شاید بتوان گفت که فروغ فرخزاد نخستین شاعره مدرنی است که در هوای آلوده مدرنیته ناقص و ناتوان ما به نحو اسفناک و دردناکی خفه و جوانمرگ شد. او مانند بسیاری از شاعران پس از نیما در درون تعارضات میان زمان قدیم و زمان جدید (مدرن) زیست.
تیزهوشی و تیزبینی او آنجا عیان میشود که او در شعری با عنوان «حلقه» میگوید که «حلقه زر»، «حلقه خوشبختی» و «حلقه زندگی» که در چهره او، این همه تابش و رخشندگی است، چیزی جز «حلقه بردگی و بندگی» نیست.
فروغ از یک سو نمیخواست در قید و بند آیینها، سنتها، احکام، ارزشها، قوانین و قواعد خشک و جامد جامعه «اسیر» بماند اما از سوی دیگر، به هر تقدیر، تن به ازدواج عرفی میدهد و بچهدار میشود. اگرچه این ازدواج به طلاق نکوهیده و نفرتانگیز و فراق فرساینده میانجامد.
دلش از ملال دوره مدرن سخت میگیرد و از زنی تنها و خسته و غروبی ابدی میگوید: از «جمعه ساکت/ جمعه متروک/ جمعه چون کوچههای کهنه غمانگیز/ خانه خالی/ خانه دلگیر» میسراید. او از «نهایت شب» و نهایت تاریکی حرف میزند و در پی چراغ و دریچه میگردد. شعر «آیههای زمینی» او که تا حدودی به «زمستان» اخوان شبیه است، تصویری زنده و گویا و درست از روزگار نه دیگر سنتی و نه هنوز مدرن ماست: «آنگاه خورشید سرد شد/ و برکت از زمینها رفت / و سبزهها به صحراها خشکیدند / و ماهیان به دریاها خشکیدند / و خاک مردگانش را / زان پس به خود نپذیرفت /...چه روزگار تلخ و سیاهی/ ... خورشید مرده بود.»
در اثنای چنین زمانهای بیرحم و سنگدل و ستمگر، او به تبریز سفر میکند تا از زندگی جذامیان فیلم بردارد: فیلم «خانه سیاه است.» این کار او مرا به یاد شخصیت و شعر شارل بودلر میاندازد، همو که درباره پیرزنان فرتوت، یتیمان، خانه به دوشان، طردشدگان، لاشههای رو به تعفن در پاریس مدرن قرن نوزدهم شعر میگوید. این است معنای سوگنامهای که سهراب سپهری در مرگ فروغ سروده است: بزرگ بود/ و از اهالی امروز بود/ و باتمام افقهای باز نسبت داشت/ و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید.
نظر شما