گاهی که قلم تنها میشود و به تنهایی فکر میکند، چه اوقاتی که بر او نمیگذرد! کافی است شمعی پیش پای خود بگیرد و سر بر شانه کاغذ بگذارد و به یاد تنهایی خود در غروب دستهای یک نویسنده، هایهای بگرید و بلغزد و بنویسد و چه خواهد نوشت آن گاه؟
مگر نه آن است که جمعیت در تنهایی حاصل میشود؟ پس از چه روی دل میباید که خو کند به تنهایی و از تن ها بگریزد؟ و از کدام تنهایی به چه کار میآمد؟ و در این تنهایی آیا آدمی به حقیقت تنهاست یا نه. از کثرت تنها نبودن تنهاست؟ و قلم گاهی که تنها میشود، به تنهایی فکر میکند و به روزگاری که آدمی تنهایی را نمیدانسته که چیست اصلا و چگونه جمعیتی نبوده است که بخواهد تنها باشد.
آدمی در جمعیتی که داشته، شب گهواره آرامشش بوده است و ستاره، دایهای تا در چشمانش خواب را لالایی کند. شاید هم نمیدانسته اصلا روزگاری خواهد آمد که ستارهها برایش غریب خواهند بود و مأوای شاهزادههای کوچکی که در رویاها شکل میگیرند و تنها با رانندگان سفاین فضایی آشنا میشوند. و شب اگر فرصتی پیش آمد و بر بالای سر خود کف دستی آسمان و کورسوی ستارههای نگران را دید، ستارهها به چشمش اجرامی ناشناخته میآیند که باید با انواع ماهوارهها به بررسی آنها نشست، شاید که قبایلی ناشناخته در آنها باشند با نیروی کار ارزان، یا ذخایری کشفناشده از عناصر جدول تناوبی و نداند در همسایگی او بر جلتجای خاطرههای مسافر، غنچهای میروید یا میپژمرد که به اندازه همان ستارهها با او غریب است و او را نمیشناسد.
جلجتای معهودی که شبها بر فراز آن هلال باریک ماه تا صبح بتابد، بی آنکه دغدغه ساختمانهای بلند او را برماند، در کدام سوی زمین منتظر ایستاده است؟ تا اسبی که از راه میرسد و نقرهگون است مثل ماه، کنار صلیبی که عیسی علیهالسلام آن را بر دوش کشید، لختی بیارامد، یال به شانه باد بسپارد و سر در چشمه مهتاب نهاده. از آبهای مهتابی چیندار، نقش ماه را بنوشد و زمین را به یاد روزگاری بیندازد که بشر او را تهدید نکرده بود که اگر بخواهد میتواند بیستوپنج بار او را منهدم کند و بسازد و منهدم کند؟
پس از چه روی دل میباید که خو کند به تنهایی و از تن ها بگریزد؟ و از کدام تنهایی به چه کار میآمد؟ و در این تنهایی آیا آدمی به حقیقت تنهاست یا نه. از کثرت تنهانبودن تنهاست؟ و قلم گاهی که تنها میشود، به تنهایی فکر میکند و به روزگاری که آدمی تنهایی را نمیدانسته که چیست اصلا و چگونه جمعیتی نبوده است که بخواهد تنها باشد.
زمین! هیچگاه تنها نبودهای اینچنین که امروز؛ آدمی هیچگاه در محاصره آنچه خود ساخته است، این چنین تنها نبوده است. شاید اگر میدانست روزی مجبور خواهد شد در اثر آن چه خود بر خود آورده است به چهار گوشه کوچکی بگریزد. در ارتفاع طبقه هفتادم یک چهار گوشه بزرگ هشتاد طبقه، که ماه را از او میدزدد و خورشید را پنهان میکند، هیچگاه تیغهها و دندانههای پولادین ماشینهای خود را به جان تو نمیانداخت. آخر تو دایرهای نبودهای محدود و تنها، یا گهوارهای که آدمی ناچار بوده باشد روزگار کودکیش را در آن بگذراند.
روزگاری میرود که انسی داشتهای با آسمان معلق و آنچه در او آویزان است و ما اگرچه میدانیم این را، این دانستن آمیخته به ندانستن گاهی از یادمان میبرد که این گهواره معلق، خود طفل گهواره دیگری است. همچنان که گهواره چوبین موسی (علیهالسلام) بر آب میرفت و گهواره آب بر زمین میرفت و گهواره زمین ... . روزی اگر ماهیهای قرمز به داد آدم نرسند و آدم به یاد ماهی جان خود نیفتد که از آب برون افتاده و منتظر است تا کسی بیاید که ابر بر شانه دارد و دریا در دل، در حوضخانه چشم او کدام نیلوفر خواهد رست؟ و نه پیداست روزی اگر زمین از رفتار بماند. آدمی در مدت کدام کسر مجهول از ثانیه خواهد دانست که خود و زمینش در فضا رها شده، سرگردان مانده و تنهاست: تنهایی آنکه پیامهای صلح و دوستیاش به بیستوپنج زبان رها شده در فضا، یک همزبان داشته باشد.
زمین، کجاوه رفتارت را بر شانههای خود بگذار و در سفری که پیشرو داری، از مدار خورشید غافل مشو. بگذار زنجیر نور دستان تو را بسته نگاه دارد: خورشید نه غریبه است یا تو. آدمی هرچه میخواهد بگذار تا بگوید: باور مکن که هیچ آشنایی نداری و گمشدهای هستی در جستجوی خویشی که زبانت را بفهمد. این همه از آن است که آدمی زبان تو را فراموش کرده و از یاد برده است که روزی زبان تو، زبان او و زبان آهو یکی بوده است؛ و همه با زبان ستارهها مشترک.
اما زمین، تو یک چیز را میدانی. میدانی اگر تنها بودی و اگر نبود ریسمانی که تو را به آسمان آویخته است، پیش از این، بسیار بسیار، نه تو بر مدار خویش مانده بودی و نه دیگر آدمیان بر تو ساکن بودند.»
نظر شما