«نعمت جان»، روایت داستان زندگی پرفراز و نشیب و خواندنی یکی از زنان قهرمان این شهر است که به قلم شیوای سمانه نیکدل تدوین و بهتازگی از سوی انتشارات راهیار به چاپ رسیده است. این کتاب قصه زندگی صغری بُستاک؛ امدادگر بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک را از دوران کودکی تا روزگار کنونی به تصویر میکشد.
در یک عصر زمستانی، تنها چند روز پس از انتشار این اثر، مهمان نویسنده و راوی آن بودیم که ماحصل این دیدار، گفتوگویی صمیمی و خواندنی بود.
صغری بُستاک متولد 1337 در اندیمشک، فعالیتهایش را پیش از پیروزی انقلاب آغاز کرده است. پس از انقلاب هم در نهادهایی همچون بنیاد مستضعفان، کمیته امداد، نهضت سوادآموزی و بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک خدمت کرد. اواخر سال 1366 با دعوتنامهای از طرف تعاون سپاه، در کنار امدادگری، مسئول گروه انصارالمجاهدین شد.
این بانوی امدادگر فعالیتهایش بهویژه خدمت در بیمارستان شهید کلانتری در آن سالها را خلاصهوار توصیف کرد: در بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک در زمان جنگ از سال 1363 تا 1366 خدمت کردم. پیش از آن در سال 1360 که برادرم جانباز شد، دو ماه در بیمارستان چمران اصفهان همراهش بودم و یک سری کارها را بهصورت تجربی یاد گرفتم. پس از آن در دورهای که در رختشویخانه بیمارستان شهید کلانتری کمک میکردیم، خانم سبحانی از من خواست که در بخش همراه و کمک ایشان باشم. چون از قبل پیشزمینهها و اطلاعات و تجربیاتی درباره پرستاری داشتم، در بخش به پرستاران کمک میکردم؛ کارهایی از قبیل لباس دادن، غذا دادن، تمیز کردن بخش و .... در این مدت یک سری کارهای درمانی را از خواهران یاد گرفتم. خانم چترچی که مسئولیت قسمت خواهران را برعهده گرفته بود، من را بهعنوان مسئول بخش معرفی کرد. دکتر عبدی که اصلیتا قزوینی و از بچههای اعزامی سپاه بود و مسئولیت پزشکان را برعهده داشت، در دورهای آموزشی کارهایی مانند شناخت داروها و موارد کاربرد آنها، فوریتهای پزشکی و امدادی و ... را به ما آموخت. داروها را دیگر کامل میشناختم.
با نگاهی عمیق و لبخندی بر لب که ناشی از یادآوری خاطرهای از نخستین کار جدی و حیاتی برای کمک به یک مجروح جنگی بود، گفت: سال 1365 مجروحی برایمان آوردند که یک ترکش در سینه داشت. بخش هم فوقالعاده شلوغ بود. با دکتر عبدی تماس گرفتم و گفتم که این مریض خیلی بیتابی میکند. ایشان گفت به شما اعتماد دارم، خودتان به مجروح رسیدگی کنید. گفتم که من تا حالا چنین کاری نکردهام، دکتر عبدی گفت که من میدانم شما میتوانید این کار را انجام دهید و بعد هم نکاتی را به من گفت. دستتنها بودم. همه پرستارها سرشان شلوغ بود و کسی نبود کمکم کند. تا آن موقع چنین کاری نکرده بودم. خیلی میترسیدم. زیر لب صلوات میفرستادم تا آرام شوم. به امام زمان (عج) توسل کردم. گاز استریل، قیچی، باند، پنس و بتادین و چند وسیله دیگر را برداشتم. تلفن زنگ خورد. آقای عسکری از تبلیغات پشت خط بود. پرسید: «توی بخش کمک میخواهید؟» گفتم: «خدا خیرت بده. زود بلند شو بیا.» رفتم بالای سر مجروح. به او گفتم: «مجبوریم همینجا ترکش رو دربیاریم. نمیتونم بیهوشت کنم. تحمل درد رو داری؟» چشمهایش بیرمق بود. نگاهی انداخت بهم و گفت: «آره ... فقط درش بیارید... سینهام داره میسوزه.» دستکش دستم کردم، یک گاز ضخیم هم لای دندانهای مجروح گذاشتم و با توکل به خدا شروع به کار کردم. خدا را شکر بدون مشکل ترکش را از بدنش خارج کردیم. او از من خواست که آن ترکش را بهعنوان یادگاری به او بدهم.
از سمانه نیکدل؛ نویسنده جوان اندیمشکی درباره دلیل نوشتن قصه زندگی صغری بُستاک پرسیدم. او در اینباره توضیح داد: سال 1393 در کنگره سرداران شهید اندیمشک فعالیت میکردم. در آن مقطع با خانم آمنه داغری یکی از پرستاران بیمارستان شهید کلانتری آشنا شدم. اسم خانم بستاک را اولینبار آنجا از ایشان شنیدم. در همین ایام با آقای عظیم مهدینژاد که حالا موسس و رئیس مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری اندیمشک هستند، آشنا شدم. ایشان گفت که میخواهیم یک موسسه پژوهشی در اندیمشک راهاندازی کنیم؛ ما را دعوت به همکاری کرد. این موسسه در یک مکان کوچک کار خود را شروع کرد. در تحقیقاتی که انجام میدادیم، نام خانم بستاک بارها از زبان افراد مختلف بهعنوان یکی از فعالان دوران انقلاب و جنگ یا امدادگری فعال در بیمارستان شهید کلانتری به گوش میرسید.
نیکدل درباره روند کار ادامه داد: بهمن 94 اولینبار با ایشان تماس گرفتم. همان ایام برادر همسرشان که جانباز بود به شهادت رسیده و خانم بستاک قرار بود برای مراسم چهلم این شهید به اهواز بیاید. قرار گذاشتیم که در این سفر ایشان به اندیمشک هم سفری داشته باشد. در اولین دیدار، شرحی از فعالیتهای متعدد خود در آن سالها ارائه داد. در این دیدار قلههای زندگی خانم بستاک را شناسایی کردیم. در مشورتی که با آقای مهدینژاد داشتیم مصوب شد که خاطرات این بانوی امدادگر را به کتاب تبدیل کنیم. مصاحبهها را بهصورت فردمحور از دوران کودکی تا مقطع کنونی زندگی ایشان شروع کردیم.
در چند مرحله به ریز فعالیتها و زندگی خانم بُستاک پرداختم. دور دوم مصاحبهها را از 19 تا 21 اسفند 1394 در اندیمشک گرفتیم. پس از آن، خرداد 1395 خانم بستاک برای مصاحبه سه روز به اندیمشک آمد. بهخاطر وضع جسمی همسرش رفتوآمد به اندیمشک برایش سخت بود. نمیتوانست همسرش را مدت زیادی تنها بگذارد. برای همین، روزهایی که ایشان به اندیمشک میآمد، فشردهتر کار میکردیم؛ از صبح تا ظهر و از ظهر تا غروب و حتی گاهی تا پاسی از شب، مصاحبهها را پیش میبردیم تا نهایتِ بهره را از زمان ببریم. در این مدت، پایکاربودن خانم بستاک با وجود وضع خاص زندگیاش، به پیشرفت کار کمک بسیاری کرد.
بخش زیادی از مصاحبهها را تا خرداد 1395 در اندیمشک گرفتیم. پس از آن 10 ماه در کار وقفه افتاد. فروردین 1396 برای گرفتن ادامه مصاحبهها به تهران رفتم. یک هفته در روستای واصِفجان شهر پردیس مهمانش شدم. در این یک هفته، حضور در خانهاش برای مصاحبه باعث شد بیشتر از قبل با نحوه نگهداری از همسر و نوع زندگیاش آشنا شوم. خانم بستاک هنوز هم پرستار است و هنوز هم وقتی مردم روستا به مهارتش در کارهای امدادی نیاز دارند، زنگ خانه او را میزنند. درمجموع درباره کودکی تا زندگی امروز خانم بستاک 62 ساعت مصاحبه گرفتم. پس از ارزیابی محتوایی مصاحبه که بیش از یک سال طول کشید، از خرداد 1397 مصاحبهها را تیترگذاری کردم. درنهایت، شهریورهمان سال تیترگذاری و جابهجایی تیترها تمام شد. از مهر 1397 تدوین کتاب را با مشاوره تلفنی سیده سمیه حسینی شروع کردم. از اواخر آذرماه تا مرحله پایانی تدوین، با حذف مشاور، کتاب را با اتکا به آموختههای خودم در تدوین و مشورتگرفتن از همکارانم در دفتر تاریخ شفاهی شهید زیوداری به پایان رساندم. هرچند مسیر دشواری بود، به حول و قوه الهی و صبوری خانم بستاک، در 12 اسفند 1398 کار به پایان رسید.
کتاب دو هفته پیش همزمان با میلاد حضرت زهرا (س) چاپ شد که پس از توزیع در اندیمشک، بازخوردهای خوبی از سوی مردم داشتیم. رونمایی اصلی کتاب 6 اسفندماه در تهران برگزار شد و دو رونمایی دیگر نیز در اندیمشک و اهواز خواهیم داشت.
سمانه نیکدل درباره اساس بخشبندی کتاب و اینکه آیا این بخشبندی براساس رویدادها بوده یا بازههای زمانی، پاسخ داد: چون بیشتر فعالیتهای خانم بستاک همزمانی داشت، تفکیک فصلها به این صورت خیلی سخت بود، ولی سعی کردم هر فصل را در یک نقطه اوج به پایان برسانم. بخشبندی کتاب تقریبا محتوایی است، ولی در برخی جاها این تفکیک کامل اتفاق نیفتاده است. در بخشهایی یک رفتوبرگشتهایی از برهههای مختلف زندگی ایشان وجود دارد. مثلا در بخشی که مربوط به مجروحیت برادرش است، در فاصله زمانی که خانم بستاک منتظر است تا برادرش را از اتاق عمل بیرون بیاورند، رفتوبرگشتهایی به ایام انقلاب و دوران کودکی ایشان داریم. پایانبندی کتاب برای من خیلی مهم بود که هم یک پایان باز باشد و هم در اوج تمام شود. سعی کردم سختیهای زندگی با یک جانباز را در چند خاطره برای مخاطب روایت کنم. سال 1370 با تولد فرزندشان، کتاب را بستیم.
همچنین در بخشهایی از کتاب سعی کردم به دلاوری و مقاومت دلیرانه شهید زیوداری و دیگر همرزمانش در دفاع از اندیمشک، اشاره کنم. شهید زیوداری از رهبران فکری انقلاب و جوانی بسیار فعال بود که مسئولیتهای بسیاری برعهده داشت. پایهگذاری بنیاد مستضعفان اندیمشک، راهاندازی کمیته امداد اندیمشک، بسیج مردمی و نقش فعال در دفاع از اندیمشک و پل کرخه ازجمله فعالیتهای ماندگار این شهید است. اندیمشک شاهراه ارتباطی راهآهن و جادهای از شمال به جنوب بود. اگر اندیمشک سقوط میکرد، همه راههای ارتباطی به خوزستان قطع و این استان سقوط میکرد. شهید زیوداری با نیروهای مردمی به محدوده پل کرخه رفته و در مقابل پیشروی نیروهای حزب بعث مقاومت کردند تا نیروهای ارتش برسند. این یک حماسه ماندگار و مغفولمانده بود که در این کتاب به آن اشاره شد. جواد زیوداری نهایتا در عملیات خیبر که حدود 30 نفر از نخبههای اندیمشک در آن شهید و مفقود شدند، به شهادت رسید. سال 1373 پیکر ایشان به میهن بازگشت و کنار پدر شهیدش به خاک سپرده شد.
در ادامه نظر نویسنده «نعمت جان» را درباره در حاشیه بودن روایتهای زنان از جنگ و روایتهایی با موضوع نقش زنان در جنگ پرسیدم که در پاسخ گفت: متأسفانه این خلأ در کشور ما وجود دارد. کتابهای خیلی خوبی داریم که دیده نشدهاند و به نظر من دلیل اصلی آن هم کار رسانهای ضعیف در این زمینه است. تنها تعداد انگشتشماری از کتابهایی که با موضوع جنگ و زنان نوشته شده یا کتابهایی که نویسنده یا راوی آن زنان بودهاند، دیده شدهاند. از طرفی معتقدم که اگر اهل فن و نویسندگان شاخص کشور کتابهایی که در این زمینه چاپ میشوند را بخوانند و روی این کتابها نظر بدهند و آنها را نقد کنند، در دیده شدن این آثار موثر خواهد بود. بسیاری از مخاطبان در انتخاب کتاب بیشتر سراغ آثار نویسندگان خاصی میروند. منِ نوعی قبل از نویسندگی بهعنوان یک مخاطب، سراغ کتابهای نویسندگانی میرفتم که با نام و قلم آنها آشنایی داشتم. اما درباره نویسندگان گمنام و کمتر شناختهشده، حتما باید کسی کتابش را میخواند و مطالعه آنرا به من پیشنهاد میکرد. معتقدم اینجا نقش رسانه خیلی مهم است. اگر رسانه خوب عمل کند، بقیه کتابها هم فرصت دیده شدن را پیدا خواهند کرد.
او درباره جنس غالب روایتهای جنگ و لزوم پرداختن به موضوعات جدید و دور شدن از کلیشهها هم توضیح داد: تا مقاطع خاصی جنگ تکبعدی روایت شد و آنهم بیشتر خاطرات رزمندگانی بود که در خط مقدم میجنگیدند و کتابهایی با موضوع نقش پشتیبانی در شهرهای مختلف خیلی کم وجود داشت و ذهنیت جامعه از جنگ نیز به همین سمت رفت و ذائقه جامعه به این محورها عادت کرد و به مرور این موضوعات برای مردم تکراری شد. مثلا مردم خوزستان را بیشتر به مناطق عملیاتیاش میشناسند تا به نقش پشتیبانیاش. استانی که خاکش و مردمش از ابتدا تا انتها با جنگ گرهی بازنشدنی خورده بود. تمام شهرهای خوزستان پر از سوژههایی مانند خانم بستاک است، ولی تا امروز مغفول ماندهاند.
وقتی کاروانهای راهیان به مناطق مختلف خوزستان میآیند، بازدیدها فقط از یک سری مکانهای مشخص صورت میگیرد. مثلا ایستگاه راهآهن اندیمشک، قتلگاه چهارم آذر 1365 بوده است. عاشورایی در آن روز به پا شد که خیلیها از آن بیخبر هستند. وقتی کاروانها در ایستگاه راهآهن دقایق یا ساعتی منتظر هماهنگی برای اسکان هستند، چرا میدان راهآهن و تاریخچه آنرا به آنها معرفی نکنیم؟ چهارم آذر 65 از برگ درختهای کُنار ایستگاه راهآهن اندیمشک خون میچکید. روی زمین جوی خون راه افتاده بود. در این بمباران طولانی، صدها نفر شهید و صدها نفر مجروح شدند و خرابیهای بسیاری به بار آمد. با این وجود مردم اندیمشک هیچگاه شهر را ترک نکردند. هنوز بعد از نزدیک به چهل سال این حادثه گمنام مانده و هنوز جنگ را در خط مقدم میبینیم. اگر زاویه دوربین را بچرخانیم، میبینیم که در عین درگیری مستقیم با جنگ، تمام اقشار خوزستان در زمان جنگ در فعالیتهای مختلف پشت جبهه مشارکت داشتند. یکی از خروجیهای جنگ در اندیمشک، خانم بستاک هستند. باید بیشتر به این موضوع پرداخته شود و این الگوها را به جامعه معرفی کنیم. برای زنانی همچون خانم بستاک، جنگ تمام نشده است.
نویسندگان باید قلمشان را به سمت قصههای نابتر و بکر و دستنخورده ببرند. کار پژوهش سختیهای خود را دارد، ولی خروجیهای خوبی نیز همراه دارد. وقتی در جامعه بگردیم و با انسانهای مختلف حرف بزنیم، چیزهای نابی پیدا میکنیم که شاید فکرش را هم نمیکردیم. باید از کلیشهها و سوژههای تکراری جدا شویم.
صغری بستاک هم معتقد است که درباره نقش زنان در جامعه تبلیغات خیلی کم صورت گرفته است. او گفت: زمان جنگ ما در پشت جبهه و بیمارستان مثل مردان کار میکردیم. آن زمان حدود بیستوچهار ساله بودم و حتی یکی دو تا از برادرانم مخالف فعالیت من بودند، ولی پدرم پشتم بود و میگفت من به دخترم اعتماد و اطمینان دارم و هیچکس حق امر و نهی به او را ندارد. بخشی که در بیمارستان در آن فعالیت میکردیم، واقعا مردانه و نظامی بود. به تمامی مجروحین با چادر و خیلی فرز و بدون مشکل رسیدگی میکردیم. درحالیکه کار کردن با چادر اجباری هم نبود.
حُسن ختام این گفتوگوی صمیمی، یادآوری خاطراتی از جنس دلدادگی از زبان قهرمان کتاب «نعمت جان» بود: سال 1359 در بنیاد مستضعفان مشغول بهکار بودم. آقایی که ظاهرا از دوستان صمیمی شوهرخواهرم بود، مرا مطابق معیارهای خود دیدند. ایشان در اثر شکنجههای ساواک بخش زیادی از بینایی خود را از دست داده بود. از من خواستگاری کرد، ولی خانواده قبول نکردند. مهدی صناعی میگفت من میخواهم جواب نه را از زبان خود خانم بستاک بشنوم. آن زمان و در آن سن، نمیتوانستم با خانواده مقابله کنم. یک سال به الیگودرز رفتم و در حوزه علمیه مشغول به تحصیل شدم. ایشان به جبهه رفت و سال 1360 شهید شد. حتی بخاطر من پیکرش را در اندیمشک به خاک سپردند. تا 6 سال ازدواج نکردم، یعنی نمیتوانستم ازدواج کنم.
سال 1367 آقای عابدی که جانباز قطع نخاع بودند، به خواستگاری من آمدند. باز هم خانواده مخالفت کردند و زیر بار نمیرفتند. مادرم فکر میکرد که سر قضیه شهید صناعی، لج کردهام. به مادرم گفتم که من الان 30 سال سن دارم و احساسی تصمیم نمیگیرم، بلکه برای رضای خداست. خدا شاهد است که وقتی ایشان برای خواستگاری آمد، من حتی نگاهش نکردم، چون نمیخواستم نفسم یا ظاهر و وضعیت ایشان در انتخاب من دخیل باشد. خیلی مشکل داشتم، خیلی جنگیدم، ولی خدا را شکر موفق شدم و اکنون 27 سال است که با این جانباز قطع نخاع زندگی میکنم و یک فرزند پسر هم دارم.
ای کاش مجموعههایی که در این زمینه کار میکنند، بیشتر به چنین موضوعاتی بپردازند. همسران جانبازان مشکلات زیادی دارند، ولی همه آنها با رضایت قلبی زندگی میکنند. خدا شاهد است هر زمان لیوان آبی به دست همسرم میدهم، میگویم خدایا برای رضایت تو. خدا را شکر از زندگیام راضی هستم.
زندگی من سه قهرمان دارد...
سخن پایانی صغری بستاک، این بود: من در زندگیم که داستانش در این کتاب روایت میشود، سه قهرمان داشتم؛ شهید مهدی صناعی، برادر جانبازم و آقای عابدی همسرم. البته معتقدم که شهید جواد زیوداری و همه شهدا قهرمان هستند.
نظر شما