حامد حسینیپناهکرمانی، نویسنده و منتقد ادبی در یادداشتی که در اختیار ایبنا قرار داده است، نگاهی به دو رمان مریم جهانی به نامهای «این خیابان سرعتگیر ندارد» و «سنگ یشم» داشته است.
شرح رفتارهای متفاوت شخصیت اصلی رمان «این خیابان سرعتگیر ندارد» از همان خطوط اول رمان با تصویرسازی از زنی در حال زدن بنزین آغاز میشود و این چنین ادامه پیدا میکند: «در کلان شهر ما زنی پیدا نمیشود که دندههای دوزاری را مثل من با لذت عوض کند یا دخلش که پر میشود خوشی بزند زیر دلش و ویرش بگیرد آینهی بنز پارک شده بغل خیابان را ببوسد و ویقویق دزدگیرش را در بیاورد. یا سر ظهر که راهی میشود خانه، شیشههای تاکسیاش را بالا بکشد و ولوم استریو را تا اند سرسام بلند کند تا کوفتگی کت و کولش در برود.»
در رمان «این خیابان سرعتگیر ندارد» با شخصیتی مواجه هستیم که از کودکی حمایت همه جانبه پدرش را داشته؛ پدری که همیشه به او میگفته: «کاریه که میدانی درسته بکن.» و آرزوی راننده شدن در دل دختر مشعباس صافکار همیشه شعله میکشید و این شوق را از انشایی که در مدرسه خواند به خوبی میشد دریافت. او دختر بچهای عصیانگر هم بود: «هیچکدام از بچههای محل جرات رفتن در خانهشان را نداشتند. همه میدانستند بابک چقدر خروس را دوست داشت. من اما تندتند میرفتم خانهشان.»
شهره از پشت پا زدن به سنتها ابایی ندارد و از ایستادن مقابل دایینعمت که بزرگ خانواده محسوب میشود نیز پروا ندارد.
راوی در جایی سر به عصیان برداشته که جامعه مردسالار تحمل هر رفتاری را از زنان نداشته و ندارد. خودِ راوی در توصیف شهرش میگوید: «شهر من دهکدهای است محصور در رشته کوههای برفگرفته و مردانی دارد کوهستانی مزاج.» مردانی که سالها نشستن روی صندلی جلوی تاکسی را حق خود میدانستند حالا از دیدن زنی پشت فرمان تاکسی بهتزده سر تکان میدهند.
اما شهره توانسته با عصیانِ خود منش متفاوت خود در زندگی را پیش گیرد.
اما آنچه در رمان «سنگ یشم» به چشم میخورد این است که دغدغههای شخصیت این داستان متفاوت از دغدغههای شخصیت «این خیابان سرعتگیر ندارد» در حد یک دختر مدرسهای و رفتارهای او و همسالانش پررنگ ترسیم شده است: «دارم فکر میکنم از شانس بد غیر از تزئین کلاس و مسابقه و جلسهی اولیا و مربیان حالا مراسم قرار الناز هم افتاده فردا...»
برای دختری که تقلبهای امتحانی را روی ران شلوار خود نوشته دغدغه آنی سر به نیست کردن تقلبهاست: «خودکار را پرت میکنم زمین و خم میشوم لوله را برمیدارم. خط چشم است. درش را باز میکنم. بوی سرب و عطر پخش میشود تو هوا. صدای قدمهای معیری نزدیک میشود. سر لوله را رو ران شلوار فشار میدهم. پقی صدا میدهد و مایع سیاه و غلیظی شره میکند رو شلوارم. با کف دست آن را پخش میکنم روی نوشتهها. تمام میشود.»
هر قدر شخصیت رمان «این خیابان سرعتگیر ندارد» مورد حمایت پدر بوده است، ولی نسیم فرحبخش که عاشق والیبال است، باید علاقه خود به والیبال را از پدر مخفی کند. برای مسابقه در پیشرو نسیم کفش مناسب ندارد و «اگر به دو ماه نکشیده به پدر بگویم پول بدهد برای کفش، جملهی همیشگی را تکرار میکند.
-کرهخر تو مگه با این کفشا میری فعلهگی؟»
پدری که بهدلیل ممانعت پدرش از علاقه ورزشی خود یعنی کشتی در جوانی بازمانده، حال مانع نسیم برای دنبال کردن والیبال است: «پدر دوباره داد میزند: میگم آمده یا نه؟ نکنه دوباره چسبیده به ای والیبال کوفتی؟»
جامعه خانواده و در مرحله بعد جامعه بزرگتر مدرسه و غالب اولیای مدرسه اهمیتی به علاقه دختران دانشآموز نمیدهند و سعی میکنند آنها را در مسیری از پیش تعیین شده به سوی اهدافی که غالبا مورد علاقه دانشآموزان نیست هدایت کنند و نویسنده به خوبی توانسته با جمع کردن اولیا و مربیان در یک جلسه زیر یک سقف از اتحاد نانوشتهای بگوید که مانع رشد واقعی و همه جانبه دانشآموزان است: «صدای خانی اکو دارد و از سالن اجتماعات پخش میشود توی حیاط و کلاس و راهروهای خالی.
-اما آنچه که ما امروز به عنوان والدین نوجوانان باید مدنظر داشته باشیم حفظ و گسترش ارزشها در این برههی خاص از...»
و همین تفاوتِ ارزشهای مورد نظر اولیا و مربیان از یک سو با ارزشهای نوجوانان و جوانان از طرف دیگر است که پدر نسیم کفشهای ورزشی پاره دختر خود را نمیبیند ولی برای خرید کتاب کمک آموزشی حاضر است هزینه زیادی بپردازد.
تفاوت شخصیت اصلی دو رمان تفاوت شخصیتی است که نسبت به ارزشهای جامعه بیتفاوت و یک طاغی واقعی است که برای دفاع از حقش ناگهان در خیابان قفل فرمان میکشد و از اینکه نگاه متعجب یا به قول راوی «وق زدهی شاگرد مکانیک و اوساش وقت بردن ماشین روی چاله تعویض روغن» را میبیند حس غرور میکند، با شخصیت دختری که سعی در مخفی کردن کوکهای کتانی خود دارد.
هرقدر عصیان شخصیت رمان «این خیابان سرعتگیر ندارد» به دلیل آگاهی مورد تحسین نویسنده است در طرف مقابل مریم جهانی عصیان دختر مدرسهای رمان «سنگ یشم» را به دلیل عدم شناخت از حقوق و عدم آگاهی به وضعیت خود و جامعه کافی نمیداند.
همانطور که آلبر کامو میگوید: «عصیان واقعیتی است متعلق به انسان آگاهی که به حقوق خود واقف است.» و این آگاهی و بعد عصیان همان سنگ یشمی است که باید منتظر زمان مناسب برای ظهور و بروز باشد همانطور که در سنت و فلسفه چین میخوانیم:
«زیگانگ گفت: قطعه یشمی داریم بینقص و نفیس؛ بایدش در گنجه گذاشت یا به قیمت خوب فروخت؟
شیخ گفت: بفروشیدش! خواهش میکنم بفروشیدش! منتظر قیمت مناسبش هستم.»
در تفاسیر متداول این حکایت، قطعه یشم نماد فضیلتهایی است که جهان هنوز مهیای آنها نیست و باید منتظر ماند تا شرایط مهیا شود و از زیگانگ میخواهد مترصد قیمت مناسب شیء گرانبهایش بماند.
نظر شما