سه‌شنبه ۹ دی ۱۳۹۹ - ۱۰:۴۲
فروغ در تعارض میان زمان قدیم و زمان جدید زیست

شاید بتوان گفت که فروغ فرخزاد نخستین شاعره مدرنی است که در هوای آلوده مدرنیته ناقص و ناتوان ما به نحو اسفناک و دردناکی خفه و جوانمرگ شد.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، محمد زارع شیرین کندی، در تازه‌ترین یادداشت ارسالی خود به ایبنا درباره فروغ و شعر او نوشته است. زارع دکترای فلسفه از دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران دارد و به قلم او کتاب‌هایی چون «تفسیر هایدگر از فلسفه هگل»، «هایدگر و مکتب فرانکفورت» و «پدیدارشناسی نخستین مراحل خودآگاهی فلسفی ما: مقالاتی درباره برخی اندیشمندان و روشنفکران کنونی ایران» منتشر شده‌اند. زارع همچنین مترجم کتاب‌هایی چون «لوکاچ و هایدگر: به سوی فلسفه‌ای جدید» اثر لوسین گلدمن و «نظریه اجتماعی و عمل سیاسی: بررسی رویکردهای پوزیتیویستی، تفسیری و انتقادی» نوشته برایان فی است. متن یادداشت او را در ادامه بخوانید:

شاید بتوان گفت که فروغ فرخزاد نخستین شاعره مدرنی است که در هوای آلوده مدرنیته ناقص و ناتوان ما به نحو اسفناک و دردناکی خفه و جوانمرگ شد. او مانند بسیاری از شاعران پس از نیما در درون تعارضات میان زمان قدیم و زمان جدید (مدرن) زیست.

تیزهوشی و تیزبینی او آنجا عیان می‌شود که او در شعری با عنوان «حلقه» می‌گوید که «حلقه زر»، «حلقه خوشبختی» و «حلقه زندگی» که در چهره او، این همه تابش و رخشندگی است، چیزی جز  «حلقه بردگی و بندگی» نیست.

فروغ از یک سو نمی‌خواست در قید و بند آیین‌ها، سنت‌ها، احکام، ارزش‌ها، قوانین و قواعد خشک و جامد جامعه «اسیر» بماند اما از سوی دیگر، به هر تقدیر، تن به ازدواج عرفی می‌دهد و بچه‌دار می‌شود. اگرچه این ازدواج به طلاق نکوهیده و نفرت‌انگیز و فراق فرساینده می‌انجامد.

دلش از ملال دوره مدرن سخت می‌گیرد و از زنی تنها و خسته و غروبی ابدی می‌گوید: از «جمعه ساکت/ جمعه متروک/ جمعه چون کوچه‌های کهنه غم‌انگیز/ خانه خالی/ خانه دلگیر» می‌سراید. او از «نهایت شب» و نهایت تاریکی حرف می‌زند و در پی چراغ و دریچه می‌گردد. شعر «آیه‌های زمینی» او که تا حدودی به «زمستان» اخوان شبیه است، تصویری زنده و گویا و درست از روزگار نه دیگر سنتی و نه هنوز مدرن ماست: «آنگاه خورشید سرد شد/ و برکت از زمین‌ها رفت / و سبزه‌ها به صحراها خشکیدند / و ماهیان به دریاها خشکیدند / و خاک مردگانش را / زان پس به خود نپذیرفت /...چه روزگار تلخ و سیاهی/ ... خورشید مرده بود.»

در اثنای چنین زمانه‌ای بیرحم و سنگدل و ستمگر، او به تبریز سفر می‌کند تا از زندگی جذامیان فیلم بردارد: فیلم «خانه سیاه است.» این کار او مرا به یاد شخصیت و شعر شارل بودلر می‌اندازد، همو که درباره پیرزنان فرتوت، یتیمان، خانه به دوشان، طردشدگان، لاشه‌های رو به تعفن در پاریس مدرن قرن نوزدهم شعر می‌گوید. این است معنای سوگنامه‌ای که سهراب سپهری در مرگ فروغ سروده است: بزرگ بود/ و از اهالی امروز بود/ و باتمام افق‌های باز نسبت داشت/ و لحن آب و زمین را چه خوب می‌فهمید.  

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها