در نشست نقد و بررسی رمان «نیستی آرام» مطرح شد؛
«نیستی آرام» هزارتوهای به بنبستخورده و برگشته ذهن نویسنده است
«گروه داستانی خورشید» با حضور مریم مطهریراد، مرضیه نفری، سیده فاطمه موسوی، فاطمه نفری، سیده عذرا موسوی و سمیه عالمی، طی دومین نشست خود به نقد و بررسی رمان «نیستی آرام» اثر«مرتضا کربلاییلو» پرداخت.
مریم مطهریراد با وضعیت تقابلهای به کار رفته در داستان، گفتوگو را آغاز کرد. وی گفت: «تقابلهای قصه، ظرفیت خوبی برای قصهپردازی دارد و درست انتخاب شده است اما اینکه درست پیش رفته باشد محل بحث است. مهمترین تقابل، تقابل سنتی دروغ و حقیقت است؛ این دو تقابل چنان در داستان گره خورده که مرز مشخصی برایش پیدا نمیشود. از دیگر تقابلها، زمان و مکان، زن و مرد، تقابل عرصه بینالمللی و عرصۀ داخلی، خائن به مرزهای زندگی شخصی و خائن به مرزهای میهن است که این آخری در تقابل با انواع وفاداری است. با همۀ این احوالات قصه، ربطی به اخلاقیات ندارد. آنچه مینماید، آنچنان تاریک است که تعریفی برای این مقوله نمیگذارد.
اما از کلیت این رمان واقعگرای مدرن که بگذریم به رازوارگیهایی میرسیم که عموما خواننده را به لذتی که باید نمیرساند و غالبا شرایط ضدلذت ایجاد میکند. نمونهای از این دست، چرخش بیمورد راوی است. در حالی که نیمی از داستان گذشته، درست جایی که راوی برای خواننده جا افتاده است ناگهان با راوی جدید مواجه میشود اما این راوی جدید فقط در دو فصل میگوید و آنچه میگوید چیزی نیست که راوی اصلی نتواند بگوید ضمن اینکه راوی دوم جریان را بارها در موقعیتهای مختلف تعریف میکند. در کل، هر قصهای که در رمان نیستی آرام، رقم میخورد، دائم بازتعریف میشود.»
سمیه عالمی در مورد پیرنگ داستان گفت: «انگار نیستی آرام، هزارتوهای به بنبستخورده و برگشته ذهن نویسنده است که پیرنگش بسته نشده بلکه در بیتفاوتی نویسنده نسبت به آن دَلَمه شده و همین، داستان را به چالشی جدی کشانده است. پیداست نویسنده، صاحب اندیشه است، تجربه زیستۀ مبسوط و حرفهای زیادی برای گفتن دارد؛ پس مخاطب منتظر یک ساختار نظاممند و منطق روایی پروپیمان میشود. نویسنده در صد صفحه اول مجال دارد این ساختار را بسازد و خواننده باید آشفتگیهای روایت این صفحات را بردباری کند؛ اما اتفاقی که انتظار دارد نمیافتد. نویسنده آنقدرکه اصرار دارد همه حرفها و تجربهها را در داستان بگوید، اصراری در بهبندکشیدن روایتها و بهخدمتگرفتنشان ندارد. نهایتا نسبیتها، بیمنطقیهای روایتی، زمانی و حتی رفتاری شخصیتها، شکل استراتژی به خود نمیگیرد و در پی آن حتی شخصیتها هم به عنوان بازیگران اصلی داستان رها میشوند.»
سیده عذرا موسوی در بحث پرداخت شخصیتها به نکاتی در مورد شخصیت سلطانی به عنوان همپای قهرمان و شخصیت اثرگذار داستان اشاره کرد و گفت: «سلطانی مدام احوال ماگادان را رصد میکند و با یادآوری زجر اسرای آن، خود را آزار میدهد. به نظر میرسد سلطانی که زاده و بزرگ شده تبریز است همواره در حسرت دوستانی است که به دنبال شکست فرقه دموکرات و قائله کمونیستها در خودمختاری آذربایجان به شوروی فرار کردند و سر از اردوگاههای کار اجباری درآوردند ولی او باز مبارزه کرده و زندان رفته، شور جوانیاش را در گروهکهای تروریستی دهه شصت خرج کرده است و برایش پروندهای درست شده بود که در زمان انقلاب، خبر از تمایل قلبی او به این گروهکها میداده است؛ یعنی او همچنان بر مواضع خود باقی بوده و هست ولی معلوم نیست چگونه توانسته در مقام مشاور و معاون سابق وزیر، سر از جلسات محرمانه دربیاورد، از روسیه سلاح بخرد و پای مذاکره درباره نیروگاه هستهای بنشیند.
نویسنده از سلطانی بسیار گفته و کم گفته. همین میشود که وقتی طرف آمریکایی به سلطانی میگوید که باید اصل ولایتفقیه را از قانون اساسی بردارید، مخاطب درنمییابد که چرا سلطانی بدون کسب تکلیف از وزیر، محل را ترک میکند. یا اینکه ایران بعد از انقلاب را ازدسترفته میداند.»
اطناب داستان و مشکل در پیرنگ به نظر فاطمه موسوی هم آمده: «سؤال من این است که اصل روایت داستان در چند صفحه خلاصه میشود؟ طرح داستان چیست؟ نویسنده چه چیزی را میخواهد به خواننده خسته از این همه اطلاعات رنگارنگ منتقل کند؟ آیا جز این است که قصد کرده خوانندهاش را به جهانی پر از تجربهها و اطلاعات جورواجور ببرد که کمکی به پیشبرد داستان نمیکند؟»
مرضیه نفری در این مورد ادامه داد: «طرح انسجام ندارد و خط داستانی در میانه راه از دست میرود. سؤالهای بسیاری پاسخ داده نمیشود. نویسنده نمیتواند کار را جمعبندی کند و خواننده پس از مطالعه پانصد صفحه از خود میپرسد، حرف اصلی نویسنده و افق داستان چه بود؟ ورود شخصیتها در داستان منطقی نیست. نویسنده برای اینکه گرههای داستانی را باز کند از تصادف و حادثه استفاده کرده است؛ هرکجا به ورود یک شخصیت جدید نیاز است، بهطور اتفاقی شخصیت مورد نیاز به عنوان مسافر در ماشین مصطفی مینشیند و گرههای داستانی را باز میکند. مصطفی، شخصیت اصلی داستان درست پرداخت نشده است و نکات مبهمی وجود دارد؛ چرا مصطفی بدون اینکه ویژگی خاصی داشته باشد مورد توجه همه آدمهای داستان قرار میگیرد؟ در داستان به خصوصیت خاصی از مصطفی اشاره نشده که خواننده بتواند کارکرد آن را باور کند.»
فاطمه نفری خطی نبودن پیرنگ داستان را یادآور شد: «داستان یک روایت اصلی و خردهروایتهایی دارد که به کمک داستان نمیآیند؛ مثل افشای فیلم مرلین مونرو! از طرفی، ورود شخصیتهای فرعی به مصلحت نویسنده، در قالب مسافرهای مصطفی جز تصادف، هیچ توجیه منطقی دیگری ندارد؛ مصطفی نیازمند هک کردن صفحه آرام است و همان موقع هکری درجه یک مسافر او میشود. به محض برخورد این دو، خواننده دست نویسنده را میخواند. نویسنده با ساخت شخصیتهای امروزی، ورود عشق، پردهبرداری از روابط پنهانی، سعی کرده مخاطب عام را در مشت خویش داشته باشد؛ اما آیا این مخاطب عام، درونمایۀ داستان را خواهد فهمید؟
نویسنده برای ارتباط با روسها هشدار میدهد که روسها سرکردۀ گروههای افراطی هستند و دارند ناموس ما را می دزدند «با توجه به آخر کتاب که مصطفی واژۀ آدم ربایی را بکار میبرد» تا برای اهدافشان استفاده کنند. اما آرام خودش دارد با میل خودش با روسها همراه میشود و این همراهی اصلا توجیه ندارد؛ آرام میگوید که پدرش دوماه سعیکرده او را راضی کند که برای انگیزۀ مالی، خودش را تسلیم این کار کند اما آرام تسلیم نمیشود و تصمیم به فرار میگیرد. پس چرا زمانی که پدرش مرده، دوباره نظرش عوض میشود و حالا خودش به نتایجی میرسد که برود و با روسها همراه شود؟»
از نظر مطهریراد: «گرچه داستان گفتگو محور نیست ولی واگویههای زیادی دارد که به کل از ستون فقرات قصه جدا است و دوستان به موارد اشاره کردند؛ اما حوادثی هم دارد که میشد روی آن مانور داد و راحت نگذشت؛ با اینحال نویسنده ترجیح به سطحی گفتن و رد شدن داشته که همین باعث شده قصههای ناتمام در پایان کار روی دست خواننده باقی بماند و ارزش صحنهها به درستی نشان داده نشود؛ حتی رازها، رازهای واقعی به نظر نمیرسد. دایی که یکی از شخصیتهای کمحرف قصه است به نظرم بهترین شخصیتپردازی را دارد. گرچه او هم زود خاموش میشود و آنطور که باید وارد کارزار نمیشود ولی در خاطر میماند. به جز دایی بقیۀ شخصیتها در پرداخت عقیم ماندهاند.»
عذرا موسوی در پرداختی فرامتنی از داستان عنوان کرد: «آرام در آینده خانواده سلطانی حضور ندارد. از نظر سلطانی، او فقط به درد این میخورد که معشوقهای نحس باشد؛ چون از وقتی که زیبا شده، روی دست خودش مانده و سلطانی، دیر یا زود او را از خانواده بیرون خواهد کرد. شاید این معامله، تاوانی است که آرام به خاطر زیباییاش میدهد. ولی دوگین، آرام را برای چه میخواهد و برای کدام دارودستهی افراطی، زیباروی ایرانی میخرد؟ آرام میگوید: «انگیزهی پدرم فقط پول نبود؛ آنها ما را تحریم کردهاند». «من از معامله فرار کردم، چون ضد مدنیت بود، اما با مرگ پدرم نظرم عوض شد. میروم که ملکهی مبارزانی شوم که سرشان برای تاختن و ویران کردن درد میکند. آنها ما را تحریم میکنند. سرکوب میکنند. ضعیفمان میکنند... قبول ندارید این مبارزان به عشق همچو ملکهای اروپا و آمریکا را فتح خواهند کرد؟ این روسهای ارتدوکس دیوانهاند.» به نظر میرسد مابهازای بیرونی «دوگین»، مشاور رئیسجمهور، همان «الکساندر دوگین»، فیلسوف و مشاور «پوتین» و بنیانگذار «حزب اوراسیا»ست. از نظر او، اوراسیا هارتلندی است که کشورهای مختلف اسلامی و غیر اسلامی را علیه منافع غرب متحد میکند. مسیحیت مورد نظر او مشترکات زیادی با شیعه دارد و بهاینترتیب، ایران و روسیه میتوانند علیه منافع غرب با یکدیگر متحد شوند. شاید برای همین است که دوگینِ کربلاییلو نیز برای دارودسته افراطیاش یک زیباروی ایرانی میخرد و آرام زیباییاش را برای به رعب انداختن دشمنان خدا؟ میفروشد و مینویسد: «به نام من، به عشق من خونهایی ریخته خواهد شد... دیگر، نوبت قتال با کفر رسیده.»
عالمی در ادامه اضافه کرد: «همانقدر که نویسنده حرفهای سیاسی و فلسفیاش را در قالب داستانهای رهاشده زده؛ قهرمان داستانش هم صادق نیست! مصطفی با خودش، همسرش، سلطانی، آرام، فریده هم صادق نیست؛ حتی در عشقی که به همسرش دارد و دائم به همه شخصیتهای داستان یادآوری میکند. او بدون خصیصهای متمایز از بقیۀ مردم شهر( ظاهرا تهران است ولی به نظرم نیست!)، شبیه ارواح امکان ورود به خانههای مسافرانی عموما زن را دارد که گرفتار کاریزمایی میشوند که نویسنده برای شخصیتش قائل بوده اما خواننده به دلیل ابتر بودن شخصیتپردازی از داستان آنرا دریافت نمیکند.
در داستان، مردم کتاب نمیخوانند اما کتابهای کریستالشده دکوری مشتری دارد! زن و مرد داستان اهل خلسهی دودند؛ پا روی پا گرداندند و از میان دودها فقط تماشا میکنند که امثال سلطانیِ کهنهکار دنیای سیاست چطور جهانشان را میچرخاند؛ اینقدر انفعال از انسان ایرانی؟! از نظر قهرمان، سلطانی آدمحسابیترین فرد جهان داستان است. باقی شخصیتهای داستان کسانی نیستند که افتخار همکلامی با نویسنده را داشته باشند؛ قائلم نویسنده و قهرمان یک نفرند. نویسنده حتی در ساختن آدمحسابی داستانش هم کمکاری کرده. سلطانی برای زنده ماندن در جهان سیاسی امروز، دخترش را وجهالمعامله میکند! شاید آرام تا جایی نماد سرزمینی باشد که سیاستمداران برای قدرت بر سر آن معامله میکنند که قاعدتا برای مصطفی، آنها منفورند و به همین دلیل هم بنا دارد منجی آرام یا همان سرزمین باشد، اما ناباورانه، بدترین بلا را خود قهرمان بر سر این سرزمین میآورد! اولین تعدی به آنچه قرار است نجاتش بدهد از جانب خود او اتفاق میافتد؛ آرام قبل از این که به سفارت روسیه پناهنده شود و اسباب پیوند سیاسی برای ایجاد قدرت منطقهای در برابر دشمن مشترک باشد که محل نقد اصلی نویسنده در داستان است، از مصطفی باردار است!»
مرضیه نفری علاوه بر شخصیتپردازی، ارتباط شخصیتها در داستان را هم کامل و باورپذیر نمیداند: «عدم باورپذیری روابط شخصیتها، آسیب فراوانی به روابط علی و معلولی داستان زده است. ارتباط دختر و پدر، ارتباط مصطفی با همسرش سارا از این نمونه است. نویسنده تعمد داشته که بیان کند زن و شوهر این داستان در بند هم نیستند. اما داشتن این آزادی چه کارکردی برای داستان دارد؟ سارا به مردی وفادار است که هیچ ارزشی برای زندگی دونفرهشان قائل نیست و خیلی راحت تمام نیازهای عاطفی و روحی و جنسی خود را بیرون از خانه برآورده میکند. آرام به عنوان نماد نسل جوان چگونه دیده شده است؟ چرا راحت خود را در اختیار مصطفی گذاشت؟ اگر این صحنه را حذف کنیم چه آسیبی به داستان میرسد؟ اینها سوالهایی است که تا پایان داستان بیجواب میماند.»
فاطمه موسوی در ادامه با چند سوال، داستان را مورد مداقه قرار داد: «روایتها طولانی و خستهکننده است. شخصیتپردازیها آشفتهاند. مصداق مشکل در شخصیتپردازیها مصطفی است؛ نمیدانیم شغلی که در گذشته داشته و او را به ورشکستگی رسانده چیست؟ چرا حالا این گونه مورد اعتماد همه قرار میگیرد درحالیکه جدای از حرفهای فلسفیاش آدمی معمولی است؟ فریده به دنبال نوری است که در پیشانی اوست تا این نور در زهدان او تجلی پیدا کند اما این نور از سر لطف به آرام هدیه داده میشود! مدیر آژانس او را از پسرش هم بیشتر دوست دارد و او به دنبال مسافرانش هر روز از جایی سردرمیآورد که نباید! عجیبتر از همه نوع ارتباط او با سلطانی است. مرد سیاستزده جاافتاده چرا شب و روزش را با جوانکی میگذراند که هیچ سنخیتی با هم ندارند؟ چطور آرام برای شنیدن صدای پدرش مدتها در اتاقکی تنگ و تاریک پنهان میشود بیآنکه کسی به حضور او واقف شود؟ چطور همه چیز را ریزبهریز میبیند؟ چرا آرام بهناگاه تغییر رویه میدهد و به کسانی میپیوندد که در همۀ داستان دارد از آنان میگریزد؟ چرا در این شرایط با مصطفی ارتباط برقرار میکند و زمانی که قصد کرده ملکه گروهی خاص باشد، اصرار به نگه داشتن جنینش دارد؟ چرا دایی متمول و تکیهگاه خانواده ناگهان این چنین ذلیل شده و به روستایی دورافتاده پناه میبرد؟ دلیل مصطفی برای قطع ارتباط با دایی با آنهمه لطفش به بهانه اینکه ممکن است او وقایع دیگری را هم از ما پنهان کرده باشد، دلیل منطقیای نیست.»
فاطمه نفری، به توفیق در نثر و نقصان در شخصیتپردازی پرداخت: «نثر زیبا و روان و منحصربهفرد است، به همراه طنزی که گاه واقعا به دل مینشیند. اما نویسنده هرچه در نثر موفق بوده، در شخصیتپردازی اقبالی نداشته. در میان شخصیتها فقط شخصیت سارا، همسر مصطفی است که قابل درک است، دنبال استقلال است و حتی حرکت آخرش در به آتش کشیدن استودیویی که آرام مدتها در آن پدرش را مخفیانه رصد میکرده هم قابل درک و مطابق شخصیتش است. علیرغم رئال بودن داستان، شخصیتها گاهی کنشها و واکنشهایی غیررئال دارند که با منطق داستان جور درنمیآید. مثلا آدمهای این داستان به محض برخورد با مصطفی همگی از زن و مرد، بدون شناخت به مصطفی اعتماد میکنند. شخصیت سلطانی اصلا قابل درک نیست. او جمعی از اضداد است. کسی که دخترش را برای کوتاهکردن و رنگکردن موهایش طرد کرده و حالا او را دارد برای پول و یا ضربهزدن به کشورش میفروشد. یا در ارتباطش با مصطفی؛ او چه دلیل و توجیهی برای ارتباط با مصطفی دارد؟ شخصیت مصطفی، کسی که شیفتۀ سلطانی است و دور همه عالم را به خاطر او خط کشیده، چه دلیل منطقیای برای این شیفتگی دارد؟ یا در ارتباطگیری آدمی مثل او با زنها این سوال به وجود میآید که چرا مصطفی با هرکه سر راهش قرار میگیرد رابطه برقرار میکند، درحالیکه به سارا علاقهمند است. یا در ارتباطش با زن پرستار«فریده» چرا تن به خواستۀ فریده نمیدهد اما به راحتی با آرام رابطه برقرار میکند؟ به نظر میرسد حرکت آخر مصطفی برای ساختن یک قهرمان، اصلا با شخصیت او نمیخواند؛ انگار تکهای است جدا از شخصیت که نویسنده آن را لحظه آخر به آن چسبانده است.»
عذرا موسوی در ادامه بحث شخصیت گفت: «چه میشود که آرام تبدیل به «محبوبه برآمده از صفحات پایانی کتاب (قرآن)» میشود؟ چرا وقتی مصطفی میخواهد گزارش آدمربایی را بدهد، دنبال فصاحت و بلاغتی مانند آنچه در سوره تبّت جاری است، میگردد؟ شاید آرام همان «امجمیل» تبت است که قرار است هیزم به آتش سوریه بریزد و آن را شعلهورتر کند. ملکه «تازندههای مکی»ای که اگر از عشقِ محال! مصطفی به آرام با خبر میشدند، «همهچیز را در هم میکوبیدند و ناپدید میکردند». از نظر مصطفی، آرام گم نشده و با پای خود سر از سفارت روسیه درنیاورده است؛ بلکه او را ربودهاند. از زمانی که مصطفی، آرام را مییابد، نویسنده، مخاطب را وارد یک بازی میکند و میکوشد با ایجاد ابهام، پیچاندن داستان و استفاده از ضمایری که مرجع آنها مشخص نیست، تعلیق ایجاد کند، ولی گنگی جاری در یکسوم پایانی داستان، جز آشفتگی ذهن مخاطب، ثمر دیگری ندارد.»
عذرا موسوی در ادامه به بررسی شهر در داستان پرداخت: «داستان در تهران جریان دارد، ولی تهران ساخته نمیشود. بخشی از هویت مکان، وابسته به آدمهایی است که در آن زندگی میکنند، ولی همهی زنهای داستان با تفاوتهایی جزئی، به نحوی شبیه هم هستند. سبک و سیاق آنها در زندگی شبیه هم است؛ بااینکه متعلق به یک طبقه و قشر نیستند.» ولی چرا نویسنده برای گذاشتن لقمه در دهان، دست خود را نه یک بار که بارها دور سر تابانده است؟ از زمانی که مصطفی، آرام را مییابد، نویسنده، مخاطب را وارد یک بازی میکند و میکوشد با ایجاد ابهام، پیچاندن داستان و استفاده از ضمایری که مرجع آنها مشخص نیست، تعلیق ایجاد کند که به نوعی فریب مخاطب است. گنگی جاری در یکسوم پایانی داستان، جز آشفتگی ذهن مخاطب، ثمر دیگری ندارد و این اتفاق کمی نیست. نویسنده در هیبت مصطفی و در پانصد صفحه، از تجارت پارچۀ کشمیر و بالرینها و سرزمینهای یخزده سیبری و سرگذشت پرهیجان مسافران رنگارنگ میگوید و داستانهای فرعی بسیاری میسازد، ولی از نظر من کامروا نمیشود. مصطفی از انقلاب به ولیعصر میرود، به ستاری و شیخهادی و همت و آزادی سر میزند، ولی هیچکدام اینها برای ما تهران را نمیسازند. تصویری که نویسنده از تهران نمایش داده، واقعی نیست؛ زیرا بخشی از هویت مکان، وابسته به آدمهایی است که در آن فضا نفس میکشند و زندگی میکنند. همهی زنهای داستان؛ سارا، آرام، فریده، زهره، مادر بامداد و مادر مصطفی با تفاوتهایی جزئی، به نحوی شبیه هم هستند. سبک و سیاق آنها در زندگی، رفتار، و تعاملشان با آدمهای اطرافشان شبیه هم است. همهی آنها یک زن هستند، بااینکه متعلق به یک طبقه و قشر نیستند. حالآنکه انتظار میرود در شهری با حدود نهمیلیون نفر جمعیت از اقوام و مذاهب مختلف، چهرههای مختلفی ظهور و بروز یابند.»
مریم مطهریراد نیز با اشاره به رهاشدگی در پیرنگ داستان گفت: «با توجه به فراز و فرود داستان و همراه شدن با یک رانندۀ آژانس، شاید بعضی کاتالیزورهای پراکنده و بیپایان، توجیهپذیر بشوند ولی سؤالاتی که همواره بیجواب میماند را نمیتوان توجیه کرد. مثلا چرا یک مرد پررمز و راز که در سفارت، پستی داشته و حالا رفت و آمدهای آنچنانی با دوستان خارجی دارد باید به یک رانندۀ آژانس اعتماد کند؟ این اعتماد از کجا شروع شده؟ اگر صرف این است که راننده آژانس آدم معمولیای نیست و فلسفه خوانده است و آقای سلطانی از مصاحبت با او لذت میبرد این دلیل کافی نیست حتی اگر کافی هم باشد باز در طول داستان میبینیم فقط سلطانی حرف میزند و رانندۀ آژانس که راوی باشد بیشتر سکوت کرده! سؤالات دیگر نیز یکی یکی برای خواننده میآید و بیجواب خاموش میشود. اما پایان داستان مثل تکۀ تزئین شده، به قصه چسبیده است. آنطور که آرام با نطفۀ غلطی که در شکم دارد از پاساژ خارج و به سمت نور میرود. این صحنه تضادی به کلیت داستان میدهد که خواننده را به کشمکش بیفایدهای برای یافتن علت نور میرساند آنطور که با خودش میگوید: آیا چیزی در این قصه بود که من نفهمیدم؟»
عالمی نیز با اشاره به اهمیت قهرمان گفت: « قهرمانی که قرار بود در داستان جای نویسنده به چراغ روشنی اشاره کند، توزرد از آب درمیآید؛ درنتیجه داستان بدون اشارتهای اقتضای ادبیات فقط ملغمهای از غرنالههای فلسفی و سیاسی میشود که اینروزها از رانندهتاکسیهای بدون سابقه تحصیلی هم سر میزند و نیاز به احضار کردن آقای فیلسوف و جناب دوگین، در داستان نیست! همچنین نکتهای که باید گفته شود این است که گاهی نویسنده بلندبلند در داستانش حرفهایی زده که ضمیر داستان به غیر آن اشاره میکند؛ مثلا میگوید زنها اختیاردار تام اموراتشان هستند اما در ضمیر داستان، مجموعۀ زنها تهی است! عملا بلایی که سر پردازش شخصیت اصلی آمده، سر زنهای داستان هم آمده!»
در این نشست مرضیه نفری به مفاهیمی مثل خانه و خانواده در داستان پرداخت و گفت: «خانه و خانواده در این داستان چگونه دیده شده است؟ خانه، حتی خوابگاه افراد خانواده هم نیست؛ خیلی از شبها، سارا در خانه نیست و شبهای زیادی مصطفی؛ حتی برای خوابیدن و استراحت نمیآید. احساس تعلق به خانه وجود ندارد. خانه چهاردیواری است که از آن زیاد حرف شده ولی کارایی ندارد و میتواند اصلا نباشد!
اما در حیطه خانواده هم وضع به همین منوال است. آقای سلطانی سیاستمدار کهنهکاری که کلام و بیان فوقالعادهای دارد و با زنان زیادی در ارتباط بوده، اختلاف سلیقه با دختر خودش را تاب نمیآورد. با او قهر میکند، نادیدهاش میگیرد؛ حتی اجازه نمیدهد آرام صدایش را بشنود. ما در اینجا با مردی مواجه هستیم که برای خواننده باورپذیر نیست. سلطانی برای دخترش جریمۀ سنگینی در نظر گرفته که علت واقعی آن معلوم نیست با اینحال دختر کماکان عاشق پدر است! رابطه سلطانی با همسرش نیز بسیار ضعیف است. ما زن خانهداری میبینیم که مدام در آشپزخانه است و اجازه ورود به اتاق همسرش را هم ندارد حتی با گم شدن دخترش، این زن اجازه سوگواری ندارد. تا پایان داستان ما زن موفق و شاد و پیروزی نداریم. شاید بتوانیم سارا را به عنوان زنی که دنبال علاقه خود میگردد، زنی موفق بدانیم اما وقتی دقیقتر سارا را نگاه میکنیم، دلمان برایش میسوزد.»
گاهی به ناچار، حفرههای خالی داستان با تفسیر و تأویل پر شده است. به عنوان مثال، در خصوص اشارات تاریخی و ارتباطش با قصه، هیچ کجا خوانندهی اثر، پی به داستان نمیبرد، یا در مواردی که نویسنده به اشتباه، سفیدگویی تلقیاش کرده ولی در واقع چیزی جز ایجاز مخل نیست؛ تفسیر به حدس و تاویل شد؛ بلکه نتیجۀ کار، روشننمایی و فهم بیشتر داستان برای خوانندگان یادداشت باشد.
«گروه داستانی خورشید» هر ماه یک اثر از دنیای ادبیات را نقد و بررسی میکند. نشست بعدی و سومین گفتوگوی این گروه با محوریت رمان «تشریف» اثر «علیاصغر عزتیپاک» خواهد بود.
نظر شما