گفتوگو با برنده جایزه بیوگرافی کاستا؛
لی لارنس: دوست داشتم بخشهایی از کودکیام قبل از آن تیراندازی را مرور کنم
لی لارنس، نویسنده برنده جایزه بیوگرافی کاستا درباره کتاب خاطراتش میگوید. کتابی درباره مادرش که پس از شلیک پلیس لندن در مقابل چشمان خانوادهاش او را برای همیشه فلج کرد.
چه حسی داشتید که با اولین کتابتان جایزه بیوگرافی کاستا را بردید؟
فوقالعاده بود، اما جا خوردم. من کتابم را ننوشتم تا به عنوان نویسنده پذیرفته شوم. آن را نوشتم به این خاطر که حس میکردم ماموریت دارم این داستان مهم را بگویم، به گونهای که با مردم ارتباط برقرار کند و پُلی از همدلی میان زندگی ما و آنها بسازد.
میخواستید این کتاب چه کاری انجام دهد؟
میخواستم مردم داستان چیزی را که برای خانواده ما اتفاق افتاده بخوانند و درباره تعصبات ناخودآگاه فکر کنند، درباره افرادی فکر کنند که در نزدیکیشان زندگی یا با آنها کار میکنند، که با هم چه چیزی میتوانیم از این ماجرا یاد بگیریم و بعد به همدیگر کمک کنیم. دیروز یک افسر پلیس با من تماس گرفت و گفت کتاب را خوانده و به گریه افتاده. او میخواست به نحوی با من ارتباط برقرار کند. من موفقیت کتابم را اینطور میسنجم.
شما اولین بار داستان مادرتان را در اکتبر ۲۰۱۱ با «لورنا گیل» بازیگر که خاله شماست در نمایشی کوتاه به اسم «داستان او» به روی صحنه تئاتر بردید. این اتفاق تنها هفت ماه پس از مرگ مادرتان بود. آن تجربه چطور بود؟
این یک همکاری خلاقانه بود که خیلی سریع بین ما انجام شد و موقعیتی که در آن بودیم را شرح داد. (آنها متوجه شدند که مرگ گروس در نتیجه عفونت ناشی از ترکش در ستون فقراتش اتفاق افتاده؛ سه سال طول کشید تا تحقیقات ثابت کرد چندین نمونه تکاندهنده از «کوتاهی پلیس» در مرگ او نقش داشته است. آن وقت بود که من به عنوان یک بزرگسال شروع کردم به کنار هم گذاشتن اتفاقاتی که برای مادرم افتاده بود. به خاطر داشته باشید در زمان آن حادثه من فقط یک بچه بودم. به سراغ مدارکی رفتم که مادرم از تحقیقات اولیه نگه داشته بود و هرآنچه در سر داشتم روی کاغذ بیرون ریختم. شبیه نوشتن خاطرات روزانه گذشته بود.
آیا این برایتان به نوعی تخلیه روانی بود یا آسیبزننده یا هر دو؟
به لحاظ احساسی میتواند مثل رفتن به جلسات رواندرمانی فرساینده باشد. گاهی اوقات یک یا دو روز طول میکشید تا دوباره بتوانم تعادلم را بازیابم.
شما مبتلا به خوانشپریشی (دیسلکسیا) هستید و بسیاری از جاهای کتاب را با دیکته کردن متون به دیکتافون (دستگاهی که متون دیکتهشده را ضبط میکند تا بعدا تایپ شوند) نوشتید. این روند چطور بود؟
این نگرانی اولم را برطرف کرد: اینکه این کتاب باید صحیح و معتبر باشد. میخواستم آدمهایی که مرا میشناسند آن را بخوانند و بگویند «آره زبان لی اینطور جاری میشود، این نحوه حرف زدن اوست». دوست داشتم آن بخشهای کودکیام را که مربوط به قبل از تیراندازی بود مرور کنم. شادی، خنده و هیجان زیادی در زندگیمان وجود داشت. ساختار آن (حرکت بین بخشها با عنوان قبل و بعد و بررسی قبل و بعد از مرگ مادرش) حاصل همکاری با ویراستارم بود. این به من کمک کرد تا بین حال و گذشته ارتباط برقرار کنم.
واضح است که زبان برای شما بسیار مهم است. در کتاب درباره این صحبت میکنید که چطور به حوادث پس از تیر خوردن مادرتان در بریکستون هنوز با عنوان «شورش» و نه «قیام» اشاره میشود، و چطور بازرس داگلاس لاولاک در تحقیقات وقتی به تیراندازی به مادرتان اشاره میکرد گفت از این اتفاق «مایوس» است.
همیشه میدانستم که نحوه بیان یک عقیده میتواند نظری متفاوت از آنچه هست ارائه دهد. اتفاقی که برای مادرم افتاد در اخبار در میان کلمات «شورش» و «اراذل و اوباش» غرق شد. یک زن اوایل یک صبح در خانه خودش و در مقابل چشمان فرزندانش مورد اصابت گلوله قرار گرفت. در نتیجه آسیب و درد این عمل قیامی شکل گرفت. این داستانِ واقعی بود.
در سال گذشته نیاز به تنوع نژادی در صنعت نشر بسیار شدید و مبرم احساس شد. تجربیات شما از این صنعت چطور بوده است؟
بیشتر افرادی که میشناسم که کتاب چاپ کردهاند، به شیوه ناشر-مولف این کار را کردهاند. همیشه فکر میکردم تنها راه برای من هم همین است. برای همین امیدوارم انتشار کتابم توسط یکی از ناشران جریان اصلی بقیه را تشویق کند. پروژه من در سال ۲۰۱۹ امضا شد، مدتها پیش از اعتراضات «جان سیاهان مهم است» و نگرانیام این است که بعضی افراد برخی پروژهها را اقدام ناشران برای عقب نماندن از قافله قلمداد کنند. این حمایت باید پیوسته و دائمی باشد و نباید راضی شویم. نمیشود یک سال پر از صدای سیاهان باشد و بعد هیچ! همین امر درمورد فیلمسازان، بازیگران و کارگردانان خوب هم صدق میکند.
چه کتابهایی معیار زندگیتان هستند؟
من دیر به خواندن روی آوردم و کتابهای صوتی دنیایم را عوض کردند. «ترس را احساس کن» و «هرطور شده انجامش بده» سوزان جفرز به من کمک کرد در زندگیام شجاعت را مقدم بر ترس بدانم. «نیروی حال» اکهارت تول کمک کرد تا گذشته و انتظاراتم از آینده را مدیریت کنم. این کتاب در جریان تحقیقات پس از مرگ مادرم باعث شد بر حضور در لحظه متمرکز شوم و بفهمم بقیه چیزها خارج از کنترل من است. «بومیان: نژاد و طبقه در ویرانههای امپراتوری» آکالا هم یکی از کتابهایی است که اخیرا به آن علاقهمند شدم. او توانایی درک، انتقال و بیان ایدههای بزرگ را دارد و قابل احترام است.
آیا کتاب دیگری در دست چاپ دارید؟
مدام به این فکر میکنم که اگر توانستم کاری را که شروع کردم ادامه دهم، و این داستان را به شیوهای که منتقل کردم انتقال دهم و اثرم دارد با مردم ارتباط برقرار میکند، دیگر چه کاری میتوانم انجام دهم تا تعادل بیشتری در جهان ایجاد کنم یا به ساختن یک جامعه عادلانهتر کمک کنم؟ چیزهایی برایم پیش میآید که احساس میکنم میتوانم ذهن مردم را بازتر کنم و این میتواند با یک کتاب دیگر اتفاق بیفتد. اما هر کاری انجام بدهم در همین زمینه خواهد بود.
نظر شما