نویسنده «راز دهکدهی نیست در جهان»در گفتوگو با ایبنا؛
کشف راز در اسطورهها کار کاراکترهای رنج دیده است
ساناز سیداصفهانی با اعلام انتشار مجموعه داستان جدیدش گفت که شریان اصلی کتابش در روستاها جاری است و حکایت آدمهای ساده زیست زخم خوردهای است که در فراز و نشیب زندگی با ظهور عشق دچار سردرگمی میشوند.
وی ادامه داد: «رازِ دهکدهی نیست در جهان» حکایت آدمهای ساده زیست زخم خوردهای است که در فراز و نشیب زندگی با ظهور عشق دچار سردرگمی میشوند. سه داستان اول، اول شخص روایت میشود. مراد تازه به بلوغ رسیده، پرگلِ عاشق محبوس در قطاری ویران و چاقوی بهمن خان، روایتگر داستان عاشقانه خودشان هستند.
این نویسنده در توضیح فضای داستان و کتاب گفت: این کتاب هیچ شباهتی به کتابهای پیشینم ندارد. غرق شدن در فضای بادیهنشینی از سالها پیش که قطعههای (میس شانزهلیزه و چنگیزِ خون ریز) را مینوشتم با من بود؛ اما در این کتاب آیین نوشتاریام کاملا به افسانهها، به روستاها و به ساختارهای مدرن کهن برمیگردد. داستان «مراد و راز سرخ پنبه زن دِهِ بالا» پر از وامگیری از افسانه و حکایتهای کهن است که در آن غول و دیو و پری و خرافات و جادوگری ابزار مهمی برای راوی میشوند.
وی افزود: در این داستان که ساختاری هزار و یک شبی دارد، یک چیدمان روایت داریم که از بطن مراد و تحول شخصیت او بیرون میآید. تحول شخصیت او، ساختار را میسازد، شومی و بدیمنی کمان حلاجی در این روستا یک طرف، کشف این کمان و عاشق شدن مراد به زنی که سالها خودش را در کاروانسرا حبس کرده از طرف دیگر، تحول و تغییر شخصیت مراد را در بر دارد.
سیداصفهانی با اشاره به داستان کتاب گفت: ابتدا مراد، از ترس فرار میکند، مراد عاشق میشود، مراد بالغ میشود، مراد به راز پی میبرد، مراد مرد میشود و از راز با خبر. کشف راز در اسطورهها کار کاراکترهای رنج دیده هوشیار است. در داستان اول این اتفاق با نگاهی به آنچه در آداب و رسوم کهن و دگرگونی شخصیت و خلق و خوی مراد رخ میدهد. صدای کمان پنبه زنی در این داستان بلند است. صدایی که این روزها دیگر نمیشنویم. همین طور در داستان «مهریهی عندالمطالبهی پرگل»، پرگل راوی است، او در یک فضای ماخولیایی در ویرانه قطاری اوراق از داوود میگوید.
وی ادامه داد: مردی که به عقدش در آمده، داوود و پرگل در یک وهم منجمد شدهاند، آنها بخاطر یک گوشواره که در شکم بز است اسیرند. این شکل روایت، از الگوی افسانههای کهن ایرانی - هندی بیرون میآید. مثل داستانهای هزار و یک شب مثلِ شکونتالای کالیداس! «قصهی بهمن خان» را یک شی روایت میکند، یک چاقو که وابسته است به صاحبش. چاقویی که بعد از عاشق شدن صاحبش از حسادت به خود میپیچد. چاقویی که دیگر در اولویت صاحب کارش نیست. دل چاقو میشکند.
این نویسنده در پایان گفت: در داستان یا متل «نارخاتون»، روایتی یکی بود یکی نبودی پیش رویمان است، مثل حکایتهای امثال و حکم. در این کتاب شب یلدا، تمِ عشق، انار، رنگ قرمز، موسیقی، صدای کمان حلاجی و سنتهای فراموش شده نخهای نازکی هستند که نشان میدهند بودنشان چقدر ضروری و پر اهمیت است. تمام این داستانها را پیش از چاپ کتاب نقالی کردهام. شریان این کتاب در روستاها جاری است. جایی که پیشتر به آن نپرداخته بودم.
در یکی از داستانهای این کتاب میخوانیم:
« از زبانِ مردمِ روستا شنیده بودم که شربت دَه سال است توی کاروانسرای پدرش اتراق کرده و خیالِ بیرون آمدن ندارد. کاروانسرا، ده سال بود متروکه مانده بود و کسی نزدیکاش هم نمیشد. همه از شربت میترسیدند و اسماش که به دهانها میآمد، همه میگفتند «توبه توبه، زبونات رو گاز بگیر، اسماش رو به دهنات نیار...» تابستانها که میشد و ننهام توی ظلِ گرما برای خانبابایم شربت میآورد، همیشه فکر میکردم چهطور میشود شربت را خورد اما همزمانْ زبان را هم گاز گرفت؟ چرا شربت توی کاروانسرا بود؟ چرا درِ کاروانسرا قفل بود؟ چرا به ما میگفتند نزدیک آنجا بازی هم نکنیم؟ مگر شربت چهکار کرده بود؟ بیشتر وقتها که به شربت فکر میکردم ناخودآگاه پوست صورتام میخارید و اَسافِل اعضایم آهستهآهسته روشن میشدند و دردی کمرنگْ میان یک جایی که نمیشناختم طلوع میکرد. دردی خوب مثل رعدوبرق جرقه میزد و من هر بار میترسیدم باران بگیرد. معمولاً فکر شربتْ شیرین و شور بود برایم. میگفتند زنِ زیبایی بوده. از وقتی آن اتفاق مخوفْ شهابسنگ شد و به جانِ مردم دِه افتاد و او رفت که رفت، کسی ندیدهاش. همه میدانستند که فقط شربت میداند که عطا چه شد و چه نشد. راز حلاجی و این قصه توی مشت شربت بود.»
مجموعه داستان «راز دهکدهی نیست در جهان»، اثر ساناز سیداصفهانی در 74 صفحه و بهبهای 30 هزار تومان از سوی انتشارات افراز راهی بازار نشر شده است.
نظر شما