رضا اسماعیلی، شاعر، منتقد ادبی و مدرس دانشگاه در یادداشتی که در اختیار ایبنا قرار داده، به مرگ قاسم آهنینجان پرداخته است.
قاسم آهنینجان، چیز زیادی از روزگار نمیخواست. سرپناهی مُحقر که با شعرهایش دورهمی بگذارد و دنیا را به جشن «آب و آیینه» دعوت کند. سرپناهی که در خلوت آن، دغدغههای روشنش را در گوش زندگی واگویه کند و چراغ در دست، به دنبال انسان بگردد. دغدغههایی نه از «جنس آب و نان»، از جنس کرامت انسان. او به انسان بودن میاندیشید، به آزادی، صلح، عدالت. بزرگترین آرزوی او این بود که هر صبح به اطلسیها سلام کند، بر صورت شمعدانیها آب بپاشد، مراقب بالهای شاپرک باشد، و بر سجادهی سبز بهار، دو رکعت نماز شکفتن بخواند.
او مسافر سمت روشن دنیا بود. شاعری که از صورت خاک، بوی سیاه قفس را پاک کرد و بر بوم آسمان، صدای بال پرنده را نقاشی. او زمزمه میکرد تا صدای پای انسان درونش را بشنود و چشمهایش به جمال آفتاب، روشن شود.
او مینوشت تا جهان را از خواب زرد «تکرار» و «تقلید» بیدار کند و عقلها را بر سر سفره اجتهاد بنشاند. مینوشت تا کلاغ را بفهمد، مورچه را جدی بگیرد، و با کرمها در باره فلسفه زندگی مناظره کند.
او مینوشت تا در صورت دیوارهای کور، چشمانی به روشنی پنجره بکارد. مینوشت برای رونمایی از آسمان، تعطیلی قفس، و آزادی «پرواز».
او مینوشت تا دست زمین و آسمان را در دست همدیگر بگذارد. «دنیا» و «آخرت» را به همزیستی دعوت کند، و با خدایی که در همین نزدیکی است، در محراب گل سرخ ملاقات.
مینوشت تا «عقاب» در قابِ قفس اسیر نماند. شیر، دلیر بماند. کوه، استوار بایستد. باران ببارد. رنگینکمان بتابد. چشمه بجوشد. موج بخروشد. بهار جوانه بزند. گل اجازه زیبا شدن داشته باشد، و پروانه در زیبایی گلها، به تماشای خدا بنشیند.
مینوشت تا «جنگ» از ذهن زمین عقبنشینی کند، «صلح» قد بکشد، و دهان تفنگ، به انکار فشنگ برخیزد.
مینوشت تا کودک درونش، «تکلیف» بازی را فراموش نکند، و «خنده» بر لبان دختران، زنده به گور نشود.
مینوشت تا گوش دنیا از «صدای سخن عشق» پُر شود. چشمها به مهر گشوده شوند، و قلبها برای هم بتپند. مینوشت تا دستها قاصد «ناز و نوازش» باشند، لبها به «بوسه» فکر کنند، و زبانها به لهجهی «دوستت دارم»، تکلم...
قاسم عزیز...!
ای خاطره روشن!
ما به پرواز میاندیشیم...
به روشنی آسمان
سلام ما را برسان...
نظر شما