچوقت به جایی نرسیدهام اما لااقل سرپا میمانم.»
نه مادر هرگز فردین را درک کرده: «مادرم میگفت: «پسر همه دنیا قرار نیست به کام تو باشد. تو باید خودت را با مردم ساز و روم بدهی.»
و نه پدر: «پدر مرا نمیفهمید یا من چنان فاصلهای ساخته بودم که دستنیافتنی بود.»
البته که فردین خود نیز نمیداند گناه سرگردانی او در این عالم به گردن کیست: «من خود را اینگونه خواسته بودم یا آنان مسئول چنین بودن من هستند؟»
گاه جستوجو برای خویشتن عاقلانه و با شناخت است و گاه نمایشی برای همگام شدن با موج خودشناسی تصنعی: «اغلب ما بدون ذرهای تعقل به دنبال چیزی میگردیم که ناپیداییاش شیاع شده است. هیچچیز به اندازه شیاع شدن شوق جستوجوی مردمان را تحریک نمیکند. حس کنجکاوی ذاتی بشر دروغی بیش نیست.»
درست است که «گم شدن یک حسن دارد. امید به یافتن!» اما «آدمی چه یقینهایی را به جرم آنکه بیش از اندازه یقین هستند به تردید همیشگی میکشاند.»
و این تردیدها اعتماد به نفس را میگیرند و انسان را در پیدا کردن خود نیز دچار تردید میکند: «یک نوسان عظیم روحی در زمانی کم میتواند حتی در پیدا کردن خودم به من کمک کند. کاری که سالهاست از آن درماندهام.»
فردین که دوستانش او را «فردین گرگی» خطاب کردهاند در ظاهر جدید، خود را «برهخو» معرفی میکند و نشان میدهد: «برای اولین بار از رها کردن خود در وادی گمگشتگی و پذیرفتن بیردیاش شادمان بود. با خودش فکر میکرد وقتی در میان جمعی باشی که برایشان تو خودت نیستی ولی برای خودت همان وجود قبلی گمشده هستی، عواطف چه راحتتر و روانتر ظاهر میشوند.»
نگاه فلسفی متفاوت شخصیت محوری در لایههای متن نمود پیدا میکنند: «هر زیبایی میتواند سوراخها و دریدگیها را زیر خویش پنهان کند. هرکس چیزهایی برای نهان داشتهشدن و پنهانکاری دارد که آن را با بهترین نقشهای متفاوت میپوشاند.»
همین نگاه متفاوت باعث میشود او که میخواسته از خود ردی بهجای نگذارد، گویی در همهجا حضور داشته و دیده شده است: «به هر مکانی که باید میرفتیم، رفتیم و فردین از روز گذشته به همه آنجاها رفته بود. تقریبا همه جا! بله همهجا! بیهوده گمان میکردیم او گم شده است.»
همه کمیتههایی که برای پیدا کردن فردین تشکیل شده به نتایج مشابه رسیدهاند: «همه ما سردرگم هستیم. همهمان گول خوردهایم. مطمئن نیستم ولی این پسر اصلا گم نشده است. هرجایی رفتیم پر از شور و نشاط دیده شده است. به همه افرادی که در تماس بوده از برنامههایش گفته است. به افرادی که اطلاع از ناپدیدشدن او نداشتهاند و روحشان هم خبر نداشت.»
بازگشت فردین به میان کولیهای همان سویه اصلی متن است؛ رهایی و رهاییبخشی خردمندانهگیهای محلی:
«فردین با حال زار گفت: «میخواهم قاطی شما بشوم. میخواهم برای همیشه کولی شوم. چه کار کنم؟»
صنم بلند خندید: «دربهدر میشویها! »
و این دربهدری برای فردین رسیدن به خود است.
او میخواهد با غم آشنا شود تا با انسان آشنا شود: «انسانها میپندارند چشمها صادقترین هستند اما آدمیزاد چه هنرمندانه دروغ گفتن با آنها را یاد گرفته است. تیر چشمهای اندوهگین به درون چشمانی که نگاهشان میکند فرو میرود. فقط آنها، چشمان عمیقا غمیگن، صادقند.
علیرغم درونمایه خوب، رمان «بیرَد» از عدم ارتباط با مخاطب رنج میبرد. متن نمیتواند جاذبه و کششی را که لازم است ایجاد کند.
گفتوگوهای فردین و «آرام»، که قرار است نقش مرشد به روی این شخصیت فرافکنی شود، خستهکننده هستند و گاه باعث میشوند روند داستان کند و گاه متوقف شود.
اتفاقات و رخدادها آنچنان دور از ذهن و کنشهای شخصیتها بهگونهای غریب است که اجازه نزدیک شدن مخاطب به متن را نمیدهد.
حتی اشاره به باورهای بومی و محلی مانند اشاره به جن و دیو نیز نمیتواند جاذبه و کشش لازم را خلق کند: «آرام» نشست و لحنش از قبل جریتر و نافذتر بود: «خصوصا آن که شرایط را با خوابی که دیشب دیدم و بسیار صادقانه به نظرم آمد منطبق میبینم. البته چیزی هم باید اضافه کنم. شاید عدهای مخالفت کنند و این حق آنهاست اما جریاناتی که میگذرد به طرز عجیبی به تجربه معاشرت با موجودات ماورائیای که در مدت اقامتم در قلعه «رسولآباد» با آنها محشور بودم پیوند میخورد. داخل آن قلعه شاهعباسی ویران و هراسآور، صداهایشان میآمد و ردی از دیدنشان نبود.»
کسی از میان جمع گفت: «جن بودند. دیو و غول هم هست. قدیمترها زیاد بودند. آل هم هست. عمه من دیده بود. سه روز بعد بچهاش افتاد.»
فاصله افتادن بین داستان و مخاطب دلیل دیگری نیز دارد؛ کلماتی که در گویش محلی خراسان یا گناباد معنا دارند ولی استفاده از آنها در میانه متنی که بیشتر آن به فارسی معیار و آشنا نوشته و قابل درک برای مخاطب است به ناگهان مخاطب را از جهان داستان راوی بیرون میکشاند.
کلماتی مانند: اَند، اَشِهدودو و هَراش و یا حتی پِرتو.
نامجاها مانند رامشگرو، غار بیمرغ و رسولآباد میتوانستند محل وقوع رخدادهای روایت اصلی داستان باشند تا نامهایی در حاشیهی اتفاقات متن.
درست است که جهان یک داستان بر مبنای تخیل نویسنده شکل میگیرد ولی درک مخاطب از متن است که به آن معنا میدهد.
«در کمتر از یک روز، چیزهایی باهم از سر گذرانده بودند که قبل آن یافتن ردشان در ذهن هم دشوار بود. یک ماجرای واقعی درهمآمیخته و قاطی که به رویای اول صبح میمانست.» و این امر به مخاطب مجال نزدیک شدن به متن نمیدهد.
نباید اجازه داد متن بر علیه خود قیام کند؛ وقتی شخصی به دنبال کشف خود و جهان میرود پس در جهان متن عبارت «تمام زندگی شوخی بیمزهای است» قیامی است تمام قد بر علیه خود متن.
دو سال زندگی در میان کولیهایی که «دیگر مثل قبل نیستند. اسمی از غربتی بودنشان مانده است.» اگر برای فردین هیچ سودی نداشته اما او را به گونهای تغییر داده که دیگر نه فردین گرگی است و نه برهخو، بلکه «فردین آرام» است.
نظر شما