ياشار هدايى، منتقد ادبی و عضو شورای کتاب کودک در یادداشتی که در اختیار ایبنا قرار داده است به رمان «بىنشانهاى ارس»، اثر محسن هجرى پرداخته است.
«من گئتديم آنام قالدى
اودوما يانان قالدى
نه دونيادان کام آلديم
نه بير نشانام قالدى» (١)
مقاومت چهل و هشت ساعته سه مرزبان ايرانى به نامهاى سرجوخه مصيب ملک محمدى، سيد محمد راثى هاشمى و عبدالله شهريارى در مقابل لشکری از ارتش سرخ که در نخستين روزهاى شهريور ١٣٢٠ قصد دارد تا با عبور از پل آهنى رود ارس در منطقه جلفا وارد ايران شود، به عنوان يک رخداد تاريخى دستمايه محسن هجرى، نويسنده نام آشناى ادبيات کودک و نوجوان و قلم پرمايهاش براى خلق رمان «بینشانهای ارس» شده است.
اين سه تن به همراه يک نفر ديگر که در پى آوردن نيروهاى کمکی، آنها را ترک مىکند، علىرغم شرايط بسيار دشوار از خود مقاومت نشان مىدهند. اوضاع نابسامان ايران در آن مقطع تاريخى که با اعلام بى طرفى ارتش در جنگ جهانى دوم از سوى رضاخان همراه است، به تخليه پادگانها و فرار ارتش در برابر نيروهاى متفقين مىانجامد؛ اما اين چهار تن فارغ از اين قيل و قال، دست به مقاومتى جانانه و دليرانه مىزنند و در مقابل لشکر ٤٧ ارتش سرخ به فرماندهى ژنرال نويکف تا پاى جان ايستادگى مىکنند و همگى به استثناى فردى که براى آوردن نيروى کمکی رفته است، به شهادت مىرسند و به اين ترتيب نام و ياد آنها در تاريخ ماندگار مىشود.
گزارشهاى تاريخى اطلاعات گستردهاى از اين رخداد تلخ در اختيار نمىگذارند و آنچه در منابع تاريخى آمده است چندان متواتر نيست که منجر به شناخت بايسته نسل جوان از اين رخداد تلخ و در عين حال فاخر تاريخى باشد. از اين رو تلاش نويسنده براى پرتو افکندن بر اين گوشه مغفول مانده تاريخ و شناساندن اين قهرمانان «بى نشان» به مخاطب و به ويژه نوجوان ايرانى را بايد اقدامى ارجمند و به جا دانست. داستان «بینشانهای ارس» روايتي است از یک رخداد تاريخى که آفرينندگان آن «بى نشان» ماندهاند. همانها که در متن جنگ جهانى دوم بودهاند، اما حاشيه پنداشته شدهاند. همانها که در گود تاريخ بودهاند، اما ديده نشدهاند و به رغم حضور و تلاش در کانون بحران، به عنوان پيرامون بحران ارزيابى شدهاند.
اما از اين کنده تاريخى که اينک لباس داستان پوشيده است، دودهاى ديگرى نيز بر مىخيزد. در وراى نگاه تاريخى، معرفى اين چهرههاى «بى نشان» در قالب یک روايت داستانى، اين امکان را فراهم مىکند که جهان درون اين افراد نيز در بستر رويداد بيرونى تاريخ ديده شود. به عبارتى در روايت «بینشانهای ارس» مىتوان به اين پرسشها پاسخ داد که آنها چرا اين راه را برگزيدند؟ کدام کنش ذهنى و کدام فعل و انفعالات درونى توانست به کنش عملى مقاومت و سوداى جان منتهى شود؟ تاريخ در پاسخ به اين دست از پرسشها، چندان توانمند نيست. وقايعنگاران و گزارشنويسان، عهدهدار ثبت رخدادهاى بيرونىاند و با جهان درونِ کنشگران تاريخ کاری ندارند، خاصه اگر «بى نشان» باشند، مگر به ضرورتى و اندکی. اما داستانها و روايتهاى تاريخىشان نه تنها چنين نيستند، بلکه مىتوانند اين جهانِ درون را بازسازى و يا خلق کنند. شايد اثرگذارى بيشتر یک رمان تاريخى نسبت به یک گزارش تاريخى بر مخاطب، به همين دليل باشد.
تمرکز نويسنده «بینشانهای ارس» بر شخصيتپردازى و به ويژه طرح کنشهاى ذهنى شخصيتهاى داستانىاش، پرده از جهان درون کاراکترهاى داستانش بر مىدارد. کاراکترهايى که با «عقل سرخ» خويش به مصاف «ارتش سرخ» مىروند. محسن هجرى با نشانههايى که در شخصيتپردازى اثر مىگذارد، جهان درونى «بینشانهای ارس» را براى مخاطب عرضه مىکند و از چگونگى شکلگيرى عقل سرخ آنان پرده بر مىدارد.
کنشهاى ذهنى شخصيتهاى داستانى و همچنين گفتوگوى بين شخصيتها، هر دو، راه به سوى شناخت جهان درون شخصيتها مىبرند و در عين حال به کمک حافظه تاريخى، از اين جهان درونى تبارشناسى مىکند. آنجا که در خلال اين کنشها و گفتوگوها با ريشههاى تاريخى و هويتساز شخصيتهاى داستانى در مواجهه با نيروى دشمن مواجه مىشويم. از جنگهاى ايران و روس در عهد عباس ميرزا گرفته تا دخالت روسيه در دوران مشروطه و …
اما براى درک بهتر اين نشانهها، مىتوان پا را اندکی فراتر از دنياى ادبيات گذاشت و از مفاهيم دنياى فلسفه وام گرفت تا با استناد به برخى از اين مفاهيم، جهان درونى شخصيتهاى داستان را از زاويه فلسفه وجودى (اگزيستانسياليسم) واکاوی کرد.
پيش از ورود به بحث شخصيتپردازى داستان، عنصر صحنه مىتواند نقطه آغازين اين واکاوی باشد. موقعيت زمانى در «بینشانهای ارس»، روزهاى آغازين شهريور ١٣٢٠ است. زمانى که جهان در تب جنگ جهانى دوم مىسوزد و ايران به واسطه افول قدرت پهلوى اول و شکاف دولت- ملت در شرايط نابسامان و ضربه پذيرى قرار دارد. انعکاس اين وضعيت تاريخى در موقعيت داستانى، پيش زمينه قرار گرفتن شخصيتهاى داستان در یک موقعيت به غايت دشوار و تلخ است.
عنصر مکان در داستان، عبارت است از موقعيت صفر مرزى در کرانه رود ارس. از ترکیب دو عنصر زمان و مکان در داستان مىتوان به یک مفهوم از فلسفه اگزيستانسياليسم تحت عنوان «موقعيتهاى مرزى يا سرحدى»(٢) رسيد. فلاسفه اگزيستانسياليست بر اين باورند که موقعيتهاى مرزى، رخدادهاى بحرانى و خاصى نظير حوادث ناگوار، کشمکشهاى شديد، مرگ و … هستند که انسان به واسطه گرفتارى در اين قبيل وضعيتهاى شکننده و استثنايى، اصل وجودىاش را بروز مىدهد. به تعبير کارل ياسپرس -فيلسوف آلمانى، " آدمى تنها در اوضاع واقع در حد نهايى طاقت بشرى از ماهيت خويش آگاه مىشوند.» (٣) و سورن کی ير کگور - فيلسوف دانمارکی- مىنويسد: «شورِ طبايع والا فقط با دشوارىها بر انگيخته مىشود.» (٤)
گرفتار آمدن سرجوخه و يارانش در پاسگاه مرزى جلفا، یک موقعيت داستانى است که نشانگر گرفتارى آنها در یک «موقعيت مرزى و سرحدى» در معناى وجودى و فلسفى نيز هست. موقعيتى که در آن از ماهيت و طبع والاى خويش آگاه مىشوند.
آنها در اين موقعيت داستانى و فلسفى، ناچار از واکنش در برابر «اضطراب» هستند. اضطرابى که حاصل احساس «رها شدگى» در برابر خطر است. آنها که شبانهروز چشم در چشم نيروى خصماند، شاهد توان نظامى بالايى هستند که قابل قياس با توان آنها نيست. هيچ قدرتى پيشتبان آنها در برابر اين قدرت نيست و در برابرش يله و رها هستند. در چنين شرايطى بىنشانهاى ارس، ناگزير از «انتخاب» هستند. يا بايد از سر مأل انديشى، همچون ديگران پاسگاه را رها کنند و جانب عافيت را برگزينند و يا از عقل سرخ خود پيروى کنند و به رغم نتيجه تلخ و محتومش -يعنى مرگ- اعتلا يابند و در تاريخ ماندگار شوند.
«موقعيتهاى مرزى يا سرحدى»، مايه تنگى و عسرتاند و در نتيجه عرصهاى براى سنجش اخلاص فرد هستند. بسيارى با قرار گرفتن در اين موقعيت، به زندگى عادى و روزمره مىگريزند و قليلى به صورت تمام قد با موقعيت درگير مىشوند و با خلوص خويش امکانی اصيل از زندگى را به نمايش مىگذارند. بینشانهای ارس از آن عده قليلاند. اما ريشه اين انتخاب کجاست و از کجا نشأت گرفته است؟ براى پاسخگويى بايد به شخصيتپردازى اثر پرداخت و ريشهها را در موقعيتهاى انضمامى و تجربههاى زيسته و تاريخى هر شخصيت در زندگى فردى و اجتماعىاش، جست و يافت.
داستان با معرفى شخصيت «عبدالله» آغاز مىشود. او شاعر است و هستى بدون عشق را افسانهاى بيش نمىبيند. اما شعر در وجود او نهادينه شده است. چندان که، معيارى براى انتخاب و رفتار نيز هست. او «… از روزى که شعر به خانه ذهنش راه پيدا کرده، ديگر نمىتواند هر کاری را انجام دهد.»(٥)
شعر «عبدالله» در طول داستان، به نوعى حلقه ارتباط بين ديگر شخصيت ها نيز هست. شعر او بهانهايست تا مخاطب داستان با علاقههاى عاطفى و مختصات انديشهاى ديگر شخصيتها نيز آشنا شود. آنجا که از عبدالله مىخواهند تا درباره موضوع مورد علاقه آنها برايشان شعر بگويد.
«سيد محمد» شخصيت داستانى بعدى است. او با تفنگى به يادگار مانده از پدر مشروطه خواهش مىجنگد. تفنگى که پدرش پس از به توپ بسته شدن مجلس مشروطه توسط «لياخوف روسى» بر دوش آويخته و در کنار مجاهدان تبريز از مشروطه دفاع کرده است.
شخصيت بعدى، «مصيب» است که پيش از اين وقايع، على رغم مخالفت والدين، با علاقه فردىاش خدمت در قشون را پذيرفته است و اينک در مقام سرجوخه نقش فرماندهى اين جمع اندک را بر دوش مىکشد. او از آن دسته افراديست که به «چرا مرگ» خود آگاه است. چندان که نه تنها مانع فرار سربازها نشده بود، بلکه هشدار داده بود که «از حالا به بعد قيمت موندن تو اينجا خيلى سنگينه. براى همين هر کی مىخواد بره، آزاده!».(٦) او در پايان داستان اين قيمت سنگين را مىپردازد، چرا که باور دارد: «من تو يه چيز اشتباه نکردم و اون هم دل بستن به آب و خاکیه که اجدادمون تو اون زندگى کردن و بعد از ما هم خيلىها تو اون زندگى مىکنن» (٧)
مفاهيم فلسفى همچون، «رها شدگى»، «اضطراب»، «مسئوليت» و «انتخاب» در داستان «بینشانهای ارس»، محدود به اين سه شخصيت نيست. ساير شخصيتها نيز با اين مفاهيم وجودى درگير هستند. اگر چه شايد در مدار وجودى متفاوتترى. به عنوان مثال، در ميان لشکر ٤٧ ارتش سرخ، «مهندس يورى مالنکف» بين سفارش مادر مبنى بر اينکه «هر جا مىروى، آدم باش!» (٨) و وظيفه تبعيت از دستور مافوق، ناچار از انتخاب است. او در عين حال به دليل مشارکت در ساخت پل آهنى ارس در سالهاى پيشين، دغدغه حفظ پل را نيز دارد. از سوى ديگر به واسطه اسارت کوتاه مدت در دست «بینشانهای ارس»، تحت تاثير آنها نيز قرار گرفته است. چندان که در گفتوگويى اذعان مىکند که «فقط موضوع پل نيست» (٩) که او را دچار اضطراب کرده است. کنش ذهنى او در پارهاى از داستان، توصيفگر جدال و تشويش درونىاش است: «… تشخيص بد و خوب بودن آدمها کار راحتى نيست و شايد هيچگاه نتوان خطکشی پيدا کرد که با قاطعيت و روشنى مرز ميان اين دو دسته را مشخص کند. ابهامى که بيش از هر چيز به درون خود آدمها بر مىگردد و حتى براى خود آنها هم معلوم نيست که در هر لحظه از زندگىشان به کدام دسته تعلق دارند.» (١٠)
درگير کردن نسبى ديگر شخصيتهاى داستانى ارتش سرخ با برخى دغدغهها، باعث شده تا نويسنده در ورطه کلیشهنويسى و تقسيم شخصيتها به دو گروه قديس و اهريمن در نغلتد. اما او با ترسيم سطح و مدارى نازلتر براى اين قبيل دغدغهها، عنصر تضاد داستانى را قربانى اين پرهيز نمىکند، تا صفها و هويتها مخدوش نشوند و جايگاه ارزش با ضد ارزش و قهرمان با ضدقهرمان عوض نشود. در اين تضادآفرينى، مفهوم «اضطراب» در حد واهمه سرپيچى از دستور استالين و مفهوم «مسئوليت» در حد اجراى دستور مافوق و مفهوم «انتخاب» به گزينش شيوه جنگ -حمله با پياده نظام يا سواره نظام- تنزل مىيابد.
تفاوت در سطح دغدغهها، طرح داستانى را تا نقطه اوج داستان پيش مىبرد. هر دو سو، دست به انتخاب و سوداگرى مىزنند. سويى سوداى فتح و ظفر دارد و سوى ديگر ديگر سوداى جان. هر دو سو به انتخابى که کردهاند مىرسند. اما در انتهاى داستان با اداى احترام سوداگران فتح بر سوداگران جان، تعادل برقرار مىشود.
محسن هجرى با خلق «بینشانهای ارس»، همان وظيفهاى را بر دوش کشیده است که «ارسلان» در داستان بر عهده دارد. او در بخشى از داستان درباره «ارسلان» که در بين ماندن و رفتن به روستاى «گلين قيه» براى آوردن نيروى کمکی، راه دوم را در پيش مىگيرد، چنين مىنويسد: «بايد به مردم گلين قيه مىگفت که قشون اجنبى به قصد تاراج سرزمينشان پشت مرزها لانه کرده است. بايد به آنها مىگفت هنوز سه نفر هستند که نترسيده و چشم به راه آمدن نيروى کمکیاند. بايد به آنها مى گفت مهمتر از حفظ پل جلفا، فهماندن اين واقعيت به قشون تاراجگر است که اين سه نفر بىريشه نيستند و مردم اين سرزمين آنها را پشتيبانى مىکنند. (١١)
«محسن هجرى» با خلق «بى نشانهاى ارس» پيام «ارسلان» را از پس هشتاد سال و اينبار در گسترهاى وسيع بار ديگر مطرح کرده است و با ترسيم موضع تاريک و سرد بینشانهای ارس و داستان خزان آنها، نشاندارشان کرده تا برايشان عمرى ابدى و ماندگار در حافظه تاريخى ما مطالبه کرده باشد.
«اى برادر موضع تاریک و سرد
صبر کردن بر غم و سستى و درد
چشمه حيوان و جام مستى است
کان بلندىها همه در پستى است
آن بهاران مضمرست اندر خزان
در بهارست آن خزان مگريز از آن
همره غم باش و با وحشت بساز
مى طلب در مرگ خود عمر دراز» (١٢)
منابع و ارجاعات:
١-من رفتم و مادرم ماند و آن کس به آتش من مىسوزد
نه از دنيا کامی گرفتم و نه نشانى از من به جا ماند
٢- boundary situations
٣-ياسپرس، کارل.زندگىنامه فلسفى من.ترجمه عزت الله فولادوند.مجموعه سپهر انديشه. تهران:١٣٧٤. صفحه ٢٠٤
٤-کی ير کگور،سورن آبو. ترس و لرز. ترجمه عبدالکریم رشيديان. نشر نى. تهران:١٣٨٥.صفحه ١٥٥
٥- هجرى، محسن. بینشانهای ارس. انتشارات سوره مهر. تهران:١٣٩٩. صفحه ٨
٦-همان، صفحه ١١٦
٧-همان، صفحه ١٤٣
٨-همان، صفحه ١٤٧
٩-همان، صفحه ١٢٥
١٠-همان، صفحه ١٥٢
١١-همان، صفحه ٩٨
١٢- مولوى، مثنوى معنوى
نظر شما